داستانک: زندگي همچنان ادامه داره...
        
        
            داستان کوتاه
    
    
    
        
            
        
        
              بزرگنمايي: 
                
 
                    
         
            رفتم نشستم کنارش گفتم : براي چي نميري گُلات رو بفروشي ؟
گفت : بفروشم که چي ؟ تا ديروز مي فروختم که با پولش آبجي مو ببرم دکتر ديشب حالش بد شد و مُرد.
با گريه گفت : تو مي خواستي گُل بخري ؟
گفتم : بخرم که چي ؟
تا ديروز مي خريدم براي عشقم امروز فهميدم بايد فراموشش کنم...!
اشکاشو که پاک کرد، يه گُل بهم داد گفت: بگير بايد از نو شروع کرد
تو بدون عشقت ، من بدون خواهرم...
www.
منبع: ارسالي کاربران/ ندا
مطالب جالب ديگر:
پاشيدن اسيد برروي بازيگر زن 18ساله! + عکسچرا پشه بعضيها را بيشتر نيش ميزند؟ + چند راه حل براي فرار از پشه هانکته هاي جالب و خواندني که کمتر شنيده ايد!!صميميترين دوست بهنوش بختياري کيست؟!
        
            
            
        
        
     
    
        
            - 
                
 ۳ مهر ۱۳۹۴ - ۰۲:۴۲:۵۶ ب.ظ 
            - 
                
۱۱۶۴ بازدید
             
            - 
                

 
            - 
                
چه خبر