هم ازدواج ما مصلحتي بوده و هم طلاقمان!!
اجتماعي
بزرگنمايي:
چه خبر - زن جوان در دادگاه: شوهرم عاشق شده!
پسر جواني که در سوداي زندگي رؤيايي خارج از کشور با زني همسن مادرش ازدواج کرده بود درپي آشنايي با دختر جواني، دل بسته او شد. تازه داماد بعد از پيداکردن عشق واقعي زندگياش راهي دادگاه خانواده شد، تا به ازدواج قبلياش پايان دهد.
صبح يک روز سرد پاييزي، وقتي رسيدگي به پروندههاي جاري شعبه 276 به پايان رسيد، منشي دادگاه به اطلاع قاضي رساند که يک زوج براي طلاق توافقي پشت در هستند. بدين ترتيب با دستور قاضي غلامرضا احمدي، زني ميانسال با روسري رنگي و مانتوي گلدار وارد شد، سلام کرد و روي صندلي نشست. بلافاصله پس از او جواني قد بلند، که شلوار جين قهوهاي و کاپشن سرمهاي به تن داشت وارد محکمه شد و کنار زن نشست. هر دو آرام و راحت به نظر ميرسيدند و بر خلاف عمده مراجعان، عصبانيت يا گرفتگي در چهرهايشان ديده نميشد.
قاضي پس از ورق زدن پرونده گفت: در وهله اول، به نظر نميآمد زن و شوهر باشيد، با اين حال چرا ميخواهيد متارکه کنيد؟. زن جواب داد: هم ازدواج ما مصلحتي بوده و هم طلاقمان. بلافاصله مرد جوان ادامه داد: همه چيز خوب است و هيچ مشکلي با هم نداريم. جز يک مسأله... و زن به ميان حرفهاي شوهرش پريد و گفت: جز اينکه او حالا عاشق شده و ميخواهد با دختري همسن و سال خودش ازدواج کند. اين موضوع چندان غير طبيعي نيست و من هم به او حق ميدهم و آرزوي خوشبختي برايشان دارم... و مرد دوباره گفت: البته فقط اين نيست. حالا کار و بارم هم بهتر شده و فکر ميکنم در وطن خودم ميتوانم آيندهام را بسازم.
پس از آن زن و مرد از گذشتهشان صحبت کردند. ماجراي ازدواج ابراهيم و مهرناز به 4 سال پيش باز ميگشت. در آن روزها مهرناز از شهر تورنتوي کانادا به تهران آمده بود تا به دوستان و اقوامش سري بزند. يک شب هم ميهمان خانواده ابراهيم بود که حرف زدن درباره زندگي در کانادا ابراهيم را به مهاجرت علاقهمند کرد. چراکه او سوداي اقامت در يک کشور خارجي همانند کانادا را در سر داشت. همان شب مهرناز تأکيد کرد که در صورت ازدواج با يک شهروند کانادايي ميتواند در مدت کمتري اقامت بگيرد و... همان شب ابراهيم به مهرناز پيشنهاد داد که او را با اماکن تفريحي و گردشي جديد تهران آشنا کند و به همين بهانه پس از يک هفته رفت وآمد سرانجام به او درخواست ازدواج داد.
اما مهرناز تأکيد کرد که بايد ابتدا موضوع را با مادر و خانوادهاش در ميان بگذارد.اين درحالي بود که مادر ابراهيم با اين وصلت بشدت مخالفت کرد و گفت: من آرزوهاي زيادي دارم و نميتوانم دوستم را در لباس عروسم ببينم. پدرش هم گفت:دلم ميخواهد اسم يک دختر جوان در شناسنامه پسرم ثبت شود، نه زن مطلقهاي که جاي مادرش باشد.
