آخرین اخبار

داستان کوتاه قتل پدر به دست پسر! داستان کوتاه

داستان کوتاه قتل پدر به دست پسر!

  بزرگنمايي:

چه خبر - داستان دعواي پدر و پسر

اوايل تابستون بود و پيمان هم با نمرات نچندان جالبي ترم دوم دانشگاه رو تموم کرده بود.
آدم تنهايي بود.
بيشتر وقتشو با کامپيوتر و تنهايياش تو اتاق ميگذروند
انزوا و دور از جمع بودنش باعث شده بود که تقريبا هيچ دوست صميمي نداشته باشه

تک و توک آدم هايي رو پيدا ميکرد که باهاشون بتونه بره بيرون ولي خارج شدن از کنج تنهايياش واسش سخت بود
آدم مسئوليت پذيري نبود,رفتن به دانشگاه رو هم بيشتر بخاطر تعويق خدمتش انتخاب کرده بود و زحمت کار کردن رو هم به خودش نميداد
به زحمت ميشد تو جمع خانواده بياد و با تنها خواهرش گپ و گفتي بکنه

ساناز,خواهر کوچکترش بود و برعکس پيمان دختر موفقي تو درس و خانواده بود
پدر و مادر پيمان براي هر دوي بچه هاشون هر کاري که از دستشون بر ميومد رو ميکردن
اصلان پدر پيمان مرد زحمت کشي بود , آدم بي سر و صدايي که هفته ها و روزهاشو سرگرم کار بود و مرجان خانوم هم تمام توجهش رو معطوف بزرگ کردن بچه ها کرده بود
اما تنها نگراني اصلان و مرجان همين رفتارهاي پيمان بود

يا اصلا دوستي رو تو مدرسه و جمع ها نداشت , يا اينکه کسايي رو انتخاب ميکرد که بوي خوشي از رفاقتشون به مشام نميرسيد
هر روز که ميگذشت و گرماي روزهاي تابستون بيشتر ميشد رفتارهاي عجيب پيمان بيشتر ميشد
از ديروقت اومدناش تا جايي که چند روز به يکبار تو خونه پيداش ميشد
از بين همون دوستاي انگشت شمارش وارد جمعي شده بود که به قول خودشون خوش بودن و تفريحاتشون خطرناک تر از چيزي بود که آدم ميتونست فکرشو بکنه

کارش شده بود اين که روز و شب رو با دوستاش بگذرونه...
اواسط مرداد بود و پيمان آخرهاي شب بعد از سه روز اومد خونه
بوي سيگار و دودهايي که خانواده نميتونستن تشخيص بدن از کجا اومده و به پيمان چسبيده کل راهرو رو گرفته بود
وقتي بي توجه به همه و با اکتفا به يه سلام سرد رفت تو اتاقش پدرش نتونست کارهاي بي توجيهش رو تحمل بکنه و به سمت اتاق پيمان رفت
اونقدر در رو زد تا پيمان از اتاقش اومد بيرون

در جواب تمام سوالهاي پدر فقط به يک جمله اکتفا کرد و گفت دارم با دوستام خوش ميگذرونم و از جوونيم لذت ميبرم
همين رو گفت و از خونه زد بيرون
همين رفتارها باعث شده بود که اصلان کارش رو نيمه کاره بزاره و بيفته دنبال پيمان,
به زحمت زياد تونست آدرس خونه اي که با دوستاش اونجا بودن رو پيدا بکنه

دوست نداشت کاري بکنه که ديگه پيمان نتونه به خونه برگرده و از ايني که هست شرايط بدتر بشه
به خاطر همين ميخواست با حرف زدن و قانع کردنش هر جور که شده از اون مخمصه بکشدش بيرون
غافل از اينکه نقطه هاي سياه پيمان بيشتر از اوني شده بود که با پاک کن پدر از بين بره...
وقتي پيداش کرد و ديدش با روي خوش ازش خواهش کرد که به خونه برگرده و اين وضع رو تموم بکنه
حال مرجان خوب نبود,حتي دونستن اين موضوع هم باعث نشد که پيمان دست از کارهاش برداره و با پدر برگرده

وقتي اصلان رفتارهاي غيرعادي و جوابهاي پرت و پلاي پيمان رو ديد ناراحت شد و خواست هر طور که شده پيمان رو از اون خونه بياره بيرون
دستش رو گرفته بود و با خودش ميبرد
پيمان هم که تو حال خودش نبود داشت مقاومت نشون ميداد
به يکباره دستش رو کشيد و پدر رو به سمت پايين پله ها هول داد

