بزرگنمايي:
چه خبر - چرا ناصر ملکمطيعي ميراث ملي ايران است؟(تحليل بي سي سي)
بازيگر و کارگردان محبوب سالهاي 1330 تا اواخر دهه 1350 که بعد از پيروزي انقلاب از فعاليت منع شد، اما برخلاف بعضي ستارههاي ديگر هرگز ايران را ترک نکرد و به جز يک بازگشت کوچک و کوتاه ("نقش نگار"، 1392) هرگز به سينما بازنگشت.
ناصر ملکمطيعي اين سکوت طولاني را حاصل جبر روزگار، فضاي سياسي بعد از انقلاب و اکراه شخصي ميداند. اما همين اواخر وقتي قبول کرد در سيماي جمهوري اسلامي حاضر شود و حتي برنامهاي به اين منظور ضبط شد، از نمايش اين گفتوگو با او در رسانۀ ملي جلوگيري به عمل آمد. حالا ميشود به وضوح ديد که جبر روزگار و فضاي سياستزدۀ ايران به اکراه شخصي غلبه کردهاند.
چهار دهه بعد از انقلاب اسلامي، يک ستارۀ هشتاد و هفت ساله هنوز بين مديران فرهنگي کشور اختلاف ايجاد ميکند. اما مسأله اصلي اين است که تعريف اين مديران از فرهنگ، به خصوص فرهنگ عامه، و شکل خودجوش و ارگانيک آن، از اساس غلط است و آنها ميخواهند پديدهاي طبيعي را با همان خطکشهايي سامان بدهند و "مديريت" بکنند که بقيه چيزها را.
ميراث ملي فقط نوابغ رياضي، معماران بزرگ، نقاشان جريانساز، اديبان جاسنگين و فيلمسازاني با محبوبيت جهاني نيستند. چهرههاي فرهنگ عامه، به اندازه همۀ حرفههاي ذکر شده، در شکلگيري مفهومي انتزاعي و بينهايت وسيعي که به نام "ايران" ميشناسيم، نقش دارند. با اين نگاه، ناصر ملکمطيعي را بايد به عنوان ميراث ملي ايرانيان جدي گرفت.
در اين ميان، هيچ کس به جز خود مردم کوچهخيابان - خودآگاه يا ناخودآگاه - به اين مسأله اذعان ندارند که ناصر ملکمطيعي چيزي وراي بازيگر تعدادي فيلم در قبل از انقلاب است. کافي است رجوع کنيد به گوشي تلفن همراهتان و سيل اخبار و عکسها و يادداشتهاي در حمايت از او را ببينيد، تازه اگر موبايتان به استيکرهاي آشناي ملکمطيعي مجهز نباشد.
از چهارراه تا برزخ
جواني ورزيده و خوشصورت بعد از چند نقش فرعي در "ولگرد" (1331)، ساختۀ مهدي رييس فيروز، ميدرخشد، اما اين کارگردان مهم و ستارهساز سينماي ايران، ساموئل خاچيکيان، است که بازي قابل قبولي در فيلمي خوشساخت و هنوز ديدني "چهارراه حوادث" (1334) از ملکمطيعي ميگيرد.
پرسوناي سينمايي ملکمطيعي براي يکي دو دهه آينده شکل گرفته است و کمتر کارگرداني قصد تغيير آن را دارد: جواني نجيب و اهل کار (او يکي از معدود ستارههاي اين دوره است که در فيلمهايش حرفهاي مشخص دارد) که از فقر به بيراهه کشيده ميشود اما قبل از اين که خيلي دير شود به راه راست برميگردد و دختري که به او بيوفايي کرده را ميبخشد.
دوربين ملکمطيعي را دوست دارد و هر نمايي از او در فيلم - فارغ از اين که ملکمطيعي در آن چه ميکند - گيرايي ويژهاي دارد که مثلاً در نقشهايي که ستارۀ موفق آن سالها، حسين دانشور، بازي ميکرد ديده نميشود. ملکمطيعي براي دوربين ساخته شده است.
