آخرین اخبار

داستان خوشمزه ترين ساندويچ دنيا داستان کوتاه

داستان خوشمزه ترين ساندويچ دنيا

  بزرگنمايي:

سالن فرودگاه به نسبت خلوت بود و به نظر مي رسيد در اين ساعت روز هواپيماها هم خيلي پرواز نمي کنند. گرماي ظهر، يوتا را حسابي خسته کرده بود و توان ايستادن نداشت. يک ليوان ليموناد خنک گرفت و روي اولين صندلي نشست. اينقدر خسته بود که حتي توان نداشت چشم هايش را باز نگه دارد.

چند دقيقه اي چشم هايش را بست. وقتي سوزش چشم هايش کمي بهتر شد، ليموناد را تا آخرين قطره اش سرکشيد گرماي هوا او را اذيت مي کرد، اما چاره اي نبود؛ هواپيماي فردريک تا چند دقيقه ديگر مي نشست و او تنها کسي بود که به استقبال شوهرش مي آمد. فردريک هم نمي دانست او به فرودگاه آمده تا از او استقبال کند.

فکرش را هم نمي کرد، اما يوتا مي خواست همسرش را خوشحال کند و براي همين بي خبر به فرودگاه آمده بود. دسته گل بزرگي هم خريده و منتظر همسرش نشسته بود تا به او ثابت کند چقدر دوستش دارد. کمي که در سالن خنک فرودگاه نشست و حالش بهتر شد، کيف دستي اش را برداشت و به سمت سالن پروازهاي ورودي رفت.

آنجا به خلوتي سالن قبلي نبود، اما خيلي هم شلوغ نبود. همان طور که داشت تابلوي اطلاعات پروازهاي ورودي و خروجي را مي خواند، مادر و دختري را ديد که يک شاخه گل رز قرمز خريده و گوشه اي از سالن منتظر بودند. با اين که خيلي ها به استقبال مسافران شان مي آيند و اين موضوع خيلي عجيب نيست، اما ظاهر آن دو نفر و همين طور نحوه برخوردشان با بقيه فرق داشت. آنها مثل ديگران نبودند؛ تنها، ساکت، آرام ولي خندان و بسيار شاد ايستاده بودند و با هم حرف مي زدند.

آنطور که تابلوي اطلاعات پرواز نشان مي داد، هواپيماي فردريک تاخير داشت و تا 30 دقيقه ديگر هم نمي رسيد. براي همين يوتا به طرف مادر و دختر رفت و سعي کرد با آنها صحبت کند تا زمان هم زودتر بگذرد.

ـ "سلام، مسافر شما هم با پرواز شماره 253 مي آيد؟"

ـ "سلام. ما منتظر مسافري نيستيم".

يوتا بيشتر تعجب کرد. او متوجه شده بود رفتار و ظاهر آنها شبيه کساني نيست که منتظر مسافرشان باشند، اما نمي توانست باور کند بي دليل آنجا ايستاده باشند. نگاهي به دسته گل خودش انداخت و بعد شاخه گل رز آنها را برانداز کرد. گل پژمرده و پلاسيده بود. يوتا کمي صبر کرد و به اطراف نگاهي انداخت. انگار دوست داشت بداند آنها چرا در سالن انتظار فرودگاه ايستاده اند، اما خجالت مي کشيد از آنها بپرسد.

دخترک که حدود شش يا شايد هم هفت سالش بود، با عجله به سمت مادرش دويد و دست هاي او را محکم گرفت. بعد به يوتا نگاه کرد و بي تفاوت دوباره به سمت مادرش برگشت.

ـ "مامان بيا. بابا امروز زودتر اومد."

دخترک اين جمله را گفت و به سرعت از مادرش دور شد. زن جوان هم شاخه گل را با دست کمي مرتب کرد و گلبرگ هاي پلاسيده اش را دور ريخت. موهايش را هم صاف کرد و با لبخند دور شد. يوتا همان جا ايستاده بود تا ببيند آنها چه کار مي کنند. دخترک از روي نرده هاي سالن پريد و به طرف مردي رفت که داشت راهروي کنار سالن را جارو مي کرد.

زن جوان هم همان طور که لبخند مي زد، منتظر ايستاد تا مرد و دخترک به سمت او بيايند. سه نفري يکديگر را در آغوش گرفتند و بوسيدند و بعد از چند دقيقه به سمت حياط فرودگاه رفتند تا با هم ناهارشان را بخورند. زن، سبد غذايي را از زير صندلي برداشت و ساندويچ هاي کوچکي را که براي ناهار درست کرده بود از داخلش بيرون آورد.

زن و مرد ساندويچ هاي شان را به دخترک دادند و خودشان دست در دست هم نشستند و غذا خوردن دختر کوچولو را نگاه کردند. دخترک چنان به ساندويچ ها گاز مي زد که هر کسي او را مي ديد، هوس مي کرد چند لقمه اي از غذاي آنها بخورد. يوتا هم گرسنه اش شده بود، ولي احساس مي کرد غذايي که آنها مي خورند خيلي لذيذتر از غذاهاي رستوران فرودگاه است و براي همين دوست نداشت از رستوران چيزي بگيرد.

