از رنجي که خلاقان ميبرند!
هنر و سلامت
بزرگنمايي:
چه خبر -
اين نويسنده در همايش TED، سخنراني بسيار زيبايي در مورد خلاقيت و دردسرهاي انجام داده است که در اينجا متن اين سخنراني را ميتوانيد بخوانيد.
من يک نويسنده هستم، کتاب نوشتن شغل من است اما فراتر از آن، کتاب نوشتن عشق و اشتياق مادامالعمر من بوده است. و تصور نميکنم هيچ زماني تغيير در اين مسأله ايجاد شود.
به تازگي يک اتفاق عجيب در زندگي شخصي و زندگي شغلي من رخ داده است، به طوري که مجبور شده ام دو مرتبه رابطه خودم را با کارم بازنگري و تنظيم کنم.
آن اتفاق عجيب کتابي است که اخيراً نوشتهام، اين کتاب که خاطرات سفرم است، «بخور، عبادت کن، عشق بورز» نام دارد، کتابي که برخلاف کتابهاي قبليام، به دليلي در سطح دنيا پخش شد و تبديل به موضوع خيلي احساسي شد و به پرفروش ترين کتاب در سطح بين المللي تبديل شد.
نتيجه اين شد که الان هر جا که ميروم، مردم با من طوري برخورد مي کنند انگار که من نفرين شده هستم! جدي ميگويم. نفرين شده، نفرين شده!
مردم به پيش من ميآيند و ميگويند که نگران نيستي؟ نگران نيستي که ديگر هيچ وقت نميتواني کاري بهتر از اين کتاب انجام بدهي؟ نگران نيستي که تا آخر عمرت به نويسندگي ادامه بدهي و ديگر هيچ وقت نتواني کتابي بنويسي که کسي در دنيا به آن توجه بکند؟ حتي کمي توجه – هيچ وقت – هرگز؟!
البته از آنجا که برخوردهاي بدتري هم ميتوانست با من بشود، اين سؤالها تا حدي خيالم را راحت ميکند. يادم ميآيد بيش از بيست سال پيش، زماني که من يک دختر نوجوان بودم و شروع کردم به مردم بگويم که ميخواهم نويسنده بشوم، با همين نوع واکنش مبتني بر ترس مردم مواجه ميشدم.
مردم مي گفتند نميترسي هيچ وقت موفق نشوي؟ نگران نيستي مورد توجه واقع نشوي و سرخورده بشوي و اين تو را بکشد؟ نميترسي که همه عمرت را صرف اين هنر بکني و چيزي حاصل نشود و آخرش همه اين رؤياهاي تحقق نيافته را با خودت به گور ببري و دهانت پر از خاکستر تلخ شکست باشد؟
جوليا رابرتز در فيلم Eat, Pray, Love
جواب کوتاه به اين سوالها اين است که بله! بله، من از همه اين چيزها نگران هستم. من هميشه از اينها ميترسيدهام. من از خيلي چيزهاي ديگر هم ميترسم که مردم اصلا فکرش را هم نميکنند، مثلا از جلبکهاي دريايي و چيزهاي ديگري که ترسناک هستند!
اما در مورد نويسندگي، به نظر شما منطقي است که از کسي انتظار داشته باشيم نگران اين باشد که به شغلي بپردازد که فکر ميکند براي انجام آن روي زمين قرار داده شده است و اينکه چه چيزي اختصاصا در اين مشاغل خلاق هست که باعث ميشود ما نگران سلامت رواني آدمهايي باشيم که به آنها ميردازند، آن هم در شرايطي که اصلا نگرانياي در مورد آدمهاي مشغول در کارهاي غيرخلاق نيستيم.
مثلا پدر من مهندس شيمي است و من يادم نميآيد که در اين چهل سالي که به اين شغل اشتغال دارد، حتي يک مرتبه کسي از او سؤال کرده باشد که آيا از اينکه مهندس شيمي است، نگران نيست؟ کسي نميپرسيد که : «اوضاع و احوال مهندسي شيمي چطوره ، جان؟»
البته منصف باشيم. گروه مهندسهاي شيمي در طي قرنها براي خودشان به عنوان الکليهاي مبتلا به اختلال افسردگي دوقطبي اسم در نکردهاند ولي خوب ما نويسندهها، ما همچنين اسم و رسمي به هم زدهايم!