در فاصلهاي کوتاه او در اولين فيلم پليسي سينماي ايران ("چهارراه حوادث")، در اولين فيلم رنگي تاريخ سينماي ايران ("گرداب")، يکي از اولين توليدات بينالمللي سينماي ايران ("ابرام در پاريس") ظاهر ميشود.
دو پديدۀ تازه و متفاوت، يکي رواج فيلمهاي موسوم به کلاه مخملي که به لطف "لات جوانمرد" مجيد محسني محبوبيت پيدا کردند و ديگري ظهور فردين مسير کارنامۀ ملکمطيعي را عوض ميکنند. اما، چيزي که فردين قبول نکرد - و وقتي هم قبول کرد مردم قبول نکردند - انگار جامهاي بود که در اصل به تن ناصر ملک مطيعي دوخته شده بود:
لباس جاهلي.
ناصر ملک مطيعي با بر تن کردن اين لباس، به عنوان "آقا ناصر" شد وارد ناخودآگاه جمعي ايرانيان شد. وقتي به تهران دهه چهل و پنجاه فکر ميکنيد تصوير ناصر ملکمطيعي به اندازه پيکان اهميت دارد، اما برخلاف پيکان که موتورش انگليسي بود، ملکمطيعي، يک محصول وطني تمام عيار محسوب ميشد.
در دهه 1350 شمسي، نقشهايش تلختر و جديتر شدند. به همان اندازه که ميزان خشونت و سکس در فيلمهاي ايراني رواج پيدا ميکرد، در فيلمهاي او هم صداي شکستن هندوانهها (که براي صداگذاري صحنههاي مشت و دعوا استفاده ميشد) و تعداد نماهاي زاويه پايين از رقاصههاي بيخيال فزوني گرفت.
اما خود ملکمطيعي يا سرشت او به عنوان يک ستارۀ محبوب ثابت ماند. او آميزهاي بود از شرم و طنز، مثل گري کوپر در سينماي آمريکا، مردي که انگار خجالت ميکشد ديالوگهايش را بيان کند. وقتي پاي يک ستاره در ميان باشد، براي مردم اهميتي ندارد که او قرار است در نقش يک راهزن ظاهر شود يا يک گوژپشت؛ مردم براي ديدن خود ستاره به سينما ميروند. از اين نظر ملکمطيعي هيچوقت بينندگان را ناراضي نگذاشت و با يک حرکت سادۀ ابرو و يک غبغب (که در اواخر سالهاي چهل و با بالا رفتن وزنش به يکي از مشخصههايش تبديل شد) آنچه که تودهها از او انتظار داشتند را به آنها ميداد.
اما ناصر ملکمطيعي هرگز مخاطبش را دست کم نگرفت. او بيشتر از هر ستارۀ ديگري فرق بين فيلم خوب و بد را ميدانست. وقتي در فيلمي ضعيف بازي ميکرد، ميدانست که چيز تازهاي به کارنامهاش اضافه نکرده و به همان ترتيب براي بازي در فيلمهاي بهتر و حتي ساخت آنها تلاش ميکرد. چنين بود که "سوداگران مرگ" را ساخت، يکي از جذابترين و خوشپرداختترين فيلمهاي پليسي تاريخ سينماي ايران که تأثير سينماي پليسي غرب را از صافي تواضع و طنز کارگردان/ستارهاش گذرانده است.
استعدادهاي او کارگردانهايي از طيفهاي مختلف را به خود جذب ميکرد: هم درس خوانده فرنگ را (هوشنگ کاوسي، تحصيل کرده سينما در فرانسه، او را در "هفده روز به اعدام" کارگرداني کرد) و هم اساتيد خودآموختهاي مثل ساموئل خاچيکيان. حتي کارگردانان سينماي نوين ايران هم از حضور پررنگ او غافل نبودند. بازي کوتاهش در "قيصر" (1348) نوعي قمار بود که از آن برنده بيرون آمد و در ادامه در فيلمهايي از علي حاتمي و ذکريا هاشمي بازي کرد که روي خط باريک سينماي متفاوت و سينماي عامهپسند با موفقيتي قابل قبول به پيش ميرفتند.
