بزرگنمايي:
ادعا درباره واقعهاي تکاندهنده در زنجان
عليرضا جماعتلو سردبير روزنامه محلي «مردم نو»، با اين مقدمه در شماره امروز اين روزنامه نوشت: «هفته گذشته وقتي در دفتر روزنامه خبر تجاوز به يک کودک 9 ساله را از زبان خانوادهاش شنيدم، ناخودآگاه اشک از چشمانم سرازير شد. همسن بودن او با فرزندم درد ماجرا را بيشتر ميکرد.به هر کجا که فکرم ميرسيد زنگ زدم و درخواست کمک کردم. اصرارهاي خانوادهاش مبني بر رسانهاي کردن ماجرا باعث شد مشروح آنچه اتفاق افتاده بود را به استناد اظهارات خانواده کودک و تاييد معتمدين و شوراي روستاي قرهمحمد بنويسم و به چاپ برسانم اما به احترام روز معلم و براي اينکه بياحترامي به جامعه زحمتکش و دلسوز معلمان نکرده باشم، آنرا موکول کردم به امروز. درست است امروز نيز جزئي از هفته معلم است اما اين کودک نيز زخمخورده يک «نامعلم» است. اميدوارم معلمان عزيز از اينکه به خاطر ضيق وقت مجبور به انتشار اين گزارش شدم، مرا ببخشند.
«ندا» کودکي از کودکان اين سرزمين است که روح و جسمش آزرده زيادهخواهيهاي يک «نامعلم» شده است. باز هم تجاوز، باز هم کودک!»
اين روزنامه در ادامه گزارش داده است: «آخر به کدامين گناه؟ من ميخواستم دکتر شوم. معلمي به خود اجازه داد آبرو و حيثيت مرا به باد دهد. حالا من شدهام ورد زبان اهالي روستا و انگشتنماي اين و آن! حالا ديگر نميتوانم به مدرسه بروم. حتي شايد دخترهاي ديگر روستا هم به همين خاطر از رفتن به مدرسه محروم بمانند». اينها حرفهاي دختري است که حتي دوران پر التهاب بلوغ را بهدرستي تجربه نکرده است. ندا دختري است 9 ساله. انرژي و شور و نشاط کودکي هنوز هم در بندبند وجودش موج ميزند. چشمهاي جستوجوگرش نشان از هوش سرشاري دارد که او را به سوي مدرسه، به سوي علمآموزي، به سوي کتاب، مجله و هر آنچه که خوب است و مقدمه يادگيري است، هدايت ميکند. هر کسي که او را براي اولينبار ببيند، خواهد فهميد که تا چه اندازه تشنه دانستن است. تشنه مطالعه، تشنه يادگيري و تشنه کتاب. ندا دوست دارد پزشک شود. شايد براي اينکه مرهمي باشد براي دردهاي پدر، مادر و همه اهالي روستا. ميخواهد پزشک باشد؛ پزشکي که همه او را بشناسند. دوست دارد افتخاري باشد براي مردم روستاي آبا و اجدادياش!
اما ديگر کدام روستا؟ کدام اهالي؟ پدر و مادر گفتهاند که قصد ترک روستا را دارند. ميخواهند از اينجا نقل مکان کنند. ميخواهند هر چه هست را بگذارند و به جايي بروند که کسي آنها را نشناسد! و اين يعني پاککردن صورت مسئله! و اين يعني از دسترفتن آبروي دختري که در بهوجود آمدن وضع موجود مقصر نيست و اين يعني قسر در رفتن مقصر اصلي! يعني پذيرفتن شکست از سوي شاکي. يعني سکوت از ترس آبرو، يعني بازندهشدن قرباني و قربانيشدن دوباره قرباني! و نامعلمي که نبايد کسي او را بشناسد!
