افشاگري هاي جديد و جنجالي پدر و مادر مرحوم احمدرضا شاکر! عکس
بعد از نود
بزرگنمايي:
چه خبر - مصاحبه جديد خانواده مرحوم شاکر
مثل يک خاطره شيرين است، انگار. قرآن را از جيبش درميآورد، چند بار بر آن بوسه ميزند. به احمدرضا نگاه ميکند و نميدانيم، شايد دزدکي بغضش ميترکد. گاهي بعضي چيزها باورکردني نيست. اينکه يک مادر، بعد از مرگ پسرش، بغضش را بخورد. اشک نريزد. وقتي مادر احمدرضا برايمان حرف ميزند، دلمان ميخواهد گريه کنيم.
از اينکه گاهي انساني که هيچکداممان شايد او را نشناسيم، ميتواند اينگونه قهرمانانه از بينمان برود؛ درست مثل قصهها و آن قهرمانهايش که مثل افسانه هستند. ديروز ميزبان پدر و مادر احمدرضا شاکر، بازيکني که در تصادف جنجالي چند هفته قبل از دنيا رفت و همينطور خانم نسيم خضرينژاد مديرعامل باشگاه آبيپوشان ماندگار بوديم. حرفهايي در اين مصاحبه بيان شد که هم شيرين بود و هم تلخ.
* ابتدا به شما تسليت ميگوييم و برايتان طلب صبر داريم. از اينجا شروع ميکنيم که هنوز خيلي از ابعاد تصادفي که پسر شما در آن جان خود را از دست داد، فاش نشده است. ظاهراً شما هم از بعضيها ناراحت هستيد. خودتان در اينباره توضيح ميدهيد؟
مادر احمدرضا: ما از سه جا گلايه داريم؛ اول از نيروي انتظامي، دوم از اورژانس و سوم از راننده ماشين. چرا زماني که مصدومان را به بيمارستان بردند، اورژانس دو قسمت شد؟ بعضي مجروحان را هم بردند بيمارستان تأمين اجتماعي. مثلاً خانمي که در ماشين بود، به اين بيمارستان منتقل شد. يکسري را هم بردند خليج فارس. بعد تا ساعت 6 صبح تصادف را به نيروي انتظامي خبر ندادند. همانطور که ميدانيد، سيستم اورژانس به نيروي انتظامي وصل است. چرا ساعت يک و چهل و پنج مصدومان را تحويل گرفتند و بچه من را تا ساعت 12 ظهر به سيتياسکن مغز نبردند؟ به سر پسر من حتي يک بخيه هم نزدند. امين حسنپور، صاحب ماشين، خانه اقوام ما را در بوشهر بلد بود. چرا يکي را دنبال عموي احمدرضا نفرستاد که بيمارستان بيايد؟ ايشان مگر به هوش نبود؟ چرا اين کار را نکرد؟ خانواده همه مصدومان در بيمارستان بودند به جز پسر من. بچه من بيصاحب بود. 6 صبح تازه به اقوام ما در بوشهر خبر دادند. بعد هم که بيمارستان رفتند، گفتند رئيس بيمارستان گفته اجازه ندهيد کسي داخل برود، چرا؟ چون يک فوتباليست هم آنجا بوده. ميگفتند مهدي را ساعت 5 صبح از اتاق عمل بيرون آوردهاند. مگر خون مهدي از احمدرضا پررنگتر بود؟ چرا پسر من را به اتاق عمل نبردند؟ يکي از خانمهايي که در صحنه تصادف بود به اقوام من گفت وقتي احمدرضا را از خارها کشيد بيرون، به هوش بود و آنطور که ما فهميديم به بيمارستان رسيده، ضريب هوشياش 8 بوده است.
پدر احمدرضا: بله، يعني پسر ما به هوش بوده است.