البته فقط ما نويسندهها هم نيستيم، به نظر ميرسد که همه افرادي که در شاخههاي مختلف حرفههاي خلاق کار ميکنند به شدت به لحاظ رواني بيثبات هستند. کافي است شما به تعداد مرگ و مير نگاهي بياندازيد، تنها در قرن بيست و يکم، تعداد زيادي از ذهنهاي جوان و بيهمتايي بودهاند که در جواني درگذشتهاند و بسياري از آنها هم خودکشي کردهاند، به نظر ميرسد که حتي آنهايي که دقيقا خودکشي نکردهاند، به نوعي توسط استعدادهايشان پايمال شدهاند.
مثلا «نورمن ميلر» قبل از مرگش در آخرين مصاحبهاي که داشته است، گفته هر يک از کتابهاي من اندکي من را کشته است. اين خيلي جمله عجيبي است که کسي در مورد حاصل عمرش بگويد، ولي ما حتي از شنيدن اين حرف پلک هم نميزنيم، چون در طي ساليان حرفهايي از اين دست را زياد شنيدهايم و به نوعي به طور دست جمعي بيتفاوت شدهايم و پذيرفتهايم که به نوعي خلاقيت و مصيبت کشيدن به طوري ذاتي با هم عجين هستند و هنر هميشه به رنج و درد ختم ميشود.
سؤالي که ميخواهم امروز از همه شما بپرسم اين است که آيا همه شما با اين مسأله راحت هستيد؟ شما مشکلي با اين مسأله نداريد؟
من به هيچ وجه با اين فرض راحت نيستم، فکر ميکنم اين فرض، خيلي خيلي چندشآور است، ضمنا فکر ميکنم اين فرض خيلي خطرناکي هم هست. من دلم نميخواهد که اين فکر به قرن بعدي هم انتشار پيدا بکند. فکر ميکنم بهتر است ما سعي کنيم ذهنهاي خلاق و با ارزش جامعه را تشويق کنيم که زندگي بکنند.
در مورد خودم مطمئن هستم که برايم خطرناک است که پا در اين مسير تاريک بگذارم، مخصوصا در شرايطي که به لحاظ شغلي الان دارم، من خيلي جوان هستم، فقط حدود چهل سالم است، يعني شايد حدود چهار دهه ديگر توان کار داشته باشم و خيلي احتمال دارد که هر چيزي که از اين به بعد بنويسم از نظر دنيا کارهايي باشد که بعد از موفقيت عجيب و غريب کتاب آخر من انجام شده است. بايد اين را واضح بگويم چون که خيلي احتمال دارد که بزرگترين موفقيتم را پشت سر گذاشته باشم.
اما نميخواهم که به اين مسأله دچار بشوم، ترجيح ميدهم به انجام شغلي که دوستش دارم ادامه بدهم. سؤالي که پيش ميآيد اين است که، چگونه؟
پس از فکر کردنهاي زياد به نظرم رسيده که روشي که بايد براي کار کردنم از اين به بعد پيش بگيرم اين طور باشد که يک ساختار محافظت رواني براي خودم درست بکنم. متوجه هستيد؟
بايد راهي پيدا بکنم که فاصله امني بين من نويسنده و نگرانيها و اضطرابهاي طبيعي که اين کار به همراه دارد ايجاد بکنم. اين يک سال گذشته من همين طور که به دنبال مدلهايي براي اين که چطور اين کار را انجام بدهم ميگشتم، به گذشته هاي دور نگاه کردم و سعي کردم جوامع ديگري را پيدا کنم و ببينم که آيا کساني در گذشته بودهاند که براي اين مسأله، يعني محافظت و ياريرساني به افراد خلاقي که به نوعي با خطرات عاطفي که ذاتا در کارهاي خلاق هست مواجهند، راه حلي داشته باشند؟
در اين تحقيقات به يونان باستان و رم باستان رسيدم. در يونان و رم باستان مردم باور داشتند که خلاقيت منشاء انساني ندارد. باور مردم در آن زمان اين بود که خلاقيت روحي الهي است که از يک منشاء مجزا و غير قابل شناسايي به انسانها وارد ميشود و دليل اين اتفاق هم دور از ذهن و نادانسته است.
