بزرگنمايي:
چه خبر - رضا کيانيان: ميرقصم، چون اعتراض دارم!
دشواري بازي رضاي کيانيان در نقش «بهرام فرزانه»، در اين است که چالشهاي انتزاعي و ذهني شخصيت را به عينيت برساند. شخصيتي که صداي موسيقي در گوشش ميپيچيد و ناخودآگاه به رقص ميآيد، بازتاب اين رنج و اندوه را بايد در بدن و بيان آقاي بازيگر يافت. بازي تحسين برانگيز رضا کيانيان در اين نقش، نه تنها بهشکلگيري شخصيت بلکه در روند حرکت فيلم بسيار مؤثر واقع شده است.
در اين گفتوگو از بازي، به نويسندگي و سرانجام به رقص رسيديم... به ايشان گفتم، «همزمان با اکران «دلم ميخواد»، دختر نوجواني را به اتهام انتشار رقص وادار به اعتراف تلويزيوني کردند.» پاسخ داد، «همزماني غريبي بود. اين فيلم سال 94 ساخته شد مثل اينکه سه سال اين فيلم نبايد نمايش داده ميشد و الان اکران ميشد که مائده هژبري دختر نوجوان مجبور به اعتراف تلويزيوني شد و از پي آن يک چالش رقص در جامعه شکل گرفت.»
رضا کيانيان در فيلم دلم مي خواد
فيلم «دلم ميخواد» پنجمين همکاري رضا کيانيان و بهمن فرمان آرا است. فيلمي کمدي و سرزنده سعي ميکند عليه رنجها و مصائب برآشوبد؛ گويي در فيلم «دلم ميخواد» شادي را به مثابه اعتراض عنوان کرديد.آشکار و پنهان، شخصيت اصلي داستان و تم فيلم ميگويد بهترين شکل اعتراض به رنجها، مصائب و نداشتن شاديها و شاد بودن است، خاصه اينکه در سکانس پاياني شاهد شادي و رقص معنادار نوزادها هستيم.
رضا کيانيان درباره سکانس رقص فيلم «دلم ميخواد» ميگويد:
«اصلاً سکانس پاياني يعني همين. يعني درست است که شما کسي که ميرقصد را ميگيريد و ميبنديد و توي ديوانهخانه و زندان مياندازيد اما با بچهها ميخواهيد چيکار کنيد؟ ما در بزرگسالي رقص را شناختيم اما با کسي که از لحظه تولد ميرقصد چه ميکنيد؟»
پنجمين همکاري شما و آقاي فرمان آرا در فيلم «دلم ميخواد»رقم خورد. سابقه همکاريتان يا جذابيت شخصيت بهرام فرزانه يا تفاوت فيلمنامه، کداميک شما را به اين همکاري ترغيب کرد؟
برخي به آقاي فرمانآرا ميگفتند، چرا نقشها را فقط به رضا کيانيان ميدهيد؟ او ميگفت چون همه نقشها را خوب بازي ميکند و چرا پي کسي ديگر بروم و لقمه را دور سرم بچرخانم. تقريباً ايده اکثر فيلمها را با من مطرح ميکردند.
يک روز ايشان گفت ايدهاي به ذهنم رسيده و ميخواهم روي آن کار کنم. مرديست که آهنگي در سرش ميشنود و مجبور است با آن برقصد. ايده جالبي بود و گفت دارم آن را مينويسم. نگارش متن را آغاز کرد و من هم مرتباً ميپرسيدم، فيلمنامه چه شد؟ نهايتاً ايشان گفت دو بار سناريو را نوشتم، ولي آن چيزي که ميخواهم نشده است و نميخواهم آن را کار کنم. به داود اميري فيلمبردار، هم که قرار بود اين فيلم را فيلمبرداري کند گفت نوشتن فيلمنامه و ساختن اين اثر منتفي است. داود اميري گفت، حيف است اين ايده رها شود. من هم تأکيد کردم کار را زمين نگذاريد، ايده خوبي دارد. داود اميري، فيلمنامهنويس جواني بهنام اميد سهرابي را معرفي کرد تا فيلمنامه را بنويسد. آقاي فرمان طرحي که براي آقاي سهرابي گفت از اين قرار بود، يک حاجي بازاري آهنگي در سرش ميشنود و مجبور است با آن برقصد. اميد سهرابي مشغول شد و فيلمنامهاي نوشت، شبيه «بيگ فيش» تيم برتون!