چيزي که پايين پله ها اتفاق افتاد فراتر از اوني بود که مرجان و ساناز تو خونه انتظارشو ميکشيدن
اصلان سرش به لبه پله خرده بود و خون همه راهرو رو گرفته بود
دوستان پيمان هم وقتي اين صحنه رو ديدن از ترس شريک شدن تو جرم پيمان فرار کردن و تنهاش گذاشتن
کم کم داشت به خودش ميومد

وقتي چشم باز کرد ديد پدرش غرقه خون افتاده کنار پله و صداي آژير پليس از نزديکي به گوشش ميرسه
تنها چيزي که به ذهنش رسيد فرار کردن بود
بعد از اومدن پليس به اون خونه معلوم شد پيمان مشروبات الکلي و شيشه مصرف کرده بود
اصلان رو به بيمارستان رسوندند ,تو حالت اغما چشمان گريان مرجان و ساناز رو بروي خودش ميديد
پيمان اون شب هر کاري کرد که بتونه يه جا واسه شب پيدا بکنه هيچ کدوم از دوستاش جواب تلفنش رو نميدادن

خوش گذروني ها و شاديهاي پيمان زودتر از اون چه که فکرشو ميکرد تموم شده بودن و دوستان گرمابه و گلستانش همه رو از کاري که کرده بود خبردار کرده بودن
پليس بدنبال پيمان بود و مادر و خواهرش هم چشم به انتظار برگشتن پدر
هزينه هاي بيمارستان مرجان رو مجبور کرده بود تا خونه رو بفروشه و با ساناز تو يه خونه استجاره اي دوران انتظار رو بگذرونن
تو اين مدت به هر زحمتي خودش رو پنهان کرده بود

هوا کم کم سرد ميشد و پيمان شباهتي به اون جوان سابق نداشت
اونقدر سرد که حتي خودش رو هم نميشناخت
مصرف شيشه خيلي زود حافظه و تمام خوبي هايي که تو گذشته ديده بود رو از يادش برده بود
چند روزي بود که ديگه هيچ پولي نداشت و تمام اندوخته هاي يواشکيش از صندوق خونه ته کشيده بود
عصر آذر ماه بود و هوا اونقدر سرد بود که هر کسي تو خيابون سعي ميکرد اضافه هاي جيبشو بريزه دور تا بلکه گرماي جيب لباس و کاپشن اونها رو از سوز هوا نگه داره

تو همين حين اونقدر از شدت سرما به خودش پيچيده بود که مثه يه ذره سياه تو سرما گم شده بود
حالت بهم ريخته و جنس نديده اش,افسر گشت رو مشکوک کرد و همين باعث دستگيريش شد
وقتي شناسايي شد درباره اون اتفاق ازش خواستن اما چيزي به يادش نميومد
چون شيشه حافظه اي براش نگذاشته بود که بتونه چيزي رو به ياد بياره
به مرجان اطلاع دادند که پسرش رو پيدا کردن
نميدونست چه حالي بايد داشته باشه

در تمام اين مدت اتفاقات رو تا جايي که ميتونست از نزديکان و بستگگانش کتمان کرده بود
از طرفي يکي از هم دوره هاي ساناز تو دانشگاه به اون علاقمند شده بود و اصرار به کسب اجازه واسه اومدن با خانواده اش رو داشت
اما ساناز به هر بهانه اي که ميشد به تعويق ميانداخت
مرجان ميترسيد از اوني که فکرشو ميکرد بدتر باشه
چاره اي نداشت جز اينکه بره و پسرش رو ببينه

وقتي تو راه با ساناز به سمت کلانتري ميومد نميدونست چي در انتظارشه
پسري که با رنج و اميد بزرگ کرده بود براحتي خودش و خانواده اش رو به پرتگاه کشونده بود
وقتي تو کلانتري پيمان رو ديد نشناختش
اونقدر لاغر و ضعيف شده بود که حتي توان بلند شدن از جاش رو هم نداشت

