بزرگنمايي:
چه خبر - جزئياتي از زندگي تا مرگ ناصر عبداللهي
زنده ياد ناصر عبداللهي سال 67 بود که با فهيمه غفوري ازدواج کرد. نسرين عبداللهي مي گويد: «ناصر فقط 18 سال داشت که به فهيمه علاقه مند شد. او از سال 66 با بابک غفوري، برادر فهيمه در يک گروه موسيقي به نام «فرياد ساحل» همکاري مي کرد. رفت و آمدها بين بابک و ناصر زياد شده بود، يا بابک خانه ما بود يا ناصر در خانه بابک. يک روز ناصر به خانه آمد و به مادرم که از همه با او صميمي تر بود گفت که به فهيمه، خواهر بابک علاقه مند شده و دوست دارد اگر فهيمه هم راضي باشد زندگي مشترکشان را با هم آغاز کنند.»
مادر مخالفتي نکرد و فقط پرسيد که آيا با اين سن از پس زندگي مشترک بر مي آيد؟ و ناصر با قاطعيت تمام گفت که براي زندگي مشترک با فهيمه آماده است.
مي توان انتشار آلبوم «رخصت» يا اجراي مراسمي توسط هنرمندان در 29 شهريور براي ايتامي که تا همين سال ها ميهمان صداي ناصر بودند و مهمتر از همه، ساخت مستند «جعبه سياه» درباره زندگي شخصي ناصريا را دليل و بهانه اي براي مصاحبه با نسرين، تک خواهر زنده ياد ناصر دانست، اما يکي از بهانه هاي جدي مان براي اين مصاحبه بازار شايعاتي است که هنوزهم پس از گذشت شش سال از مرگ اين هنرمند داغ است.
نسرين عبداللهي خواهر مرحوم ناصر عبداللهي رازهايي را فاش مي کند که تاکنون در هيچ مصاحبه اي درباره آنها صحبت نکرده است.
زنده ياد ناصر عبداللهي دهم دي ماه 1349 در منطقه سيد کامل بندرعباس به دنيا آمد. او فرزند سوم خانواده بود.
نسرين تک دختر خانواده عبداللهي درباره خانواده اي که ناصر در آن بزرگ شده بود مي گويد: «پدرم فلوت مي زد و محمد طيب، بزرگترين برادرم، ملوديکا، ناصر هم از همان ابتدا به سمت موسيقي کشيده شد اما هيچ کس در خانواده مان فکر نمي کرد علاقه او به سازهاي بندري باعث شود روزي جزو محبوب ترين خواننده هاي ايران شود.»
نسرين از نوجواني ناصر خاطره هاي زيادي به ياد دارد اما يکي از شيرين ترين خاطره هايش با ناصر برمي گردد به اتاقي که در خانه، آزمايشگاه او شده بود: «در خانه اتاقي داشتيم که شده بود آزمايشگاه شخصي ناصر، او بيشتر وقتش را در آنجا مي گذراند. به ياد دارم که 12 سال بيشتر نداشت که به خاطر آزمايش هايش، از مدرسه ميکروسکوپ هديه گرفت. هميشه فکر مي کرديم ناصر دانشمند مي شود اما زماني که در سن 13 سالگي با صدا و سيما و حوزه هنري سازمان تبليغات اسلامي استان هرمزگان همکاري کرد، همه اعضاي خانواده باورمان شد که او قرار است يک هنرمند شود.»
نسرين از اولين ازدواج ناصر مي گويد: «به خواستگاري فهيمه رفتيم و آنها زندگي شان را شروع کردند. نويد پسر اول ناصر سال 68 به دنيا آمد. ارديبهشت سال 71 خدا نازنين را به ناصر و فهيمه داد و دي ماه 73 هم «نامي» به دنيا آمد.»
ناصر ترانه هاي زيادي را براي همسرش خواند. او ترانه هاي «نازتکه» و «ياروم چکه» را بارها به همسرش تقديم کرد.
از بندر به مقصد تهران
سال 76 بود که عبداللهي تصميم گرفت از بندر به تهران بيايد ولي يک سال بيشتر در تهران دوام نياورد. نسرين عبداللهي درباره آن روزها مي گويد: «سال 76 ناصر به خاطر کار به همراه خانواده اش به تهران آمد، يک سال هم در تهران ماند ولي مشکلاتي برايش پيش آمد که ترجيح داد به بندر برگردد. خيلي از مشکلات ريز و درشت بود که نگذاشت ناصر در تهران بماند.»