يوتا به آنها نگاه مي کرد و همين نگاه طولاني باعث شد مرد متوجه حضور او شود. لبخند زد و او را به همسرش نشان داد. زن جوان به طرف يوتا آمد و سبد غذا را هم همراهش آورد. سبد را به طرف او گرفت و تعارف کرد. بعد با صدايي آهسته گفت: "اگر دوست داريد بفرماييد. يک ساندويچ ديگه هم داريم."

ساندويچ خيلي کوچک بود. يوتا آن را برداشت و تشکر کرد. زن جوان ادامه داد: "گفتم که ما مسافر نداريم. همسر من در بخش خدمات فرودگاه کار مي کند و هيچ روزي ناهار پيش ما نيست. براي همين، سه روز در هفته من و دخترم مي آييم اينجا تا ناهارمان را با هم بخوريم."

زن رفت و يوتا به ساندويچ کوچکي که از او گرفته بود، گاز زد. هيچ چيز داخلش نبود. فقط نان بود؛ نان خالي، اما دختر کوچولو طوري آن را مي خورد که انگار لذيذترين ساندويچ دنيا را مي خورد. او از طعم نان لذت مي برد، چون در خانواده اي زندگي مي کرد که همه اعضاي خانواده عاشق يکديگر بودند ...


www.
منبع: ارسالي کاربران

مطالب جالب ديگر:
عکس جالب دختر بيانسه و شوهرش!جزييات تجاوز و زنده به گور کردن دختر 13 ساله! + عکسراه حل ساده براي کفش هاي تنگوقتي شيطنتهاي جاستين بيبر دردسر ساز مي شود! + عكسعکسي باورنکردني: اين دو خانم چه نسبتي با هم دارند؟!!



ارسال نظر شما

Protected by FormShield

اخبار خواندنی

داستان زيباي انسان و اختيار!

دوست نداشتن کسي که خيلي دوستت دارد چه حالي دارد؟

تو را عادلانه در آغوش مي کشم!

اين قلب از راهِ دور هم تو را ياد مى كند!

عاشق شدن من تقصير توست ...!

15 جمله زيبا و مفهومي

عادت کردن به نديدن انسان هاي موفق!

متن هايي به مناسبت فرارسيدن ماه مهر

عاشقانه: مي روي که خوشبخت شوي!

عاشقانه هاي کوتاه: رفتند همين قدر دردناک است

ترانه فرزاد حسني به مناسبت ازدواج حضرت علي و فاطمه (س)

متن هاي کوتاهِ عاشقانه: عشق در آخرين نگاه است نه اولين نگاه

داستاني کوتاه و زيبا نوشته سروش صحت

اين داستان زيبا را دو بار بخوانيد!

داستان راه حل ساده براي مشکلات بزرگ!

ماجراي ضرب المثل کوه به کوه نمي رسد اما...

عشق و هوس يک پسر!

نامه زيباي يک مادر به دخترش درباره پير شدن!

مردي که با هندوانه خوشبخت شد!

داستان کوتاه قتل پدر به دست پسر!

داستان رضا کوچولو : بازگشت خوبي به انسان

داستان کوتاه: همسر آيندتون چطوريه؟

سه وصيت عجيب يک پدر به پسرش!

وضعيت ايراني ها در جهنم!

عاشقانه اي متفاوت: بهم گفتي خداحافظ منم ميگم خداسعدي!

عروسک کوکي

حاجي

شن‌هاي صحرا و صخره!

داستان زيباي راننده اتوبوس و مرد هيکلي!!

عاشقانه اي متفاوت: بهم گفتي خداحافظ منم ميگم خداسعدي!

تو مال مني مضحک ترين ابراز علاقه دنياست!

عاشقانه: به شوخي نگو كه دوستم نداري

جملات افراد سرشناس درباره پدر و پدر بودن

چقدر عاشقت شده ام..!

نوشته عاشقانه صابر ابر: دليل من تويي!

لذت خوابيدن در کنار مرد زندگي ات

آخرين ترانه عاشقانه و ناتمام افشين يداللهي را بخوانيد

داستاني کوتاه و زيبا نوشته سروش صحت

داستان عاشقانه : يواشتر برو من مي‌ترسم...

عاشقانه: تهران حسود بود و ما را باهم نخواست!

عاشقانه: تهران حسود بود و ما را باهم نخواست!

عروسک کوکي

حاجي

شن‌هاي صحرا و صخره!

داستان زيباي راننده اتوبوس و مرد هيکلي!!

داستان جالب زني که هميشه از شوهرش کتک مي‌خورد!

هميشه بايد همه جوانب را در نظر گرفت!؟

اين داستان زيبا را دو بار بخوانيد!

داستان سه زن و پسرهايشان!

داستاني فوق العاده زيبا براي تمام مادران