معروف است که يونانيها اين نفخههاي الهي را «ديمن» ميناميدند، معروف است که سقراط باور داشته که او هم يک ديمن دارد که کلمات حکمت آموز را از ماورا بر او ميخوانند.
رومي ها هم باورهاي مشابه داشتهاند ولي آنها به اين روح «نابغه» ميگفتند، اين ديدگاه خيلي عالي است. چون رومي ها فکر نميکردند که نابغه فردي است که اختصاصا خيلي باهوش است، بلکه فکر ميکردند که نابغه، موجودي الهي و جادويي است که درون در و ديوارهاي استوديوي هنري آن هنرمندان زندگي ميکرده است.
اين همان فاصلهاي است که من از آن صحبت مي کنم، اين همان سازه رواني است که شما را از نتيجه کارتان محافظت ميکند. به اين شکل هنرمندان قديم از خيلي از آفات در امان بودند، مثلا اينکه دچار خود شيفتگي شديد بشوند، چون اگر اثر خيلي درخشاني خلق ميکردند، همهاش به حساب خودشان نوشته نميشد، چون همه ميدانستند که آن نابغه لامکان به آنها کمک کرده است. اگر هم کارشان بد از آب در ميآمد، همه چيز تقصير آنها نبود، چون همه ميدانستند که نابغه شما تنبل و بيخاصيت بوده است!
سالها در مغربزمين مردم به اين شکل به خلاقيت نگاه ميکردند. اما بعد از رنسانس، همه چيز عوض شد و ديگر به جاي همه خدايان و راز و رمزهاي عالم، اين انسان بود که در مرکز عالم گذاشته شد و جايي براي موجودات افسانهاي که خدا به آنها ديکته بگويد باقي نماند. اين آغاز انسانگرايي منطقي بود، مردم شروع به قبول اين مسأله کردند که خلاقيت کاملا از وجود شخص ناشي مي شود. براي اولين بار در تاريخ ، در اين مقطع است که شما ميشنويد که مردم به يک هنرمند بگويند که نابغه است به جاي اينکه بگويند او يک نابغه دارد.
بايد به شما بگويم که به نظر من اين اشتباه بسيار بزرگي بود. به نظر من اينکه ما به يک انسان اجازه بدهيم که فکر کند که ظرف و مجرا و منشأ و عصاره رازهاي ازلي و ابدي نشناخته الهي است، باعث وارد آمدن فشار و مسئوليت بسيار زيادي براي روان انسان ميشود. مثل اين است که از کسي بخواهيم که خورشيد را ببلعد. اين کار کاملا روح افراد را مچاله و پاره پاره مي کند و باعث حجم بالايي از انتظارات در مورد تواناييهاي افراد ميشود.
من فکر مي کنم اين فشاري است که در پانصد سال گذشته هنرمندان ما را کشته است، اگر اين نظر درست باشد، سؤال اين خواهد بود که حالا چکار کنيم؟ آيا ما ميتوانيم کار ديگري بکنيم؟ مثلا شايد بتوانيم به درک قديمي از هنر برگرديم، همان ارتباط هنرمندان و واقعيت خلاق رمز آلود!
شايد نه، شايد ما نتوانيم پانصد سال سابقه تفکر منطقي بشر را با اين حرفها پاک کنيم و احتمالا افرادي در بين شما هستند که خدشههاي علمي کاملا معتبري در مورد ادعاي من در مورد وجود پريهايي که دنبال افراد ميدوند و پروژه هاي مردم را با آب جادو تقويت مي کنند وارد کنند! و من احتمالا نميتوانم همه شما را به دنبال خودم در اين راه بکشم.
ولي سؤالي که من مي خواهم با شما مطرح بکنم اين است که «چرا که نه؟»، چرا ما در اين مورد به اين شکل فکر نکنيم، چون که اين حرفها به اندازه هر توضيح ديگر درباره ماهيت ديوانهکننده خلاقيت قانعکننده هستند.
فرآيند خلاقيت همان فرآيندي است که هرکسي که يک بار سعي کرده باشد چيزي بسازد، اين فرايند هميشه رفتاري منطقي نيست، بلکه بعضي وقتها کاملا فراطبيعي به نظر ميرسد، من اخيرا اين تجربه کاملا خارقالعاده برايم پيش آمد که با يک شاعر آمريکايي به نام «روت ستون» ملاقات کنم، او الان در دهه نود زندگياش است و تمام عمر شاعر بوده است. او براي من از خاطراتش تعريف ميکرد که وقتي در روستاهاي ويرجينيا بزرگ ميشده، روي زمينهاي کشاورزي کار ميکرد، او مي گفت که حس ميکرده و ميشنيده است که يک شعر دارد از دور دست به سمت او ميآيد و ميگفت که او شعر را به شکل يک قطار طوفاني هوا درک ميکرده که شتابان به سمت او ميآمده است.