جدايي از همسر اول
سال 77 خانواده ناصر به بندرعباس برگشتند ولي در سال 80 دوباره ناصر به خاطر مشکلاتي در زندگي خصوصي اش به همراه خانواده اش به تهران برگشت. سال 82 بود که فهميه و ناصر به مشکل برخوردند وبه اين نتيجه رسيدند که بهتر است زندگي شان را جدا از هم ادامه دهند.
نسرين ادامه مي دهد: «ناصر و فهيمه با اينکه علاقه زيادي به هم داشتند اما ترجيح دادند هر کدام به تنهايي زندگي شان را ادامه دهند. بارها ناصر به من گفت زماني که با فهيمه ازدواج کردم 18 سال بيشتر نداشتم ولي حالا يک هنرمند هستم و حتي به راحتي نميتوانم با خانواده ام به رستوران بروم و غذا بخورم يا کودکان و همسرم را به تفريح ببرم به همين خاطر هر چيزي که دارم براي فهيمه و بچه هايم مي گذارم.»
نسرين ادامه مي دهد: «رفتن فهيمه بار سنگيني به دوش ناصر گذاشت، هر سه فرزند ناصر وابستگي شديدي به مادرشان داشتند.»
ازدواج دوم ناصر عبداللهي
ناصر سال 82 بود که به خواستگاري همسر دومش يعني فاطمه فهيمي رفت. خواننده جوان که ديگر جزو محبوب ترين خواننده هاي ايران شده بود به خاطر دوستي اي که با پدر همسر دومش داشت خانواده فهيمي را به خوبي مي شناخت و همين شناخت باعث شد او فاطمه را براي زندگي مشترکش انتخاب کند.
نسرين ادمه مي دهد: «يک روز به خانه آمد و خواست که همراهي اش کنيم تا به خواستگاري فاطمه برود. آن روز خانواده فهيمي چند خيابان با ما فاصله داشتند، به خواستگاري رفتيم و آنها قبول کردند.سال 84 بود که نينا به دنيا آمد، بچه ها همه در کنار فاطمه و ناصر زندگي مي کردند. سال 85 ناصر به همراه خانواده اش به بندر برگشت. او مي خواست ترانه هايي را بسازد که مي گفت در تهران نمي تواند کار کند.»
ناصر به بندر آمد و چند ترانه همچون «خداي خوشگلوم» را ساخت.
برادرش عقيل کارهاي او را صدابرداري مي کرد، در اين زمان ناصر تصميم گرفته بود آلبومي همچون آلبوم هاي اول خود که مذهبي بود و در هرمزگان منتشر مي شد به بازار ارائه دهد.
دو روز پيش از مرگ
نسرين عبداللهي از چند روز قبل از فوت ناصر مي گويد: «دو روز پيش از مرگش من با او تماس گرفتم. گفت که يادداشتي را که برايش در سال 83 نوشته بودم لاي کتاب هايش پيدا کرده و بسيار دلش هواي آن روزها را دارد. گفت زود بيا ببينمت. کلي با هم شوخي کرديم. ما خانوادگي عادت داريم اگر نتوانيم حرفي را بزنيم براي هم يادداشت مي گذاريم. من هم سال 83 براي ناصر يادداشتي گذاشته بودم که 2 روز قبل از مرگش آن را دوباره خوانده بود.»
ناصر و نسرين چند دقيقه اي با هم شوخي مي کنند و مي خندند و بعد ناصر مي گويد که چقدر دلش مي خواهد به خانه نسرين بيايد و حواري بخورد.
نسرين در حالي که اشک از چشمانش جاري شده است ادامه مي دهد: «چقدر آن روز سر به سر هم گذاشتيم و خنديديم. فکرش را هم نمي کردم که برادرم را دو روز بعد از دست بدهم. آن هم برادري که اگر يک لحظه ساکت بود همه ما دلمان مي گرفت. ناصر عادت داشت هميشه بخندد و هيجان انگيز باشد.»
روز حادثه، اولين بار چه کسي ناصر را در حالت کما ديد؟
عقيل اولين کسي بود که به کما رفتن ناصر را ديد. او که کار صدابرداري ناصر را انجام مي داد 3 آذرماه به خانه ناصر رفت تا کار ترانه و صدابرداري را شروع کنند.
همسرش در خانه نبود و به همراه نينا به خانه پدرش رفته بود. نويد و نازنين و نامي هم مدرسه بودند، ناصر در بالکن خوابيده بود.