مادر احمدرضا: چرا به بچه من نرسيدند ولي به مهدي که فوتباليست بود، رسيدگي کردند؟ اگر مهدي هم فوتباليست نبود، به او هم نميرسيدند؟ حال بچه من وخيمتر بود. مهدي را بردند اتاق عمل آنوقت پسر من را تا 12 ظهر براي يک سيتياسکن نگه داشتند. چرا اجازه ندادند خانواده من بالاي سر پسرم بروند؟
* درباره راننده بحث به کجا رسيده؟ چرا هنوز مسئولان شفافسازي نميکنند؟
مادر احمدرضا: بايد مشخص شود چه کسي راننده بوده است. اصلاً جريان پرادو چه بوده که از پشت به ماشين آنها زده؟ راننده آن چه کسي بوده است؟ جايي که آنها قبل از تصادف بودند، کجا بوده؟ بنويسيد ما پيگيري کرديم ولي اطلاعي نداريم. بايد بدانيم بچهمان کجا بوده است و با چه کساني بوده و چطور اين اتفاق افتاده است؟
* شما با خانواده قائدي رابطه بسيار نزديکي داشتيد؟
بله، هيچ دري بينمان نبوده. ما سفرهمان يکي بود. قلب ما را اتفاقات بعد از حادثه بيشتر به درد آورد. هنوز ما خيلي سؤال داريم. آنهايي که در اورژانس بيمارستان بودند به نيروي انتظامي گفتند، بابا موبايل اين بچه را بدهيد اگر زنگ زدند، اطلاع دهيم و يا خودمان تماس بگيريم. نيروي انتظامي گفته نه، فقط گوشي را به اقوام درجه يکش ميدهيم.
* شما با حسنپور مالک ماشين حرف نزديد؟ نگفتيد چرا به شما اطلاع نداد؟
من اصلاً دلم نميخواهد با آنها حرف بزنم. حسنپور به نظر من يکي از مقصرهاست. مهدي بارها به شوهر من گفت سوئيچ ماشينت را بده، او نداد چون گواهينامه نداشت. به مهدي چند بار گفتم تو رو خدا نکن اين کار را، اگر خداي ناکرده تصادف کني، برايت مشکل درست ميشود. چرا ايشان بدون گواهينامه ماشين را به مهدي داده است؟ متأسفانه براي بچه من کمکاري کردند چون يک فوتباليست در بيمارستان بوده... به خدا من در فرودگاه مهرآباد به مادر مهدي گفتم. گفتم به خدا که اگر مهدي بلند شود و در گوش احمدرضا بگويد بلند شو، پسرم بلند ميشود. آنها مثل دو تا برادر بودند. به خدا که دلم ميخواست مهدي را بغل کنم و بگويم تو بوي احمدرضاي من را ميدهي. اتفاقات بعد از اين حادثه اما قلب من را به درد آورد. حرفهايي که زده شد، رفتارهايي که شد. خيلي قلبم به درد آمد.
خانواده مرحوم شاکر
* الان راننده پرادو را پيدا نکردهاند؟
پرادو نيست و نابود شده. نتوانستهاند آن را پيدا کنند. امينپور گفته تا روز دادگاه حرف نميزند و بايد وکيلش حرف بزند. من منتظر بودم مهدي به خودش بيايد و واقعيتها را بگويد. بگويد که خودش راننده بود ولي يک نفر در اين ماجرا راستش را به من نگفت.
* خانم باقري شما دقيقاً چه زماني متوجه شديد احمدرضا مرگ مغزي شده؟ چون از روز اول شايعه زياد بود و حتي همانموقع گفتند از دنيا رفته است.
مادر: به ما روز دوشنبهاي که تصادف شد، زنگ زدند و گفتند پايش شکسته و بايد در آن پلاتين بگذارند. عمهاش به من زنگ زد. گفتم پس پدرش را نميآورم ولي عمهاش گفت نه باباي احمدرضا هم بيايد. يادتان باشد آن روز خيلي برف سنگيني آمد. تمام پروازها کنسل شد. براي من و مادر مهدي بليت گرفتند که ساعت 15:45 به بوشهر برويم. بعضيها هم ساعت 20 شب بليت گرفتند. پرواز آنها رفت، پرواز ما نرفت چون موقع تيکآف موتور هواپيما آتش گرفت. پدرش زودتر از ما رسيد و روز بعد توانستيم با هزار بدبختي بليت بگيريم و به بوشهر برويم. من وقتي رسيدم بيمارستان، اصلاً گريه نميکردم چون گفتم نبايد بالاي سر پسرم گريه کنم.
* ظاهراً در فرودگاه مردم به شما تسليت گفته بودند.
