مريم مرا آب برد، جلو چشمم افتاد تو آب و واسه هميشه رفت
اجتماعي
بزرگنمايي:
چه خبر - گفتگو با همسر زني که در سيل تهران گم شد«٦٠ روز گذشته. اين نخستين پنجشنبهاي هست که واسه مريم مراسم قرآنخواني گرفتيم. به اميد اين که يه خبري ازش بياد. روزهايي هست که پياده مسير جوي آب رو ميرم و دنبالش؛ چشم، چشم ميکنم و ميگردم. چشمهاي مريم تو آخرين لحظههايي که ديدمش همراهم هست. به کي بگم؟ جلو چشمم افتاد تو آب و واسه هميشه رفت که رفت. ماموراي شهرداري اون شب جرات نکردن بزنن به آب. دو متر بالا اومده بود. مامورا گفتن بذاريم فردا صبح دنبالش بگرديم. اما پيدا نشد که نشد.»
«ديگه حتي نميتونم پامو بذارم تو خونه خودم. تو اين ٦٠ روز با بچهها خونه خواهرم زندگي ميکنيم. سه چهار بار رفتم خونه تا وسايل بچهها رو بيارم اما نفسم بالا نمياومد. انگار همه چيز خواب بود. به خودم ميگم اي کاش اون شب نميگذاشتم بياد دنبال بچهها. اي کاش جلوي کلاس زبان بچهها قرار نذاشته بوديم. اي کاش اون شب سيل نميومد. اي کاش ميتونستم از تو آب بگيرمش. چي شد که پيداش نکردن؟»
اينها را منوچهر زاهدي ميگويد. همسر مريم، زني که دو ماه پيش در سيل تهران آب او را با خود برد و ديگر هيچ نشاني از او پيدا نشد. اينها را ميگويد و عرق روي پيشانياش را با دست پاک ميکند. هستي ٨ ساله و پرهام ١٠ ساله در آن روز باراني سخت، بعد از تمام شدن کلاس زبان منتظر رسيدن مادر و پدرشان بودند تا همگي با هم به خانه بروند. باران به شدت ميباريد و اندازه آب جوي کنار خيابان چندين برابر هميشه بالا آمده بود. پدر پشت فرمان ماشين منتظر بود تا همسرش، هستي و پرهام را روي صندلي عقب بنشاند و خودش هم سوار شود و با هم بروند. مادر بچهها را سوار ماشين کرد و همين که درهاي عقب را بست شدت آب جوي او را با خود برد. بچهها آن شب با چشمهاي خودشان ديدند که مادرشان را آب با خود برد. در اين دو ماه آقا منوچهر و هستي و پرهام طاقت وارد شدن به خانه خودشان را ندارند.
به کي بگم مامانمو آب برد؟
ساعت ٣ بعدازظهر پنجشنبه است و زنهاي خانواده زاهدي لباسهاي مشکيشان را پوشيدهاند و آماده رسيدن مهمانها و شروع مراسم قرآنخواني هستند. مراسم در اتاق پذيرايي برگزار ميشود و هستي و پرهام همراه دخترعمه کوچکتر از خودشان ساغر در يکي از اتاقخوابها مشغول بازي هستند. اتاقخواب نسبتا بزرگي که ديوارهايي به رنگ سبز و صورتي و دو تختخواب و يک ميز تحرير داخلش ميگويد ساکنان آن، کودک هستند. بچهها از اين طرف به آن طرف اتاق ميدوند و سروصدا ميکنند. مادر ساغر (عمه پرهام و هستي) داخل اتاق ميآيد و براي چندمين بار تذکر ميدهد که سکوت کنند. پرهام يک پيراهن نوي سفيدرنگ با شلوار فاستوني مشکي پوشيده. اسم مادر را که ميشنود سکوت ميکند و روي تخت مينشيند. دخترعمه جوانش کنارش نشسته و از او ميپرسد: پرهام مامان نگار چي شد؟ (بچهها مادرشان را نگار صدا ميزدند) پرهام همچنان ساکت است. سرش را پايين انداخته و با انگشتهايش بازي ميکند. دخترعمه دوباره سوال ميپرسد و پرهام ميگويد: «مامان تو بارون رفت. من تو مدرسه به کسي نگفتم که مامان چي شده. از همه پنهون کردم ولي بعضي بچهها خودشون ميدونستن.»