رضا کيانيان
پس از خواندن فيلمنامه اميد سهرابي، فرمان آرا آن را دوست نداشت و از خير آن ايده گذشت. من هم فيلمنامه را دور از طرح ميدانستم. زمان گذشت و من که دوست داشتم آن ايده ساخته شود بالاخره طرحي به ذهنم رسيد و آن را براي آقاي فرمان آرا تعريف کردم؛ نويسندهاي است که از فرط افسردگي ديگر نميتواند بنويسد، در شهري زندگي ميکند که همه افسردهاند. نويسنده ميخواهد خودکشي کند و براي خريد طناب از خانه بيرون ميرود، در راه دختري يک سيدي موسيقي به او ميدهد و با يکبار گوش دادن، آن قطعه موسيقي در ذهنش حک ميشود. آن آهنگ را در موقعيتهاي مختلف ميشنود و ناچار بايد برقصد و همه فکر ميکنند مرد نويسنده ديوانه است، او پسري متأهل دارد. عروسش افسرده است. و زن و شوهر با هم دعوا دارند. بالاخره آشتي ميکنند و در پايان هم عروس افسردهاش خوب شده و حامله ميشود. نويسنده خوشحال با پسرش به زايشگاه ميروند و در نهايت تعجب ميبيند، نوزادها در تختهايشان شروع به رقصيدن ميکنند.
آقاي فرمان آرا از طرح خوشش آمد بخصوص از سکانس پاياني. و قرار شد اميد سهرابي آن را بنويسد. اميد هم سکانس پاياني را دوست داشت. من و اميد سهرابي 10 روز روي آن کار کرديم و تمام مؤلفههايي را که فرمان آرا در فيلمهاي قبلياش استفاده کرده بود و دوست داشت را جمع کرديم و آقاي سهرابي مشغول نوشتن شد و پس از مدتي فيلمنامه «دلم ميخواد برقصم» آماده شد.
ايدههايي مانند اينکه شخصيت اصلي فيلم يک نويسنده است يا پرنده در قفس از فيلمهاي پيشين او وام گرفته شد...
بله همينطور است. البته اميد سهرابي براي پيشبردن فيلمنامه بر اساس مؤلفههاي سينماي فرمانآرا در آغاز قدري مقاومت داشت ولي در نهايت پذيرفت. جالب اينکه چون عاشق سکانس پاياني فيلمنامه شده بود ميگفت فيلمنامه را به عشق همين سکانس مينويسم.
بر اين اساس پيش از آغاز فيلمبرداري، با نوشتن فيلمنامه عملاً با شخصيت اصلي داستان پيوند و قرابتي پيدا کرده بوديد.
بله. آقاي فرمان آرا سناريو را خواند و در نهايت پسنديد، چند مسأله مختصر هم بود که خيلي زود حل شد.
پيش از اينکه اين شخصيت را جلوي دوربين بازي کنيد، عملاً آن را زندگي کرديد...
من مخالف اين ايدهام که بازيگر با نقش زندگي ميکند. درست اين است که بازيگر نقش را نمايش ميدهد. خيلي فرق دارد با اينکه نقش را زندگي کنيم يا آن را نمايش دهيم. در کتاب «شعبده بازيگري» عمده حرفم همين است؛ بازيگر نقش را زندگي نميکند، بلکه نقش را نمايش ميدهد.
سهگانه «بوي کافور عطر ياس»، «خانهاي روي آب» و «يه بوس کوچولو» تم اصلي مسأله مرگ و تقابل آن با زندگي است، اما «دلم ميخواد...» مضمون و تم کمدي را کوک ميکند. استفاده از اين عنصر کمدي اجراي نقش را برايتان دشوار کرد، در آوردن نقش شخصيت افسرده که در موقعيتهاي کميک قرار ميگيرد بسيار پيچيده است.
سهگانهاي که نام برديد درباره مرگ است؛ اما بهمن فرمان آرا با فيلم «خاک آشنا» به روايت زندگي ميپردازد و با آن فيلم سه گانه زندگي شروع ميشود. و اما شخصيت بهرام فرزانه در عين افسردگي طناز هم هست. علاوه بر اين من هم روحيهاي طناز دارم. از طرفي هميشه دوست داشتم نقش کمدي بازي کنم. بر اين اساس اجراي اين نقش برايم دشوار نبود.