آيا در اين شهر فريادرسي براي «ندا» هست؟ وقتي با خانواده ندا که به دفتر روزنامه آمدهاند، براي بار اول ملاقات ميکنم، مادر به سختي خودش را کنترل ميکند تا گريههايش را کسي نبيند. پدر نيز از فشار واردشده به ارکان زندگياش بهتزده است و سخني نميگويد. دايي دختر سر سخن را باز کرده و گوشهاي از ماجراي تلخ را فرياد ميکند. باورم نميشود. سکوت، تنها حرفي است که بر زبانم جاري ميشود. مادر از شدت فشاري که بر وي وارد شده است، فقط هر از چندي آهي ميکشد و به نقطهاي نامعلوم خيره ميشود. حرفي براي گفتن ندارم. خودم را جاي پدر دخترک معصوم ميگذارم؛ چه بايد کرد و به که بايد پناه آورد؟
ميگويند از روستاي قرهمحمد آمدهاند، آنهم به سختي. فشار زندگي نا و نفس پدر خانواده را گرفته و اين جنايت باري شده است روي دوشهاي پدر. در پايان داستان همه به هم نگاه ميکنيم، مستاصل و درمانده! نامه پزشکي قانوني را نشان ميدهند. نميدانم از ميان سطور نوشتهشده، دنبال چه بايد باشم؟ به نوشتهها خوشبين باشم و دلم را خوش کنم به اينکه اتفاق ناگواري براي دختر نيفتاده و پرونده را همانجا ببندم يا قرمزي چشمان مادر و استيصال پدر دخترک را باور کنم؟ عکسي به يادگار از نامه پزشکي قانوني ميگيرم! از من قول ميگيرند چند روز بعد به ديارشان بروم؛ «قرهمحمد نزديک زرينهرود نرسيده به پاسگاه توزلو.»
تا شنبه صبح که به ديدارشان بروم، هزاران فکر و خيال از سرم ميگذرد. تجسم لحظات سخت و وحشتناک «تجاوز» که براي يک کودک 9 ساله گذشته، اعصابم را به هم ميريزد. دائما قيافه دخترک، با آن چشمان کنجکاوش از جلوي چشمانم رژه ميرود؛ خدايا تو به فريادمان برس!
«روستاي قرهمحمد، اولين خانه دست چپ» نشاني است که اقوام دختر در تماسهاي پيدرپيشان براي حضورم در منطقه يادآور ميشوند. وقتي پيچ جادهها را رد ميکنم و به ورودي روستا ميرسم، پدر دخترک کنار جاده ايستاده است. مغموم، دلشکسته و آشفتهتر از روزي که ديدمش! وارد خانهاي ميشوم که صفا و صميميت را ميتوان از آرامش حاکم بر فضاي درونش حس کرد. احترام مرد و زن خانه به يکديگر فضاي صميمي ايجاد کرده است. شرح ماجرا از زبان دايي دختر گفته ميشود و من ساکت فقط گوش ميدهم. هرچه بيشتر ميگويد، عمق فاجعه بيشتر عيان ميشود. از ظلم «نامعلمي» بهنام «ي.ن» ميگويد. از اينکه ندا مدتها توسط اين شخص تحت آزار و اذيت جسمي و رواني بوده اما از ترس تهديدها و آبروريزيهاي احتمالي لب به سخن نميگشوده است. مادر، سخنان برادر را قطع ميکند و با صدايي حزنآلود ميگويد: «ندا مدتها بود که تمايلي به رفتن به مدرسه نداشت، هر روز صبح به بهانهاي از رفتن به مدرسه طفره ميرفت و من او را با کتک روانه مدرسه ميکردم. اي لعنت بر ...».
گويا ماجراي اين آزار و اذيت مدتها بوده که از سوي نامعلم مدرسه 22 بهمن قرهمحمد به دخترک بينوا وارد ميشده است اما در اواسط اسفند بغض ترکخورده ندا، نيت شوم «نامعلم» را افشا ميکند. ماجرا از سوي ندا ابتدا به مادر و سپس به دايي گفته ميشود و پدر نيز در تهران باخبر ميشود. دايي دخترک بلافاصله ماجرا را به رئيس پاسگاه منطقه اطلاع ميدهد و سپس قاضي زرينهرود در جريان قرار ميگيرد و ندا به پزشکي قانوني فرستاده ميشود. پس از استعلام پزشکي قانوني گويا ماجرا تاييد شده و دستور بازداشت «ي.ن» صادر ميشود. پرونده ابتدا به دادگستري خدابنده و سپس به زنجان ارسال ميشود. دايي دخترک تمام ماجرا را شرح ميدهد اما در آخر، حرفي ميزند که باعث تعجب است؛ «ي.ن به قيد ضمانت آزاد شده و به روستا بازگشته. او جلوي خانه ما رژه ميرود و ما را مسخره ميکند. ديگر خسته شدهايم. ندا انگشتنماي اهالي منطقه شده است. نميدانيم چه بکنيم. هر کجا ميرويم حرف اين ماجراست، اما کسي پاسخگو نيست.»