هستي يک بلوز نوي سفيدرنگ با شلوار آبي کمرنگ پوشيده. عمه موهاي فر خرمايياش را بالاي سرش بسته. او هم وقتي اسم مادر ميآيد ساکت است و خيره به زمين نگاه ميکند. خودش را در آغوش دختر عمه رها ميکند و ميگويد: «يکي از همسايههامون گفت مامانت رفته يه جايي ديگه برنميگرده.» اين را ميگويد و بغض ميکند. انگشت سبابهاش را توي دهانش ميچرخاند. پرهام دستش را ميگيرد و دوتايي با هم از اتاق بيرون ميروند. دختر عمه جوان بچهها ميگويد: «تو دو ماهي که از ماجرا ميگذره اين بچهها يک بار هم در مورد اون شب صحبت نکردن. هميشه قرار بوده مامان برگرده، هميشه گفتن که شهرداري قول داده مامان را پيدا کنه، هيچ کسي از رفتن و برنگشتنش حرف نزده. کافيه صداي زنگ دربياد. هر جايي که باشن ميدوند تا جلوي در تا ببينند کسي که پشت در ايستاده مادرشان هست يا نه. همه گريهها و سوگواريها جلوي بچهها همان شب اول بود و از آن شب به بعد همهاش انتظار بود.»
جوي آبي که چندين سال است کشته ميگيرد
تقريبا همه مهمانها آمدهاند و مراسم قرآنخواني در حال آغاز شدن است. آقا منوچهر با کت و شلوار مشکي رنگي که به تن دارد وارد اتاق بچهها ميشود. اصرار دارد غم و پريشانياش را پشت صورت مخفي کند. منوچهر زاهدي ميگويد: «تا حالا هيچ حرفي از فوت مريم تو اين خونه زده نشده. ما هم هيچ مراسمي نگرفتيم اما امروز قراره دعا کنيم که هر چه زودتر يه خبري ازش بياد.» در ميان صداي قرآنخواني يکي از زنها در اتاق پذيرايي آقا منوچهر کاغذي را ميآورد که در آن استشهاد محلي جمع کرده. تنها مدرک ماجرا همچنان فيلمي است که دوربين بانک سينا از حادثه ثبت کرده است. آقا منوچهر ميگويد: «همسايهها از سال ٩٣ نامهاي نوشتهاند و به شهرداري دادهاند تا براي اين جوي آب فکري کند. اما دريغ از يک درپوش فلزي که روي آن بگذارند. مسير کانال آبي که همسر من در آن افتاد پس از طي ٦٠ تا ٧٠ کيلومتر به دشت ورامين ميرسد. در طول اين راه گودالهايي به عمق ٦ يا ٧ متر هست که حتي براي امدادگران آتشنشاني که بعد از حادثه وظيفه پيدا کردن جسد را دارند هم خطرناک است چه برسد به کساني که در اثر اتفاق در آن ميافتند. اگر جستوجوي ماموران شهرداري سازماندهي شده بود شايد اين اتفاق نميافتاد. آنها حتي سگهاي هلالاحمر را براي اين جستوجو همراهشان نداشتند. بارها همسايهها تذکر دادهاند که در مواقعي که باران شديد ميبارد روي اين جويها را با شبکههاي آهني ببندند اما هيچ اقدامي نشده. اين نخستين باري نيست که چنين اتفاقي در جوي آب پاسداران ميافتد و اگر شهرداري اقدامي انجام ندهد آخرين بار هم نخواهد بود. شهرداري بايد دستگاههايي براي جستوجو داشته باشد. آن شب حتي مامورهاي شهرداري هم نميتوانستند در آن شدت آب وارد جوي شوند و همسر من را پيدا کنند. ابزار آنها چيزي شبيه چوبهاي بلندي بود که داخل جوي فرو ميبردند تا ببينند جسمي شبيه آدم به آن ميخورد يا نه.
من همان شب به کلانتري رفتم و شکايت کردم. آنها چند روز بعد من را به دادسراي جنايي معرفي کردند و بازپرسي که براي اين کار گذاشته بودند بعد از چند بار رفت و آمد به من گفت اگر خبري شود به من ميگويند. اما کمکم اين اتفاق دارد فراموش ميشود. انگار نه انگار که پاي جان يک آدم در ميان است.»
مريم کارمند شرکت کشتيسازي بود. او و همسرش پانزده سال پيش با هم ازدواج کرده بودند. «جاي خالي مريم همه جا هست. همسايهها هر روز سراغش را ميگيرند. مدير ساختمان بود. همه چيز را دقيق حساب و کتاب ميکرد و دقت داشت تا کسي از او نرنجد.»
آقا منوچهر اينها را ميگويد و لبخندي تلخ ميزند. ميان صداي دعاي «امن يجيب»هايي که از اتاق پذيرايي ميآيد سرش را پايين مياندازد و شانههايش ميلرزد.»
منبع: روزنامه اعتماد
-
يکشنبه ۱۲ دي ۱۳۹۵ - ۱:۳۹:۳۷ PM
-
۱۲۵ بازدید
-
-
چه خبر