وقتي که او حس مي کرده يک شعر دارد ميآيد، زمين شروع به لرزيدن زير پايش مي کرده است، او ميدانسته است که تنها يک کار بايد بکند و آن اينکه به قول خودش با تمام قوا به سمت خانه بدود و شروع به دويدن ميکرده و شعر با سرعت تعقيبش ميکرده است و او بايد هر چه زودتر خودش را به يک قلم و کاغذ ميرسانده است تا وقتي که آن طوفان به او ميرسيد، بتواند آن را دريافت کند و روي کاغذ ثبتش کند.
بعضي وقتها پيش مي آمده که به اندازه کافي سريع نميدويده است و از شعر عقب ميافتاده و به موقع به خانه نميرسيده و شعر از او جلو مي افتاده و رد ميشده است و شعر همچنان به مسير خودش ادامه مي داده و در افق محو ميشد و به قول خودش شعر ميرفته تا يک شاعر ديگر را پيدا کند و بعضي وقتها هم او مي گفت که پيش ميآمده که شعر تقريبا از او جلو ميزدهاند و او هنگامي که به خانه ميرسيده و به دنبال قلم و کاغذ ميگشته است و شعر در جلوي او بوده است و همين که او قلم به دست ميگرفته شعر در حال گذر از او بوده است، دست ديگرش را دراز مي کرده و شعر را مي گرفته است. مي گفت دم شعر را ميگرفتم و آن را ميکشيدم عقب به درون بدن خودم و در همين حال با دست ديگرم روي کاغذ ثبتش ميکردم و در اين مواقع مي توانستم همه شعر را بنويسم ولي شعر از آخر به اول نوشته ميشد!
وقتي من اين را شنيدم با خودم گفتم اين خيلي عجيب است، اين دقيقا عين فرآيند خلاقيت من است! نه! اين اصلا شبيه من نيست. من مجراي اتصال به آسمان نيستم، ميدانيد من مثل يک قاطر هستم، من بايد هر روز سر ساعت از خواب بيدار بشوم و کار کنم و عرق بريزم و قدم به قدم جلو بروم. ولي حتي من با همه قاطر بودنم، گاهي به آن چيز برخوردهام و فکر مي کنم خيلي از شما ها هم برخورده باشيد. ميدانيد حتي من هم برايم پيش آمده که ايدههايي از منبعي به ذهنم رسيده است که براي منبع آن برايم قابل شناسايي نبوده است.
اين منبع چيست؟ ما چطور بايد با آن منبع مرتبط باشيم ولي در عين حال ديوانه هم نشويم؟ شايد اين کار در حقيقت ما را از ديوانگي حفظ کند.
براي من بهترين نمونهاي که در دنياي معاصر دارم، «تام ويتس» موسيقيدان است، که چندين سال پيش با او مصاحبهاي براي يک مجله انجام دادم، ما داشتيم در مورد اين موضوع صحبت ميکرديم: تام در سراسر عمرش نمادي از هنرمند زجر کشيده معاصر بوده است و هميشه در حال درگيري براي کنترل و مديريت سائقهاي خلاق در درون خودش بوده است، اما کم کم با بالا رفتن سنش آرامتر شد.
او به من گفت که يک روز داشته توي يک بزرگراه توي لسآنجلس رانندگي ميکرده و آن روز اين مسأله براي هميشه برايش عوض شده است. او داشته با سرعت رانندگي ميکرده و ناگهان صدايي به گوشش رسيد: يک قطعه کوچک از يک ملودي.
الهامها روشن و اغواگر هستند، تام به شدت دوستدار اين ملودي زيبا شد، ولي هيچ وسيلهاي براي ثبتش نداشت، نه کاغذي داشت، نه ضبط صوتي در نتيجه مضطرب و دستپاچه شد و فکر کرد که اين ملودي را از دست خواهد داد و ديگر به ياد نخواهد آورد و تا آخر عمر در حسرت اين ملودي خواهم بود.