فيلم دلم مي خواد
من در شمار بازيگراني هستم که ميتوانم و تلاش ميکنم در نقشهاي مختلف بازي کنم. از نخستين روزي که به سينما آمدم، نميخواستم اسير نقش تکراري شوم و دوست داشتم نقشهاي مختلف را بازي کنم، هم تراژيک و هم کميک!بهرغم سختيهاي بسيار سرانجام پيروز شدم.
در هر حال «دلم ميخواد...» نخستين تجربه کمدي جناب فرمان آرا در سينماست.
بله، همينطور است. من و ديگر دوستان مدام به آقاي فرمان آرا گفتيم، چرا فيلم کمدي نميسازيد، وقتي در زندگي اين همه طناز هستيد. او هم منتظر روزي بود تا اين اتفاق بيفتد.
عمده روايتهاي کميک اين اثر مبتني بر طنز موقعيت است و کمتر مبتني بر شوخي کلامي است؛مگر در مواجهه بهرام فرزانه با همسايه مذهبي در آسانسور که مبتني بر طنز کلامي است.
آن هم طنز موقعيت است. بهرام فرزانه با همسايهاي روبهرو ميشود که گمان ميبرد با گريه و زاري حالش خوب ميشود و اين فرد کنار کسي قرار ميگيرد که با رقص حالش خوب ميشود. اين هم مواجهه کلامي نيست، بلکه طنز موقعيت است. کمدي موقعيت، سختترين نوع کمدي است و با کمترين ابزار کلام و شوخيهاي کلامي کمدي خلق ميشود و مخاطب را به خنده وا ميدارد. در اين نوع کمدي بازيگر خنده دار بازي نميکند و امکان ادا بازيهاي عجيب هم در اختيار ندارد و تيکههاي سياسي و جنسي هم جايي در اين کمدي ندارد؛ بلکه، آن موقعيت بايد مخاطب را به واکنش وادارد؛ مثلاً بهرام فرزانه در بهشت زهرا بالاي مزار زنش صداي موسيقي را در گوشش ميشنود و به ناچار ميرقصد، در حالي که چند قدم آن طرفتر کساني در حال سوگواري هستند.
بهرام فرزانه شخصيت تک بعدي نيست، از طرفي جهان ذهنياش به هم ريخته و مرز خيال و واقعيت را گم کرده است. علاوه بر اين در يک سير شخصيتي حرکت نميکند و در آغاز فيلم شخصيتي درونگرا است و بتدريج برونگرا ميشود و وجوه ديگر شخصيتش آشکار ميشود، شما پيچيدگيهاي شخصيتي و ذهني بهرام فرزانه را خيلي روان نمايش ميدهيد.
هر فيلم بايد دنياي خودش را بسازد و دست تماشاگر را بگيرد و قدم قدم جلو ببرد. در اول، فيلم، شهروندان خشمگين و عصبي در حال دعوا و مرافعه هستند يا آنکه مدام خبر مرگ ميرسد و هيچ کس حالش خوب نيست. بهرام فرزانه هم حالش خوب نيست. پس بايد اين را بهشکل نوعي کاريکاتور تلخ مطرح کند. شهري که همه افسرده هستند. همه دعوا ميکنند، حتي قناري هم نميخواند، در مطب دکتر روانپزشک صف طولاني از مريضها ايستادهاند... رئاليستي نيست! نوعي غلو شدگي دارد و کاريکاتور وار است اما کاريکاتوري که بر مبناي موقعيتهاست نه مسائل کلامي و... اقتضاي چنين نقشي بازي غير رئال است و بر اساس ايدههاي غير رئال بايد آن نقش را ساخت. وجوه مختلف اين شخصيت را با نوع نگاه ديگري از بازيگري که خيلي طبيعتگرايانه و واقعي نيست و نوعي کاريکاتور تلخ است بازي کردم.
شخصيت اصلي متکي به واقعيتهاي بيروني عمل نميکند و سعي دارد در مواجههاش با شخصيتهاي زن فيلم مانند روسپي، مادام و عروسش به گونهاي متفاوت رفتار کند هرچند در مواجهه با همه اينها کلافه است اما اجراي اين کلافگي و استيصال در مقابل هر کدام از اينها فرق دارد، استيصال را به يک شکل اجرا نميکند.