مادر: بله در فرودگاه بوشهر هرکس ما را ميديد، تسليت ميگفت. در تهران از همين خبرها فهميديم که پسرم به کماي عميق رفته است. حتي شايعه شد پسرم فوت کرده است. احمدرضا ورزشکار بود و من ميدانستم ميتواند تحمل کند. ميگفتم بچه من برميگردد. جوان بود و قدرتمند. وقتي رسيديم بيمارستان، ديدم احمدرضا مثل يک توپ باد کرده. در فرودگاه تهران بوديم، يک خانم از کادر پزشکي استقلال زنگ زد بوشهر و به ما گفت نگران نباشيد. دکتري مرگ مغزي را تأييد کرده ولي دکتر اورولوژي تکذيب کرده است چون با قلب خودش نفس ميکشد و در کماي عميق است. من گفتم احمدرضاي من برميگردد. روز اول تا عصر بيمارستان بودم. مرتب قرآن ميخواندم. جوشن کبير ميخواندم. برادرم من را بغل کرد و گفت خدا صبر بدهد. گفتم چرا اينطوري ميگويي؟ پسر من زنده است. آمديم خانه، دوباره همه تسليت ميگفتند. گفتم چرا اينطوري ميگوييد؟ بچه من زنده است. چرا تسليت ميگوييد. ديدم جو اينطوري است، به برادرم گفتم من را دوباره ببر بيمارستان. پشت شيشه ايستاده بودم و براي احمدرضا زيارت عاشورا ميخواندم که پرستار به شيشه زد و گفت بيا داخل. ميدانستم احمدرضا صدايم را ميشنود گريه نکردم. پسرم انگار فقط خوابيده بود و ميدانستم حرفم را ميشنود. وقتي زيارت عاشورا تمام شد، به پرستار گفتم چند دقيقه ميشود صحبت کنيم؟ به او گفتم براي من مرگ مغزي را توضيح ميدهي؟ گفت يعني بافت گردويي حالت خودش را از دست ميدهد و قاطي ميشود. گفت من منکر معجزه نميشوم ولي تا به حال نشده کسي مرگ مغزي کند و برگردد. شايد يک ساعت ديگر و شايد 8 ماه ديگر تمام اعضاي بدنش يکييکي از کار بيفتد. از بيني احمدرضا آب بيرون ميآمد که پرستار به من گفت اين آب مغزش است. از احمدرضا تست قند هم گرفتند ديدم قندش 185 است. گفتم مگر ميشود؟ گفتند سيستم بدنش به هم ريخته است. آنموقع بود که ترسيدم نکند قلب پسرم از کار بيفتد. سريع پيش برادرم برگشتم و گفتم من ميخواهم اعضاي بدن احمدرضا را اهدا کنم. گفت چه ميگويي؟ سريع به خانه برگشتيم و همسر و دخترم را به يک اتاق کشيدم. نميخواستم جلوي فاميل حرف بزنيم. دخترم همان اول گفت مامان من راضيام ولي پدرش کمي شک داشت. آخر سر هم گفت هر تصميمي خودت صلاح بداني. به برادرم گفتم، زنگ زد به دکتر باقري از علوم پزشکي. گفت ميآييم دم خانه، گفتم نه اينجا اقواممان هستند و بيتابي ميکنند و بياييد بيمارستان. رفتيم بيمارستان تا براي اهداي عضو کاغذها را امضا کنيم.
* چقدر سخت بود آن لحظه؟
مادر: نميگويم من آدم قوياي هستم ولي پاهايم ميلرزيد. دلم خوش بود که حداقل جان سه، چهار نفر را نجات ميدهيم، بعداً فهميديم احمدرضا جان 8 نفر را نجات داده است. پسر من نه اهل دود بود و نه اهل الکل. در ووشو مقام داشت. ساعت 23:15 بود که امضا را دادم. به همه گفتم دعا کنيد احمدرضا از الان به بعد طاقت بياورد. آنموقع فشار او افت کرده بود و قلبش را يک بار احيا کردند. اين ترس در وجودم افتاد که نکند... دست پسرم را در بيمارستان گرفتم که طاقت بياور. آخر شب فهميدم در بيمارستان همه از احمدرضا خداحافظي کردند. ديدم همه دوباره پيش احمدرضا ميآيند. به پرستار گفتم تو رو خدا کسي را داخل نفرست. زيارت عاشورا را بلند بلند خواندم. دستم را گذاشتم روي قلب پسرم. گفتم به من تحمل بده. براي هر پدر و مادري سخت است. گفتم احمدرضا به من تحمل بده. طاقتم را زياد کن. همه براي پسرم حمد و ياسين خواندند ولي من تصميم گرفتم سوره ملک را بخوانم. آيه اول را خواندم. به آيه دوم رسيدم و تا خواندم الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ تماس گرفتند که احمدرضا را به اتاق عمل ببرند. فهميدم در همه اين چيزها يک حکمتي بوده است. مگر ميشود دقيقاً به اين آيه برسم و بگويند احمدرضا را بياوريد؟ من ميگويم بچهام نمرده. احمدرضاي من زنده است. ميگويند آدمها با قلبشان نميميرند. اگر ايست قلبي کنيد، ميميريد ولي با سکته مغزي شما نميميريد. پسر من زنده است. قلبش ميزند.