عقيل از آنجا که مي دانست ناصر روي خوابش خيلي حساس است و اگر او را از خواب بيدار کند ممکن است بداخلاق شود با ديدن خواب ناصر چند ساعت منتظر مي ماند تا او بيدار شود ولي ناصر از خواب بيدار نشد و اين مساله عقيل را نگران کرد.
به ذهنش رسيد که با خواهرش تماس بگيرد و او را در جريان خواب عجيب و بي حرکت بودن جسم ناصر بگذارد. همين کار را هم کرد و با نسرين تماس گرفت.
نسرين از تماس عقيل مي گويد: «عقيل با من تماس گرفت و گفت که چند ساعت است منتظر ناصر مانده اما ناصر بيدار نمي شود و حتي تکان هم نمي خورد، صدايم را هم مي شنود ولي عکس العملي نشان نمي دهد. صدايش پراسترس بود. گفت که مي ترسد و نگران حال ناصر است، گفتم بيدارش کن. گفت بداخلاق مي شود. گفتم نهايتش اين است که بيدار مي شود و سرت داد مي زند حداقل از حالش باخبر مي شوي. عقيل گوشي را قطع کرد، دل در دلم نبود. مانده بودم که چه شده است؟ عقيل اين بار با صداي پر از استرس تماس گرفت و گفت نسرين، ناصر از خواب بيدار نمي شود، نفس مي کشد ولي بي حرکت است، بيا به خانه ناصر و ببين چرا بيدار نمي شود.»
نسرين خودش را به خانه ناصر مي رساند و مي بيند اشک از چشمان عقيل سرازير است. نسرين از ثانيه هايي مي گويد که با بدن نيمه جان ناصر روبرو شد: «نفس را چک کردم، نفس مي کشد اما تکان نمي خورد. چشمانش را باز کردم، سياهي چشمانش به سمت بالا رفته بود، حدس زدم به کما رفته است. با اورژانس تماس گرفتم و ناصر را به بيمارستان خليج فارس برديم.»
در بيمارستان چه گذشت
نسرين در تمام لحظه ها کنار ناصر بود. ناصر را براي شست و شوي معده به اتاق مخصوص بردند. نسرين ادامه مي دهد: «از دکتر پرسيدم که چرا بايد ناصر شست و شوي معده داده شود و او گفت هر کسي که به کما مي رود اول شست و شوي معده داده مي شود تا اگر سم يا دارويي در معده داشته باشد بيرون بيايد، خيالم راحت شد. شست و شوي معده انجام شد. دکتر به من گفت که جز شکلات و کمي تنقلات چيز ديگري در معده ناصر بوده و هيچ دارو يا سمي هم در معده او يافت نشده است. دکتر نگراني ام را ديد و با اطمينان جواب داد که خودکشي در کار نبوده چون سمي در بدن او يافت نشده است.»
لحظه اي که نسرين بدن نيمه جان برادرش را در بيمارستان به اين اتاق و آن اتاق مي برد ياد کبودي هايي افتاد که در بالکن روي صورت ناصر ديده بود، او از دکتر درباره کبودي ها مي پرسد و دکتر پس از بررسي عکس ها و آزمايش هاي ديگر به او مي گويد که ناصر در قسمت جمجمه و کتف و دنده شکستگي دارد.
کليه هايي که رسوب کرده بود
تنها دختر خانواده عبداللهي تا صبح آن روز در بيمارستان خليج فارس از طريق دکترها و پرستارها جوياي احوال برادرش بود. پزشکان بيمارستان خليج فارس به خاطر نداشتن امکانات از خوانده عبداللهي خواستند آزمايش هاي ناصر به بيمارستان کودکان بندرعباس منتقل شود.
نمونه برداري ها انجام شد. جواب آزمايشات هم آمد. دکتر رو به نسرين گفت که کليه او رسوب کرده است و اين نمونه فقط در زلزله بم ديده شده است که به خاطر آوار شديد، کليه فرد رسوب کرده است.
نسرين از دکتر توضيحات بيشتري خواست: «با شنيدن اين حرف لرزه به تنم افتاد. ناصر بيماري کليه نداشت و امروز برگه آزمايشش نشان مي داد که کليه هايش رسوب زياد و بي سابقه اي داشته است.»
