بزرگنمايي:
چه خبر - چارلي چاپلين, ولگرد مهربان
بسياري از بازيگران سينما چه آنهايي که در دوران کلاسيک و صامت به بازي مشغول بودند و چه آنهايي که در دوران ناطق به مقام ستاره بودن دست يافتند، و حتي بازيگران دوران ما، همواره دوست داشته و دارند که با يک پرسونا شناخته شوند که مانند مُهري بر جبين آنها عمل کند و مخاطبان بهواسطهي آن به ياد بازيگر محبوبشان بيفتند. باستر کيتن «صورت سنگي» بود؛ جيمز دين «جوان شورشي» بود.
چارلي چاپلين هنرمندي بي تکرار
همفري بوگارت خونسرد و بيتفاوت؛ جيمز کاگني عصبي و پرخاشگر؛ و آل پاچينو هم عصبي است و هيچ چيزي را در درونش نگه نميدارد. مريل استريپ همواره صبور و درونگرا است. لئوناردو ديکاپريو تلاش ميکند پرسوناهاي متفاوتي از خودش به نمايش بگذارد؛ از جمله تدي عصبي و مخبط در جزيره شاتر؛ يا کاب در شمايل قهرمان شکستخوردهاي که زخمي از گذشته با خودش يدک ميکشد.
چارلي چاپلين در سالهاي متمادي شمايل يک «ولگرد» را از خودش به وجود آورد. با آن لباس و کلاه و عصا در مهاجر (1917)، پسربچه (1921)، جويندگان طلا (1925)، سيرک (1928)، روشناييهاي شهر (1931) و... ظاهر شد و توانست اين شمايل را براي هميشه از آنِ خود کند. شاکلهي اين شمايل در سادهزيستي اما زرنگ بودنش نهفته است. شمايلي که چاپلين از اين ولگرد ارائه ميدهد، بهنوعي همان عاقل مجنوننماي الکيخوش است که کار درستوحسابي ندارد. شبها در گرمخانهاي بيتوته ميکند يا هنگام صبح در يکي از محلههاي فقيرنشين چشم باز ميکند و بعد از خوردن چيزي شبيه به صبحانه ميرود دنبال کارش.
نگاه خاص و منحصر به فرد چارلي چاپلين
نه اينکه کاري داشته باشد، نه! او ولگرد است؛ يا دست بر قضا در يک خيابان بيدروپيکر پليس ميشود و سعي ميکند اريک کمبل چاق و قدر را سر به راه کند که چراغ گازي خيابان به دادش ميرسد؛ يا اينکه براي خودش خيابان گز ميکند تا دست تقدير کسي يا چيزي را سر راهش قرار دهد. اگر پسربچهاي سر راهش سبز شود با تمام ندارياش او را بزرگ ميکند و از او وسيلهاي براي نان خوردن ميسازد و وادارش ميکند با سنگ شيشهي مغازهي مردم را بشکند تا خودش در مقام شيشهبُر وارد معرکه شود. اگر گلويي تر کرده باشد و مردي سر راهش سبز شود، او را به عنوان ناجياش به جا ميآورد؛ اما وقتي حواسش سر جايش باشد اصلاً کسي را به جا نميآورد. اين ولگرد جوان که نکبت از سرورويش ميبارد، اصولاً آدم دلرحمي است.
او به هر کاري تن ميدهد تا بتواند به دختر نابينايي کمک کند. چاپلين در مقام ولگرد حتي از ديکتاتور بزرگ (1940) نيز سر درميآورد. او در اين فيلم يک سلماني است که ناگهان به جاي ديکتاتوري قرار ميگيرد و اين بار تلاش ميکند جان هزاران نفر را نجات دهد. حتي تکنولوژي سعي دارد او را از درون تهي سازد و هر کسي به ظن خودش با او يار ميشود. حتي اگر او پارچهي سرخي را که از کاميون حمل آهن افتاده از روي زمين برداشته باشد.