در دهه پنجاه او آقا مهدي بود، "شيخ صالح" بود، "غلام ژاندارم" بود، "ترکمن" بود، "همت" بود، "ابرمرد" بود و در نهايت برزخي بود. اين آخري "برزخيها"ي ايرج قادري، مدتي بعد از نمايش از پرده پايين کشيده شد و در خشم انقلابي خاموش شد.
قفس طلايي
به تاريخ سينماي عامهپسند ايران در دهههاي اخير به دو شکل يا در دو مرحله رجوع شده است. اول، مرحلۀ طرد استعدادهاي سينماي ايران؛ بعد، مرحلۀ تقليد خامدستانه از تمام آن استعدادهايي که به زور در پستو کردهاند. در اين مرحلۀ دومي، دهها نفر، با استعدادهاي به مراتب کمتر و يا در خيلي از موارد بدون هيچ استعدادي، در چارچوب "ارزشهاي تازه" ايران اسلامي به تقليد از ملکمطيعي دست زدهاند. نتيجه تقريباً هميشه اسفبار بوده است.
چهار دهه بعد از انقلاب، هنوز بد و بيراه گفتن به سينماي عامهپسند ايران مُدي مرسوم است. براي همين مردي که اگر نه يک خيابان، بلکه لااقل يک سينما بايد به اسمش نامگذاري ميشد، هنوز در هشتاد و هفت سالگي "مسأله" دارد.
تراژدي ملکمطيعي که همان تراژدي سينماي ايران و بياعتنايي به خالقان آن است را در بازي اخير تلويزيون ميتوان ديد: دعوت ميکنند و دعوت نميکنند، ضبط ميکنند و پخش نميکنند، معذرت ميخواهند نه براي اين که پخش نکردهاند بلکه براي اين که اصلاً ضبط کردهاند، وقتي اينها کافي نباشد حتي توبيخ هم ميکنند.
پخش نکردن مصاحبه با ناصر ملکمطيعي بدتر از منع او از بازيگري نيست. اما همه اينها به تثبيت بيشتر او به عنوان يکي از مهمترين سمبلهاي فرهنگي ايران شش دهۀ اخير قرن اخير کمک خواهند کرد. اين نزديک به معجزه است - يا اين که پديدهاي اساساً ايراني است - که آدمها و دنيايي که همهسويه سرکوب و مدفون شدند، هنوز تأثيري بيشتري از فرهنگ رسمي دارد که تمام رسانههاي کشور بيستوچهار ساعته دارند تبليغ و ترويجشان ميکنند. شايد بهتر بود به جاي اين همه تلاش کمثمر، راز محبوبيت را از ناصر ملکمطيعي ميآموختند.
پنج فيلم ناصر ملکمطيعي که بايد ديد:
"چهارراه حوادث" (1334):
اولين فيلم مهم خاچيکيان يک ملودرام پليسي است که تصويري ديدني از ايران دهه سي ميدهد و اولين بوسۀ تاريخ سينماي ايران را بين ناصر ملکمطيعي و ويدا قهرماني به نمايش ميگذارد.
"ستارگان ميدرخشند" (1339):
نمونهاي خوب از داستان دختر پولدار که عاشق ملکمطيعي جدي و زحمتکش ميشود. چند آواز فراموش نشدني چاشني فيلم شده است.
"سوداگران مرگ" (1341):
اين ساختۀ خود ملکمطيعي دربارۀ مبارزه با قاچاقچيان هرويين، يکي از بهترين فيلمهاي پليسي/جنايي دهه چهل محسوب ميشود.
"رقاصه شهر" (1349):
اين ساختۀ شاپور قريب چکيدۀ شمايل سينمايي ملکمطيعي (کت و شلوار تيره، کلاه شاپو، تسبيح، پاشنۀ خوابيده و علاقهاي توأمان به مجالس مذهبي و مجالس بزم) در نيمه دوم کارنامهاش است.
"سه قاپ": (1350):
فيلم درخشان و سياه زکريا هاشمي دربارۀ عدهاي قمارباز، جايزۀ بهترين بازيگر مرد نقش اول جشنوارۀ سينمايي سپاس را براي ملکمطيعي به ارمغان آورد.
منبع: سيمرغ/به نقل از بي بي سي