از بيمارستان خليج فارس تا بيمارستان شهيد محمدي
ديگر خبر در روزنامه ها چاپ شده بود و همه از به کما رفتن ناصر عبداللهي خبر داشتند. عده اي از طرفدارانش به بيمارستان زنگ مي زدند و خيلي از آنها دم در بيمارستان آمده بودند.
پزشکان بيمارستان خليج فارس به خاطر امکاناتي که بيمارستان شهيد محمدي بندرعباس داشت ترجيح دادند ناصر به اين بيمارستان منتقل شود اما در 12 روزي هم که در اين بيمارستان بود تغيير مثبتي در وضعيت ناصر ايجاد نشد.
از هر دکتري که مي پرسيدم تشخيص نمي داد که برادرم به چه دليل به کما رفته است. ناصر يک هنرمند مشهور بود و به همين خاطر شايعه ها شروع شده بود.
من که با دکترها و پرستاران در ارتباط بودم نمي دانستم علت شکستگي پشت جمجمه برادرم چيست و چرا کليه هايش رسوب کرده است ولي خبرهاي کذبي منتشر مي شد که ناصر دعوا کرده است، خودکشي کرده است ... همه اين شايعات کذب من و خانواده ام را بدجوري عذاب مي داد، ما در وضع روحي خوبي نبوديم و اين شايعات بيشتر آزارمان مي داد.
نسرين با صدايي بغض آلود مي گويد ناصر حتي سيگار هم نمي کشيد و بدترين شايعه اي که خانواده عبداللهي را مورد آزار قرار داد اين بود که ناصر از داروهاي روانگردان استفاده کرده است.
تنها خواهر ناصر از روزهاي سختي مي گويد که هيچ وقت فراموششان نمي کند: «بدترين روزهاي زندگي ام روزهايي بود که بدن نيمه جان برادر را مي ديدم و هيچ کاري از دستم برنمي آمد. حتي نمي توانستم مقابل شايعاتي که براي برادرم مي ساختند بايستم. بارها شنيدم که ناصر طي درگيري با کسي به کما رفته است و جالب اينجا بود که من که خواهرش بودم پس از اين همه جست و جو و تلاش نفهميدم آيا کسي واقعا با برادرم درگير شده است يا خير. من که با پزشکان حرف مي زدم نمي دانستم دليل اصلي به کما رفتن ناصر چه بود و اين در حالي بود که مردم به راحتي قضاوت مي کردند.»
در اين موقع بود که خانواده عبداللهي عزمشان را جزم کردند که اگر پزشکان اجازه بدهند او را به تهران منتقل کنند تا شايد بتوان با تجهيزات پيشرفته تري او را به هوش آورد، هر چند پزشکان اعتقاد داشتند که انتقال او به تهران هم دردي را دوا نمي کند چون سطح هوشياري ناصر بسيار پايين بود اما خانواده عبداللهي تصميم گرفته بودند تا هر راهي را امتحان کنند.
نسرين خانم از لحظه اي مي گويد که ناصر به وسيله هواپيماي شخصي از بندرعباس به تهران منتقل شد. ناصر را به بيمارستان هاشمي نژاد آورديم، وضعيت او هر روزبدتر مي شد اما به خاطر حاشيه هايي که درست شده بود نمي شد به راحتي به اتاق آي سي يو رفت و پرسيد که ناصر در چه وضعيتي به سر مي برد.
يک روز که بسيار حال روحي ام به هم ريخته بود از دکتري که در بندر ناصر را معاينه کرده بود و به تهران آمده بود خواستم با پزشک ناصر ارتباط بگيرد و بعد حقيقت را به من بگويد. آن روز سطح هوشياري ناصر 4 درصد بود و اين در حالي بود که به خاطر طرفداران ناصر اعلام مي شد که حالش رو به بهبود است.
دکتر پس از چند دقيقه به من زنگ زد و گفت که محکم باش چون ناصر در وضع مساعدي نيست و بهتر است خانواده را براي شنيدن خبر مرگ او آماده کنم، باورتان نمي شود چه کشيدم اما بايد محکم و با درايت رفتار مي کردم.»
27 روز کما و شمارش معکوس
زنده ياد ناصر عبداللهي 27 روز در کما ماند و پس از تلاش هاي زياد پزشکان، سرانجام در سن 35 سالگي در 29 آذر ماه 85 درگذشت. خانواده عبداللهي جسد او را به بهشت زهراي بندرعباس بردندت و او را در آنجا به خاک سپردند.