نقش آفريني هاي متفاوت چارلي چاپلين در استايلي تکراري
شخصيت ولگرد با بازي چاپلين، نمادي از معصوميتازدسترفتهي آدمهايي است که انگار در جايي از تاريخ يخزده و بهاصطلاح «فريز» شدهاند. او از جامعهاش عقب است. مردمان جامعه او را به رسميت نميشناسند و بيش از همه اين پليس است که در تعقيب اوست. ولگرد چاپليني ما دائم بايد از دست پليسها فرار کند چون با قانون همخواني ندارد. قانون نميتواند به اين مرد بدوي اجازه دهد هر کاري که دلش ميخواهد انجام دهد. قانون نميتواند بگذارد او پسربچهاي را که از سر راه پيدا کرده است پيش خودش نگه دارد.
براي همين هم او با قانون سر ناسازگاري دارد. پليسها را مچل کرده و از دستشان ميگريزد. در واقع او هميشه در حال گريختن است؛ و در ميانهي اين گريختنها است که هر بار ماجرايي برايش رخ ميدهد. چاپلين به عنوان خالق اين ولگرد مهربان انگار با مخالفتش با سينماي ناطق، به شکلي غيرمستقيم ميخواست مخلوقش هيچگاه حرف نزند. هرچند گاهي حرف زده است اما سکوت و نشنيدن صداي ولگرد خانهبهدوش چاپليني بهنوعي به بخشي از وجود او بدل شده است. او چيزي ندارد بگويد. مگر اينکه در قالب يک ديکتاتور فرو برود و شجاعانه مردم جهان را به قيام عليهي شقاوت و جنگ تهييج کند. در غير اين صورت او انگار حرفي براي گفتن ندارد. او چه ميتواند در دفاع از خودش بگويد وقتي آن مرد متمول حتي آشنايي با او را انکار کرده است.
چارلي چاپلين بدون گريم
اما چاپلين براي اينکه جبران مافات بکند و از شخصيت ولگردي که ساخته دفاع کند، در اولين ديدارشان خودکشي و مسخره بودن رفتار مرد ميليونر را توأمان به نمايش ميگذارد. کوشش ناشيانهي مرد براي انداختن طناب بستهشده به سنگ دور گردنش به اين منجر ميشود که طناب به گردن چارلي بيفتد و هر دو چند باري به رودخانه بيفتند. چاپلين با تلفيق جديترين کنش انساني يعني خودکشي با يک کمدي فيزيکي، اصالت را به کمدي و پرسوناي خودش ميدهد. سکسکهي چارلي وقتي سوتي را قورت ميدهد يا بشقابي پر از نوارهاي کاغذي را به جاي ماکاروني ميخورد، بيش از هر چيز ديگري اشاره دارد به مسخره بودن فضاي زندگي مرد ميليونر که البته وقتي او از خودبيخود است، تحمل اين فضا و آدمهايش را ندارد.
چاپلين آشکارا در آثارش با پنهان ساختن خودش پشت شمايل ولگرد ميتواند در جلد او بلغزد و هرچه ميخواهد بار ديگراني بکند که ظاهرسازي، شمايل هميشگي آنها است. مککارتي سناتور شوونيست آمريکايي، با شوي سياسي که راه انداخت و پاچهي خيلي از هنرمندان سينما را گرفت، کاري کرد که چاپلين عطاي ينگهي دنيا را به لقايش ببخشد و براي هميشه از آمريکا برود و ساکن اروپا شود. ظاهراً آمريکاي عادتکرده به جهل و جهالت سياسي ديگر نيازي به ولگردي نداشت که مانند يک آينه زشتيهاي جامعه را نشانه ميرفت.
هرچند او بعدها و براي گرفتن جايزهي يک عمر فعاليت به آمريکا بازگشت اما ولگرد چاپلين ديگر هرگز به هاليوود بازنگشت و علاقهمندان به سينما را در حسرت بازگشتش گذاشت. چاپلين با ابداع شخصيت ولگرد خانهبهدوش يکي از گيراترين شمايلهاي سينما را شکل داد و کاري کرد که بعد از چند دهه، تماشاي صدبارهي اين شخصيت جذاب براي بسياري به يک ضيافت سينمايي بدل شود. از اين بابت سپاسگزار ولگرد عاشقپيشهي خانهبهدوش و رند و الکيخوش او هستيم.
منبع: وبسايت مجله فيلم