رنگ دادن به نقش يک وجهاش همين است که شما ديديد و ميگوييد.اين برخوردها آنقدر رقيق و ديده نشدني است که از چشم تماشاگر معمول دور ميافتد. اگر بازيگري به اينها توجه کند و به آنها رنگ دهد همين چيزي ميشود که شما ميگوييد. خوشحالم شما اين تفاوتها را ديديد.
بهرام فرزانه در گفتوگو با مادام – زن همسايه- مقطع و کوتاه حرف ميزد. در مواجهه با زن روسپي همزمان تمنا و امتناع حرف زدن دارد.
همينطور است. او ميخواهد از دست زن همسايه فرار کند و حوصله بحث و گفتوگو ندارد. جملهها را مقطع و کوتاه ادا ميکند. اما مقابل دختر ولگرد اول متعجب است. بعد کم کم با او رفيق و هم صحبت ميشود. سر ميزي که مينويسد با نوع رفتار و کلمهها و حرفها ميخواهد مادام را دک کند اما از دختر ولگرد ميخواهد بماند.کم کم به او نزديک شده است و همزباني دارند.
بهرام فرزانه همدلانه با عروسش وارد گفتوگو ميشود، اما خيلي زود همدلي به سرخوردگي ميرسد، زن سيگار را برميدارد، پيرمرد فندک روشن ميکند و... خيلي خوب از همدلي به سرخوردگي گذر ميکند. شما به اين ظرافت در نمايش نقش خيلي ريز ميشويد.
توجهتان به اين نکتهها جالب است، به همه اينها که ميگوييد، بارها فکر کردم و بعد اجرا کردم و قاعدتاً هيچ وقت انتظار ندارم کسي آنها را ببيند چون تماشاگران و اکثر منتقدان در کل ميگويند بازي خوبي بود يا بد بود و با چندتا کلمه سر و ته قضيه را به هم ميآورند و به ريزه کاريها توجه نشان نميدهند. سالها پيش در نشريه «فيلم» و «دنياي تصوير» و «گزارش فيلم» مقاله مينوشتم و عمده مقالهها درباره تحليل بازيگري و اجراي نقشها بود و به اين ميپرداختم که بازيگري بهعنوان يک فن، بايد مبتني بر اسلوب و مؤلفههاي بازي خلاقانه نقد شود. در آن روزگار وقتي منتقدها نمايش يا فيلمي را نقد ميکردند، وقتي به بازيها ميرسيدند ميگفتند، بازي فلاني خوب بود يا سرشار از فلان بود يا غني نبود. غني يعني چه؟! بهتر است نقش کالبدشکافي و دقيق بررسي شود. از طرفي هنرمند بايد با خودش مقايسه شود و نه با ديگر بازيگران.
بهرام فرزانه جايي در داستان از دختري سيدي فروش صحبت ميکند. اين اثر سينمايي، داستان در داستان است؛داستاني شخصيت اصلي آن «بهرام فرزانه» در فيلم «دلم ميخواد» و داستاني ديگر هم شخصيت اصلي رمان در دست نگارش بهرام فرزانه با عنوان «دلم ميخواد برقصم» هست. نويسنده متأثر از داستان در دست نگارشش قرار گرفته ودر موقعيتهاي مختلف ميرقصد. اما بر مخاطب آشکار نميشود کسي که ميرقصد بهرام فرزانه شخصيت فيلم «دلم ميخواد» هست يا شخصيت رمان «دلم ميخواد برقصم».
اينها را اميد سهرابي به داستان اضافه کرد و خلاقيت اوست. طرحي که من دادم خيلي خلاصه بود و نويسنده در حال نگارش قصهاي نبود. اينها کار اميد است البته اين طور نيست که آخرش هم تماشاگر نفهمد فرزانه تحت تأثير آن رمان بود يا واقعاً خودش چنين شده بود؟ چون رمان قبل از پايان فيلم چاپ ميشود و به دختر ولگرد ميگويد بالاخره داستانت را نوشتم و کدهايي از اين دست ميدهد، ميتوان حدس زد آن رقصها متأثر از رمان بوده و بهرام فرزانه نويسنده واقعاً خيال و واقعيت را گم کرده است.