همين صحنه کافي بود که مرجان رو به سکته قلبي برسونه و ساناز تنها واسه هر سه عزيزانش اشک خون بريزه
مطلع شدن خواستگار ساناز از وضع اون کافي بود که اون همه هم کلاسي ها رو خبر دار بکنه و اوضاع خانواده ساناز تو همه دهن ها بچرخه
مرجان سکته رو رد کرده بود اما آرزو ميکرد که اي کاش همه اينها فقط يک خواب بود
سنگيني نگاه هاي قضات به ظاهر دانشجو و زهر توي حرفهاشون اونقدر به کام ساناز تلخ بود که دانشجوي ترم سه پزشکي رو مجبور به انصراف از دانشگاه بکنه

سانازو مادرش روزها و شب هاي سرد رو به اميد بهتر شدن حال اصلان ميگذروندند
زمستون به ميانه رسيده بود و آخرين نفس هاي اصلان با دستگاه هم به پايان رسيد
بدترين خبري که ساناز و مادرش ميتونستند تو اين شرايط باهاش مواجه بشن
دادگاه بعد از بررسي هاي پرونده پيمان به اتهام قتل غير عمد پدرش اون رو به حبس ابد محکوم کرده بود
ساناز و مادرش هم بعد از به خاک سپردن اصلان با تنهايي به خونه شون برميگشتند
مادر اوضاع روحي و جسمي خوبي نداشت
قلبش اونقدر شکسته بود که بند بندش از هم پيدا نميشد
تنهايي دونفره مادر و دختر هيچ التيامي نداشت...




منبع: سيمرغ / نويسنده : aras--72



ارسال نظر شما

Protected by FormShield

اخبار خواندنی

داستان زيباي انسان و اختيار!

دوست نداشتن کسي که خيلي دوستت دارد چه حالي دارد؟

تو را عادلانه در آغوش مي کشم!

اين قلب از راهِ دور هم تو را ياد مى كند!

عاشق شدن من تقصير توست ...!

15 جمله زيبا و مفهومي

عادت کردن به نديدن انسان هاي موفق!

متن هايي به مناسبت فرارسيدن ماه مهر

عاشقانه: مي روي که خوشبخت شوي!

عاشقانه هاي کوتاه: رفتند همين قدر دردناک است

ترانه فرزاد حسني به مناسبت ازدواج حضرت علي و فاطمه (س)

متن هاي کوتاهِ عاشقانه: عشق در آخرين نگاه است نه اولين نگاه

داستاني کوتاه و زيبا نوشته سروش صحت

اين داستان زيبا را دو بار بخوانيد!

داستان راه حل ساده براي مشکلات بزرگ!

ماجراي ضرب المثل کوه به کوه نمي رسد اما...

عشق و هوس يک پسر!

نامه زيباي يک مادر به دخترش درباره پير شدن!

مردي که با هندوانه خوشبخت شد!

داستان کوتاه قتل پدر به دست پسر!

داستان رضا کوچولو : بازگشت خوبي به انسان

داستان کوتاه: همسر آيندتون چطوريه؟

سه وصيت عجيب يک پدر به پسرش!

وضعيت ايراني ها در جهنم!

عاشقانه اي متفاوت: بهم گفتي خداحافظ منم ميگم خداسعدي!

عروسک کوکي

حاجي

شن‌هاي صحرا و صخره!

داستان زيباي راننده اتوبوس و مرد هيکلي!!

عاشقانه اي متفاوت: بهم گفتي خداحافظ منم ميگم خداسعدي!

تو مال مني مضحک ترين ابراز علاقه دنياست!

عاشقانه: به شوخي نگو كه دوستم نداري

جملات افراد سرشناس درباره پدر و پدر بودن

چقدر عاشقت شده ام..!

نوشته عاشقانه صابر ابر: دليل من تويي!

لذت خوابيدن در کنار مرد زندگي ات

آخرين ترانه عاشقانه و ناتمام افشين يداللهي را بخوانيد

داستاني کوتاه و زيبا نوشته سروش صحت

داستان عاشقانه : يواشتر برو من مي‌ترسم...

عاشقانه: تهران حسود بود و ما را باهم نخواست!

عاشقانه: تهران حسود بود و ما را باهم نخواست!

عروسک کوکي

حاجي

شن‌هاي صحرا و صخره!

داستان زيباي راننده اتوبوس و مرد هيکلي!!

داستان جالب زني که هميشه از شوهرش کتک مي‌خورد!

هميشه بايد همه جوانب را در نظر گرفت!؟

اين داستان زيبا را دو بار بخوانيد!

داستان سه زن و پسرهايشان!

داستاني فوق العاده زيبا براي تمام مادران