او فکر کرد که به اندازه کافي توانمند نيست که آن ملودي به خاطر بياورد، ولي ناگهان به جاي ترس و وحشت، اين فرآيند ذهني و اين افکار را متوقف ميکند و يک کار کاملا جديد مي کند. تام به بالا، به آسمان نگاه مي کند و ميگويد: ببخشيد تو متوجه نيستي که من دارم رانندگي مي کنم؟! به نظر تو من الان مي توانم يک آهنگ را بنويسم؟ اگر ميخواهي واقعا وجود داشته باشي يک وقت مناسب تر بيا سراغم، يک وقت که من بتوانم به تو رسيدگي کنم. در غير اين صورت امروز برو يک نفر ديگر را آزار بده. برو لئونارد کوهن را اذيت بکن!
و از آن روز فرآيند کاري تام کلا عوض ميشود. البته حاصل کارهايش تغييري نمي کند و همان قدر سياه باقي ميماند! ولي فرآيند عوض ميشود و اضطراب شديدي که هميشه او رو احاطه کرده بود، برطرف ميشود. اين فشار وقتي برطرف مي شود که آن جن يا آن نابغهاي که درونش بوده را بيرون آورد و آزادش کرد که برود به همان جايي که بايد باشد و فهميد که نيازي نيست که اين چيز آزار دهنده در درون او باشد، بلکه ميتواند به شکل يک همکاري و مکالمه عجيب و غريب و غير طبيعي، بين تام و اين موجود خارجي باشد، که کاملا خود تام نيست.
من اين داستان را که شنيدم کمي در روش کار خودم هم تغيير ايجاد شد و اين ايده حداقل يک بار من را نجات داد. من اواسط نوشتن «بخور، عبادت کن، عشق بورز» بودم و درون يکي از آن چاله هاي بيچارگي افتاده بودم که همه ما وقتي روي يک چيزي کار ميکنيم که گير کرده و پيش نمي رود به آن گرفتار ميشويم و فکر مي کنيم که اين کار افتضاح خواهد شد،اين کتاب بدترين کتابي خواهد شد که تا حالا نوشته شده است،نه فقط کتاب بدي مي شود، بلکه بدترين کتابي مي شود که تا حالا کسي نوشته است! و به اين فکر افتاده بودم که کلا اين پروژه را متوقف کنم ولي يک مرتبه به ياد تام افتادم و اينکه با هوا صحبت کرده بود و گفتم که من هم اين را امتحان کنم و سرم را از روي نوشتههام بلند کردم و به يک گوشه خالي اتاق رو کردم و بلند گفتم:
«هي – تو – چيز – گوش بده. هم من و هم تو مي دانيم که اگر اين کتاب خيلي عالي نشود، اين فقط تقصير من نيست درسته؟ چون تو ميبيني که من همه توانم را دارم اينجا صرف ميکنم. من هيچ چيز بيشتري ندارم. پس اگر تو مي خواهي که کتاب بهتري از آب در بياد بايد سر کارت حاضر بشوي و سهم خودت را انجام بدهي.اما اگر تو اينکار را نکني – به جهنم – نکن! ولي من از رو نمي روم من همچنان به نوشتن ادامه مي دهم چون اين شغل من است و بدان که من امروز سرکارم حاضر شدم و سهم خودم را انجام ميدادم.»
قرنها پيش در صحراهاي آفريقاي شمالي، مردم عادت داشتند که شبها براي رقص و موسيقي مقدس دور هم جمع بشوند و ساعتهاي متمادي، تا سحر، اين رقصها ادامه داشت و هميشه اين رقصها عالي بودهاند چون اين رقاصها حرفهاي بودن و کارشان رو خوب انجام مي دادند. ولي هر از چندي، خيلي به ندرت اتفاقي رخ مي داد و يکي از اين هنرمندها واقعا فرا مادي ميشد و من مي دانم که شما ميفهميد من چه دارم مي گويم، چون مطمئن هستم شما هم تا حالا يک موقعي توي زندگيتان يک اجراي هنري اين طوري ديدهايد. انگار که زمان متوقف شده باشد و آن رقاص پا درون يک درگاهي گذاشته باشد و بدون اين که شخصاً کاري متفاوت از هزار شب قبل انجام بدهد، انگار که همه چيز با هم جفت و جور بشود و يک دفعه انگار که او ديگر انسان نيست و انگار که از درون متعالي شده باشد و از زمين بلند شده باشد و انگار که نوراني شده باشد و نور الهي به او تابيده باشد.