مرز خيال و واقعيت درهم ريخته و بهرام فرزانه همزمان بايد دو شخصيت را بازي کند. يکي نقش فيلم «دلم ميخواد» به کارگرداني بهمن فرمان آرا ،يکي هم نقش «دلم ميخواد برقصم»به نويسندگي بهرام فرزانه و اجراي همزمان دو نقش سخت است و اينکه مدام از تخيل به واقعيت برويد کار را براي نمايش اين نقش سختتر ميکند، درست است؟
شما چون نويسنده هستيد و داستان مينويسيد، اين مرز را تشخيص ميدهيد. من هم از آنجايي که مينويسم و تجربه نويسندگي دارم. کاملاً برايم روشن است کجا بهرام فرزانه درگير تخيل است و کجا با واقعيت روبهروست.
همين مسأله برايم تحسين برانگيز بود، کنجکاوم بدانم چطور ميشود اين دو نقش را همزمان بازي کنيد؟
من اگر تجربه نوشتن نداشتم شايد نميتوانستم اين را بفهمم و جور ديگري آن را بازي ميکردم.
تعمد داشتيد از رقصهاي معروف و حرکتهاي شناخته شده رقص بهره نگيريد، همينطور است؟
اصلاً قرار نبود رقصها يادآور رقصي معروف يا شناخته شده باشد. مثلاً در فيلم «شهرزاد» در نقش شاپور بهبودي هم قصد داشتم، بابا کرم رقصيدم. همينطور فيلم «يک حبه قند» هم در سکانسهايي از رقص هست، يک رقص آشفته و بدوي منتها اينجا بنا به طبيعت نقش فکر کردم از رقص شناخته شده کمک نگيرم و حرکتهايي خاص براي رقص نقش بهرام فرزانه طراحي شود. پيش عاطفه تهراني رفتم. ايشان تئاترهايي با رقص مدرن کار ميکند. ما رقص مدرن کمتر در ايران داشتهايم. رقص هميشه قدغن و ممنوع بوده، قاعدتاً رقص رشد نکرده و زيرزميني شده است. از او خواستم رقصي طراحي کند که زمان آن يک دقيقه يا 30 ثانيه باشد. ايشان با ترکيبي از حرکت رقصهاي سنتي و رقصهاي مدرن و حرکتهاي مقطع، اين رقص را طراحي کرد. آن رقص را پيش ايشان تمرين کردم، حتي يکي از بچههاي گروهشان در صحنهاي از فيلم آمد و همراه من رقصيد.
حرکت دستهاي شما در رقصها باز و شوريده است و گويي شادي و رقص به مثابه اعتراض و کنش اعتراضيست. در باقي سکانسها اجراي نقش به کارگيري بدن مينيمال است اما اينجا با حرکتهاي هيجاني و شوريده و اغراقآميز روبهرو هستيم.
اين مسأله هم به نقش و آن شخصيت برميگردد. نويسنده منزوي و افسرده طبيعتاً حرکتهايش محدود است، اما همين آدم زماني که موسيقي را ميشنود يکباره شخصيتي ديگر ميشود. يا هنگامي که ميز شام را براي مادام ميچيند، خوراکها را با حرکتهاي ريتميک و رقص ميآورد چون صداي موسيقي دوباره در سرش افتاده است. اين همان معماري نقش است که کسي زياد به آن نگاه نميکند. بازيگر بايد نقش را براساس شخصيت معماري کند و به مخاطب در فهم و رمز گشايي از شخصيت کد بدهد... در زمان رقص خود خودش ميشود، يا هماني که بايد باشد.
فاصله افسردگي و شيدايي را خوب روان بازي ميکنيد و از موقعيتي به موقعيت ديگر ميلغزيد.
وقتي شوريده حال ميشود، يک نشانهاي براي مخاطب گذاشته است و شنيدن صداي موسيقي را با زدن چند بشکن به مخاطب اطلاع ميدهد. البته بهنظر من وقتي بهرام فرزانه موسيقي را ميشنود، تماشاگر هم بايد صداي موسيقي را بشنود اما بهمن فرمان آرا دوست نداشت. استدلال من اين بود که وقتي به تماشاگر ميگوييم اين آدم در سرش صداي موسيقي ميپيچد و به رقص ميآيد، قاعدتاً مخاطب هم بايد آن صدا را بشنود. مثلاً در آسانسور گوشهايش را گرفته و به خودش فشار ميآورد، مخاطب ميگويد چرا به خودش ميپيچد؟ اگر مخاطب هم آن موسيقي را ميشنيد، به لحاظ روايي همذاتپنداري بيشتر ميکرد. من مونتاژ فيلم را دوست ندارم.چون ريتم درست و همخوان با موضوع ندارد. جاهايي زيادي دارد، جاهايي کم!