ديگر حرفي براي گفتن باقي نمانده. دستنوشتهاي که ندا زير آن را بهعنوان دردنامه امضا کرده و شوراي روستا و معتمدين محل نيز به گفتههاي او صحه گذاشتهاند را برميدارم و با انبوهي سوال بازميگردم. با برخي از مديران آموزشوپرورش موضوع را در ميان ميگذارم. برخي از ماجرا خبر ندارند! برخي بيتفاوت و برخي مسئولانه بهدنبال شرح ماجرا و پاسخ مناسب برميآيند. اطلاع داده ميشود که حراست آموزشوپرورش پيگيري کرده و مشخص شده که فرد خاطي از کار معلق شده و در بازداشت است. ساعاتي بعد اما از روستاي قرهمحمد تماس ميگيرند و ميگويند که «ي.ن» در روستا پرسه ميزند و خانواده را به مبارزه ميطلبد!
موضوع به معاون سياسي استاندار اطلاع داده ميشود. وي با ابراز ناراحتي از مسئله پيشآمده، قول ميدهد که در اسرع وقت رسيدگي کنند. به خانواده ندا قول دادهام که موضوع را پيگيري کنم. زنگهاي پيدرپي خانواده بيان ميکند که فرد خاطي در روستا، آبروي آنها را برده است. اصرار دارند که ماجرا رسانهاي شود تا شايد دردي از دردهاي ندا درمان شود. در برزخ چاپکردن يا نکردن اين ماجرا هستم که گفتههاي مادر ندا مانند پتکي بر سرم ميخورد: «تو رو خدا کمکمان کن. پدرش جيبش خالي و دستش از همه جا کوتاهه، امام حسين شفاعتت را بکند، کسي بايد صداي ما را بشنود.» خودم را جاي پدر ندا ميگذارم. فرزند من هم امسال 9 ساله ميشود. نميدانم اگر اين اتفاق براي او ميافتاد چه اقدامي ميکردم. شايد بهترين وکيل ايران را براي پيگيري پروندهاش بهکار ميگرفتم. شايد و هزاران شايدي که مانند برق و باد به سرعت از جلوي چشمانم ميگذرد.
نميدانم در اين ماجرا «ي.ن» چه کرده و دادگاه چه مجازاتي براي او در نظر خواهد گرفت. نميدانم آيا اصلا مدرکي براي اثبات اين مدعا وجود دارد يا نه، نميدانم چرا «ي.ن» ابتدا دستگير اما با قيد وثيقه آزاد ميشود. نميدانم آيا صحبت خانواده ندا مبنيبر اينکه «نامعلم» خاطي با گذاشتن کلاهگيس در روستاي ديگري مجددا مشغول بهکار شده است، صحت دارد يا نه، اما ميدانم حرفهاي ندا درست است. غم نشسته در چشمان کودکانهاش دروغ نميگويد. اصولا کودکان دروغ نميگويند. آنها از ما آدمبزرگها دروغ، پنهانکاري و خيانت را ميآموزند. ندا کودکي است که ميخواهد دکتر شود. توجهش به مجلههاي موجود در دفتر روزنامه بيانگر علاقه بيحد او به مطالعه است. ندا جزئي از جامعه ماست. سرنوشت او ميتواند براي هر يک از کودکان ما رقم بخورد. ندا ميتوانست دختر يکي از مسئولاني باشد که پسرش را هر روز با ماشين دولتي به مدرسه ميرساند تا مبادا گزندي از افراد جامعه به او برسد! ندا ميتوانست جاي کودک من باشد که علاقه دارد درس بخواند و آتشنشان شود. ندا ميتوانست جاي تکتک بچههاي ايران باشد. اما ندا اکنون تنهاست با ذهني آشفته و سرخورده از آزار کسي که به اميد آموختن نزدش شاگردي ميکرد.
ندا را دريابيم قبل از اينکه آرزوهايش به باد رود. ندا را دريابيم قبل از آنکه دختران روستاي قرهمحمد و روستاهاي اطراف از ترس بلايي که به سر ندا آمده است، قيد تحصيل و پيشرفت را بزنند و عطاي مدرسه را به لقايش ببخشند. ندا را دريابيم.»
منبع:ايسنا