هر موقع چنين چيزي رخ ميداد، مردم آن زمان اين مسأله را مي شناختند و درک ميکردند و براي اين پديده اسم داشتند، مردم شروع ميکردند دست زدن و آواز خواندن: الله، الله، الله، خدا، خدا، خدا، اين خدا است. مي بيند؟
وقتي که مورها به جنوب اسپانيا حمله کردند اين رسم و رسوم را با خودشان به آنجا آوردند و تلفظ درطي قرنها از الله، الله، الله، الله عوض شد و تبديل شد به هولي، هولي، هولي که شما هنوز در مراسم گاوبازي و رقصهاي فلامنکو ميشنويد.
در اسپانيا هر موقع که رقاص کاري ناممکن و جادويي انجام مي دهد، الله، هولي، هولي، الله، بي نظير، براوو، غير قابل توصيف، اين است، يک جلوه از خدا، خوب اين خيلي خوب است. چون ما به اين نياز داريم.
اما مشکل فردا صبح براي آن رقاص، وقتي که از خواب بيدار مي شود، بروز ميکند و ميبيند که سه شنبه صبح ساعت يازده است و ديگر او جلوه اي از خدا نيست و فقط يک انسان ميراي رو به پيري است که تازه زانو درد هم دارد و شايد ديگر هيچ وقت به آن مقام دست پيدا نکند و شايد ديگر هيچ کس وقتي او مي چرخد نام خدا را به آواز نخواند. حالا بايد بقيه عمرش را چه بکند؟ اين سخت است. اين از دردناکترين چيزهايي است که بايد در يک زندگي خلاق با آن کنار آمد.
ولي شايد راهي براي گريز از اين همه درد و رنج وجود داشته باشد، اگر هيچ وقت از اول باور شما اين نباشد که منشا جنبههاي خارقالعاده زندگي شما خود شما هستيد. بلکه باور شما اين باشد که اينها از يک منبع غير قابل تصور به شما قرض داده ميشود و فقط مدت کوتاهي از زندگيتان واجد اين خصوصيات هستيد و بعد اين خصوصيات به نفر بعدي داده خواهد شد، اگر ما به اين شکل به قضيه نگاه کنيم همه چيز عوض خواهد شد.
اين سبک جديد برخورد من با مساله است ، در چند ماه گذشته، در اين مدتي که دارم روي يک کتاب جديد کار ميکنم که به زودي قرار است منتشر بشود، من اينطور به قضايا نگاه کردهام.
اين کتاب که به طور خطرناک و ترسناکي مردم منتظر انتشارش هستند، قرار است ادامه موفقيت عجيب و غريب قبليام باشد و من مجبورم که مدام به خودم تذکر بدهم، وقتهايي که تحت فشار رواني هستم، که نترس، جا نزن، تو کار خودت را بکن، مدام سر کارت و براي انجام سهم خودت هر چه که هست حاضر شو. اگر کار تو اين است که برقصي، خوب، برقص.
اگر اون نابغه الهي که به تو اختصاص داده شده، تصميم بگيرد که جلوهاي، فقط براي لحظهاي، از مجراي زحمات تو بروز کند، پس هولي!
و اگر هم نه، تو سهم خودت را به هر حال انجام بده و باز هم هولي به تو!
من به اين باور دارم و فکر ميکنم ما بايد اين را آموزش بدهيم.
به هر حال هولي به شما! فقط به خاطر اين عشق انساني و مداومتي که براي سر کار حاضر شدن داريد.
منبع:farsnews.com
مطالب پيشنهادي:عفيفه: «زمانه» نقد ازدواج مخفيانه است، نه هنجارشکني روابط
روايت بينظير آشپزي که کارگردان شد
درخواست اسکورسيزي براي تماشاي «پله آخر» علي مصفا
جديدترين فيلم اصغر فرهادي در ميان بهترين فيلم هاي 2013
چهرههاي جديد شهاب حسيني و نگار جواهريان در «حوض نقاشي»
-
يکشنبه ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۱:۰۹:۳۱ AM
-
۴۷۴ بازدید
-
-
چه خبر