پدر احمدرضا: باورتان ميشود در بيمارستان اصلاً احمدرضا را نديدم؟ حتي به مراسم خاکسپاري پسرم هم نرفتم چون قدرتش را نداشتم. حاضر نبودم حتي به بيمارستان بروم و احمدرضا را روي تخت ببينم. به خدا که فقط ميگفتم پسر من خوب ميشود.
مادر احمدرضا: ما بيشتر از همه از پدرش ترس داشتيم.
پدر احمدرضا: الان من بايد سرپا باشم؟ حالت عادي بود من الان در بيمارستان بستري بودم ولي اصلاً فکر نميکنم بچهام مرده است. شما ببينيد چه شد که من به بيمارستان رفتم و پاي برگه اهداي عضو پسرم را امضا کردم. (دست ميکند و از جبيش يک قرآن درميآورد) اين قرآن باعث شد من قدرت بگيرم و به بيمارستان بروم.
مادر احمدرضا: موقعي که آن اسناد را امضا کردم، تنها شرطم اين بود که قلب احمدرضا در بدن هرکسي باشد، به کربلا برود. گفتم پولش را خودم ميدهم. شنيدم که قلب پسر من دو نفر را نجات داده است. قلب احمدرضا را تيکهتيکه کردند و دريچههايش را به دو نفر دادند و قلبشان احيا شد. الان خرج دو تا کربلا ميدهم.
پدر احمدرضا: من فقط در حياط بيمارستان ميماندم. نماز ميخواندم و دعا ميکردم. گفتم خدايا همه بيماران را شفا بده، پسر من و مهدي را هم همينطور. (سکوت ميکند)
مادر احمدرضا: احمدرضاي من تبديل به 8 انسان شد. يکشبه 8 نفر به اعضاي خانواده من اضافه شدهاند. باورتان نميشود. مادر کسي که پانکراس احمدرضا را به او داديم، با شيريني آمد ختم پسر من. گفتم اين شيريني قبولي احمدرضا در يکي از امتحانهاست. من فقط 4 تا استخوان بچهام را خاک کردم، او زنده است. اعضاي بدنش در بدن چند نفر کار ميکند.
پدر احمدرضا: من هميشه شکرگزارم. به مردم کرمانشاه فکر ميکنم. به کشتي سانچي فکر ميکنم. چه نخبههايي در آن کشتي از دنيا رفتند!
مادر احمدرضا: مرگ حق است. به هر حال عزرائيل هرکسي را به شکلي ميبرد.
پدر احمدرضا: خدا را شکر ميکنم دخترم و خانمم هستند. خدا به مردم کرمانشاه صبر بدهد که کل خانوادهشان را از دست دادند.
مادر احمدرضا: ما فقط بچههايمان را امانت نگه ميداريم. خدا خودش احمدرضا را به ما داد. براي هيچ پدر و مادري چيزي بالاتر از اين نيست که بچهاش سالم و صالح باشد. ميدانستيد او قهرمان ووشو ميشد، اصلاً به ما نميگفت؟ استادش به ما ميگفت. در مسابقات کشوري اروميه دوم شد، به ما نگفت. عکسش را در روزنامهها زدند. هيچوقت به خاطر اين چيزها پز نميداد. او ووشو را به خاطر فوتبال رها کرد.
پدر احمدرضا: از دو نفر بايد تشکر کنيم؛ يکي استاد احمدرضا در ووشو، آقاي رجبي که 6 سال بچه من را به بهترين شکل تربيت کرد. يکي هم خانم خضرينژاد و همينطور آقاي حيدري. کاش ما قبل از اين ماجراها با خانم خضرينژاد آشنا شده بوديم.
مادر احمدرضا: واقعاً. به خدا آقاي رجبي از ما يک ريال پول نگرفت. گفت فقط احمدرضا پيش من بيايد. ما مديون او و خانم خضرينژاد هستيم. فقط دعايشان ميکنيم.
* خانم باقري از استقلاليها کسي با شما در اين مدت تماس گرفتند؟
آقاي توفيقي معاون اين باشگاه تماس گرفت. البته از جايي به بعد ديگر ايشان هم زنگ نزد. پلاکارد فرستادند. بايد از بازيکنان استقلال خوزستان از جمله دانيال ماهيني تشکر کنم که با عکس پسر من به زمين رفتند. بايد از دانشگر، مدافع سايپا، تشکر کنم که گلش را تقديم احمدرضا کرد. او ميگفت به خدا من دفاع آخرم و با نيت احمدرضا به زمين رفتم و گل زدم. بايد از بازيکنان و مسئولان تيم ايرانجوان بوشهر و شهرداري بوشهر هم تشکر کنيم. همينطور از پرسپوليسيها از جمله ماهيني، پيرواني و انصاري که تاج گل فرستادند. پلاکارد زدند. هيچکدامشان احمدرضا را نديده بودند ولي خيلي لطف داشتند. خيلي جالب است هر تيمي که با عکس احمدرضا به زمين رفت، نباخت. دانشگر ميگفت اصلاً چرا من بايد گل بزنم؟ من که دفاع آخرم ولي عکس پسرم را زير لباسش داشت و خودش ميگفت به خاطر آن گل زد.