اما ابراهيم که پايش را در يک کفش کرده بود تا هر طور شده به کانادا برود، با کمک مهرناز، خانوادهاش را متقاعد کرد که عقدشان فقط يک ازدواج مصلحتي خواهد بود که بعد از دريافت اجازه اقامت، با طلاق خاتمه خواهد يافت. بدين ترتيب آنها ناگزير موافقت کردند و دو هفته بعد مراحل آزمايش و کارهاي اداري صورت گرفت و مهرناز با مهريه 1343 سکه طلا و گرفتن حق طلاق بدون قيد وشرط به عقد ابراهيم درآمد. او در روز عقد به پدر و مادرشوهرش اعلام کرد که رقم مهريه و اجازه طلاق را براي اطمينان از ممنوع الخروج نشدن از سوي ابراهيم ثبت ميکند و چشمداشتي به مهريهاش ندارد.
چند روز بعد هــــــــم تازه عروس 50 ساله تهران را ترک کرد تا آنکه سه سال بعد موفق شد مجوز اقامت ابراهيم را بگيرد. اما وقتي اين خبررا به شوهرش داد و جواب او را شنيد دهانش از تعجب بازماند. چرا که ابراهيم از آنسوي خط تلفن گفت:من ديگه نميخوام از ايران برم. من يه عشق واقعي پيداکردم ومي خواهم باهاش زندگي کنم. و...
قاضي که بدينترتيب از داستان ازدواج اين زوج با خبر شده بود، از آنها پرسيد: آيا در اين مدت همديگر را نديديد؟ يا روابط زناشويي نداشتيد؟
مهرناز جواب داد: از روزي که با هم عقد کرديم فقط چند روز با هم بوديم. اما نه من و نه ابراهيم مثل زن و شوهر به هم نگاه نميکرديم. براي من يک نوعدوستي بود و کمک به پسر دوست قديميام. از تاريخ عقدمان نه ابراهيم به تورنتو آمد و نه من به تهران. تا اينکه خبردار شدم به دختري علاقهمند شده و کسب و کارش هم رونق گرفته است. حالا يک ماه است در تهران هستم و در هتل اقامت دارم. براي همين تصميم گرفتيم طلاقمان را ثبت کنيم تا ابراهيم بتواند به خواستگاري دختر مورد علاقهاش برود. حالا هم مهريه و همه حقوقم را ميبخشم.
قاضي از ابراهيم پرسيد: بايد به دختري که دوستش داري، موضوع ازدواج مصلحتيات را گفته باشي. درست است؟ و مرد جوان با تکان دادن سر، اين موضوع را تأييد کرد. قاضي سپس رو به زن گفت: راستي شما در اين سالها هرگز ازدواج نکرديد؟
مهرناز جواب داد: چرا. ولي همسر اولم معتاد بود و به سختي توانستم از او طلاق بگيرم. بعد از آن به کمک برادرم، فرزند شش ماههام را برداشتم و راهي غربت شدم. در همه اين سالها روي تربيت دخترم حساس بودم و حتي او را به مهدکودک هم نسپردم. باور کنيد فرزندم را پشتم ميبستم و در فــــــــــروشگاه کار ميکردم. کم کم تحصيلاتم را ادامه دادم و حالا وضع ماليام خيلي خوب است. هيچ نيازي هم به ازدواج نداشتم و ندارم و ترجيح ميدهم فقط به آينده فرزندم فکر کنم.
قاضي پس از شنيدن اين حرفها، فرم مربوط به طلاق توافقي را برداشت و مطالب مربوط به حقوق طرفين همچون مهريه، اجرتالمثل، نفقه، جهيزيه و... را نوشت و از هر دو طرف خواست زير آن را امضا کنند. وقتي که مهرناز و ابراهيم ميخواستند دادگاه را ترک کنند، قاضي رو به زن کرد و گفت:راستي جواز اقامت اين جوان چه شد؟ حالا باطل ميشود؟ و مهرناز جواب داد:مشکلي نيست. هر وقت بخواهد ميتواند بيايد. اميدوارم با همسرش بيايند و مدتي هم ميهمان ما باشند. و ابراهيم هم لبخندي زد و گفت: ممنونم. تا همين جا هم بيجهت شما را به زحمت انداختم. و..
منبع: روزنامه ايران
-
سه شنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۶ - ۱۰:۴۴:۲۳ AM
-
۱۰۲ بازدید
-
-
چه خبر