نسرين خانم مي گويد: «او را به بندرعباس آورديم ودر بهشت زهراي بندر به خاک سپرديم، ناصر مرد اما هنوز شايعات تمام نشده بود و هر روز بيشتر از ديروز نمک روي زخممان مي پاشيدند.»
پزشکي قانوني پس از کالبدشکافي چه گفت؟
«در برگه اي که من از پزشکي قانوني دريافت کردم علت مرگ ناصر، مسموميت دارويي و شکستگي جمجمه عنوان شده بود و اين در حالي بود که من مات و مبهوت لحظه اي را به ياد آوردم که براي اولين بار خودم بدن نيمه جانش را به بيمارستان خليج فارس رساندم وپزشک پس از شست و شوي معده به من اطمينان داد که هيچ مسموميت دارويي در بدن ناصر ديده نشده است.»
استاندار بندرعباس آقاي شيخ الاسلام بود که من بارها به خاطر اينکه حقيقت را بدانم با او تماس گرفتم و خواستم که به من در کشف حقيقت ماجرا کمک کند، او هم کمک کرد ولي علت به کما رفتن او مشخص نشد. به هر حال من و خانواده ام در صورتي برگه پزشکي قانوني را مقابل رويمان گرفتيم که روزها و ساعت ها با پزشکاني صحبت کرديم که علت مرگ برادرم را نمي دانستند و حتي يک دليل درست براي رسوب کليه اش ارائه ندادند و پزشکي که او را شست و شوي معده داد به من همانجا گفت که ناصر دچار مسموميت دارويي نشده است.»
سال ها از مرگ مرحوم ناصر عبداللهي مي گذرد هر چند اين هنرمند برجسته، با هنر و صداي خود بين مردم زنده است اما هنوزدليل مرگ او در هاله اي از ابهام قرار دارد. آيا مي توان اين ادعا را پذيرفت که آن شب به سر، دنده و کتف هنرمند محبوب ايران ضربه اي وارد شده بود؟ چرا پس از شست و شوي معده اثري از مسموميت دارويي ديده نشده بود؟
کارگردان مستند «جعبه سياه» از 4 سال دوربيني مي گويد که دنبال حقيقت هاي زندگي ناصريا بود
گفت هيجان انگيز باش
هر دو در بندر زندگي کرده بوديم. همين کافي بود که خيلي زود زبان هم را بفهميم. به ياد دارم براي اولين بار در دفتر يک نشريه همديگر را ديديم. گفت جنوبي هستي؟ گفتم «جنوبي ها را خيلي خوب مي شناسم.»
شروع کرد با لهجه بندري صحبت کردن، روحيه گرفتم. پرسيد چه کار مي کني؟ گفتم مستند مي سازم. خنديد و گفت مستندسازي خوب است اما هيجان انگيز نيست.
منظورش را از هيجان انگيز نبودن پرسيدم، گفت منظورم واضح است. تو جواني، مستند هم اگر مي سازي، مستندهيجان انگيز بساز. کارهاي ديگر را هم تجربه کن. زماني مي توانيمستندن خوبي بسازي که خيلي چيزها را ببيني و لمس کني و تجربه کني. موقع خداحافظي پرسيد متولد چه ماهي هستي؟ گفتم دي ماهي ام. گفت من هم دي ماهي هستم، پس ذاتا موج سواري.
پس از آن ديدار، ناصر اولين تهيه کننده کليپي شد که خواننده اش پيروز قدم زني، پسرخاله ناصر بود و آن کليپ باعث شد راه مستندسازي ام به هيجان هم بيفتد. دوستي مان با هم صميمي شد، رفت و آمدهايي که هر لحظه اش برايم خاطره هاي زيادي ساخت.
روزي که خبر مرگش را شنيدم مات و مبهوت ماندم. چرا؟ ناصر؟ کما؟ شايعات دست از سر خانواده اش برنمي داشت. هيچ کس حقيقت را نمي دانست سر ناصر چه آمد و چرا اين هنرمند در 35 سالگي فوت کرد.
سال 88 بود که تصميم گرفتم «جعبه سياه» را بسازم، مستندي که خيلي از رازها را فاش کند، خيلي از حرف هايي را بزند که بايد زده مي شد.
ساخت مستند «جعبه سياه» چند ماه پيش به پايان رسيد. امروز ناصر در کنار من نيست و من هنوز هم مستند مي سازم. مستندي از زندگي اش که حتي سعي کردم انتخاب نامش هم هيجان انگيز باشد: «جعبه سياه».
منبع : همشهري سرنخ