پدر احمدرضا: بعضي از بازيکنان استقلال هم تماس گرفتند که بايد از آنها هم تشکر کنم. اسم نميگويم که مبادا نامي جا بيفتد. بايد از خانواده ماهيني خيلي تشکر کنم. از روز اول در بيمارستان حاضر بودند. ما در مراسم ختم پسرم مثل مهمان بوديم. پسر من مثل شهيد بود. در بوشهر هم ما را تنها نگذاشتند.
* سؤالات ما تمام شد. خودتان حرف مهمي نداريد؟ چيزي جا نمانده که بخواهيد بگوييد؟
مادر احمدرضا: من يک چيز بگويم که واقعاً باعث تأسف است. متأسفانه نزديک بود پسرمان را بدون گواهي مرگ خاک کنند. اين چيزي که ميگويم، واقعي است. پزشکي قانوني هنوز گواهي مرگ را صادر نکرده بود ولي ميخواستند پسر ما را خاک کنند.
* شفافتر ميگوييد؟ يعني در آن صورت ممکن بود ديگر نتوانيد حق پسرتان را بگيريد؟
مادر: دقيقاً. ببينيد دل و روده پسر من را خالي کرده بودند بعد گواهي مرگ از پزشک قانوني نگرفته بودند که علت مرگ چيست.
* چطور متوجه اين موضوع شديد؟
مادر: دايي احمدرضا و آقاي رجبي مربياش فهميدند. گفتند پس تأييد پزشک قانوني کجاست؟ اينقدر در بيمارستان عليه ما بودند. به خدا وقتي فکر ميکنم، باورم نميشود. مرگ احمدرضا اينقدر دل من را به درد نياورد که آنها با اقداماتشان دل ما را به درد آوردند. واقعاً چطور ميخواستند چنين کاري کنند.
* واقعاً عجيب است...
مادر: ببينيد اگر احمدرضا را آنطور و بدون گواهي خاک ميکردند، ما نميتوانستيم ثابت کنيم احمدرضا بر اثر تصادف مرده است. اصلاً نميتوانستيم ثابت کنيم در ماشيني که قائدي بوده، حضور داشته يا نه؟ اصلاً نميتوانستيم ثابت کنيم بر اثر تصادف فوت کرده يا نه؟ مغز ما سوت کشيد. در بيمارستان به ما گفتند نگران کفن و دفن احمدرضا نباشيد، با ما. آقايان نبايد عامل مرگ احمدرضا را ميگفتند؟ نبايد ميگفتند در اثر چه چيز از دنيا رفته است؟ ما در آن لحظات حس و حال خوبي نداشتيم. دايي و مربياش رفتند پزشک قانوني و گواهي مرگ گرفتند. همانجا بود که کروکي را هم گرفتند. اگر نميگرفتند، ما حتي نميتوانستيم در کلانتري شکايتي کنيم. خواست خدا بود خون پسرم پايمال نشود. آقايان انگار ميخواستند يک مرغ را چال کنند نه پسرم را. مثل مرغي که دل و رودهاش را درآوردهاند و ميخواهند خاکش کنند. (بغض مادر احمدرضا)
* کلانتري واکنشي نشان نداد؟
مادر: چرا، گفته بودند بيمارستان با چه مجوزي ميخواسته اين کار را کند؟ مگر ميشود بدون گواهي فوت کسي را دفن کرد؟ آنها ميگويند بيمارستان ميخواسته روز تصادف هم چه چيزي را قايم کند که 5/4 ساعت بعدش به آنها اطلاع داده است؟ اصلاً چرا مجروحان را به دو بيمارستان فرستادند؟ چرا خانمي که در ماشين بوده به بيمارستان ديگري رفته است؟ از چه چيز فرار ميکردند؟ کسي در اين ماجرا راست و حسيني جلو نيامد. در مرگ بچه من بيمارستان مقصر بود. جان بچه من برايشان اهميت نداشت چون قائدي برايشان مهم بود.
منبع: خبرورزشي
-
سه شنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۶ - ۵:۵۱:۰۶ AM
-
۴۴۹ بازدید
-
-
چه خبر