عمده دشواري نمايش اين نقش آن بود که بايد جهان ذهني شخصيت را براي مخاطب عيني کنيد؛ شخصيتي که صداي موسيقي ميشنود و به رقص ميآيد. موسيقي بهعنوان انتزاعيترين هنر، اينجا شنيده نميشود بلکه بازتاب آن صداي موسيقي در گوش بهرام فرزانه بايد در بازي و بدن و بيان شما خودش را نشان دهد.
درست است. بهرام فرزانه افسرده عمده دردش همين است که ديگران درکش نميکنند و او را ريشخند ميکنند و باور ندارند واقعاً صداي موسيقي در گوشش شنيده ميشود و همه اينها بايد در اجرا شنيده شود...
همزمان با اکران «دلم ميخواد»، دختر نوجواني را به اتهام انتشار رقص وادار به اعتراف تلويزيوني کردند.
همزماني غريبي بود. اين فيلم سال 94 ساخته شد مثل اينکه سه سال اين فيلم نبايد نمايش داده ميشد و الان اکران شد که مائده هژبري دختر نوجوان مجبور به اعتراف تلويزيوني شد و از پي آن يک چالش رقص در جامعه شکل گرفت.اين فيلم هيچوقت رسماً توقيف نبود، چون بعضي روزنامهها، مينويسند فيلم توقيف بوده.علت عدم نمايش فيلم بيشتر اختلافي بود بين کارگردان و تهيهکننده و همين اختلاف باعث شد و فيلم عملاً سه – چهار سال معطل اکران عمومي بماند.
رضا کيانيان
در سال ساخت، آقاي فرمان آرا فيلم را از جشنواره پس گرفتند و اعلام کردند من نميخواهم داوري شوم و فردايش به سفررفتند. آقاي ايوبي رئيس سازمان سينمايي و آقاي داروغهزاده رئيس نظارت و ارزشيابي هم از خدا خواستند. چون درد سرشان کم ميشد. من پيش آقايان رفتم و گفتم آقاي فرمان آرا نميخواهند داوري شوند، قبول. اما در اين فيلم يک فيلمبردار، نورپرداز جوان و يک طراح صحنه لباس جوان و يک تهيهکننده جوان کار کردند آنها چرا نبايد داوري شوند؟ با وجود اينکه تهيهکننده ميخواهد فيلم نمايش داده شود، ارشاد فيلم را نمايش نداد.گفت سري که درد نميکند چرا دستمال ببنديم؟!! همان سال اول آقاي ايوبي و داروغهزاده به جبران نشان ندادن فيلم در جشنواره، قول دادند فيلم را در عيد نوروز اکران کنند، که نکردند. بعد قول دادند در عيد فطر اکران کنند که نکردند! اين بازي سه سال طول کشيد. تا امسال که بالاخره همگام با پخشکننده فيلم را عيد فطر اکران کردند! اما دقيقاً همزمان با بازيهاي جام جهاني فيلم را سوزاندند! خدا خيرشان بدهد.
استنباطم اين است که در فيلم «دلم ميخواد» شادي را به مثابه اعتراض عنوان کرديد. آشکار و پنهان، شخصيت اصلي داستان و تم فيلم ميگويد بهترين شکل اعتراض به رنجها، مصائب و نداشتنها، شادي و شاد بودن است، خاصه اينکه در سکانس پاياني شاهد شادي و رقص معنادار نوزادها هستيم.
دقيقاً همين هست. اصلاً سکانس پاياني يعني همين. يعني درست است که شما کسي را که ميرقصد ميگيريد و ميبنديد و زندان مياندازيد. با بچهها ميخواهيد چکار کنيد؟ ما در بزرگسالي رقص را شناختيم اما با کسي که از لحظه تولد ميرقصد چه ميکنيد؟ اصلاً سکانس پاياني همين چيزي است که شما الان داريد ميگوييد.
بيشتر بدانيد : اکران خصوصي دلم مي خواد: تصاوير جمعي بازيگران و هنرمندان
بيشتر بدانيد : تصويري زيبا از مهناز افشار, گلزار و رضا کيانيان بر پوستر فيلم دلم ميخواد
گردآورى:
منبع: روزنامه ايران