بزرگنمايي:
چه خبر - جزئيات استقبال از امام از زبان بزرگان انقلاب و اينکه آن لحظه چه حسي داشتند
لحظه ورود امام در 12 فروردين 1357 براي اکثريت مردم آنقدر باشکوه بود که مسير فرودگاه را آب و جارو کردند و گل ريختند. اما آن روز براي بزرگان انقلاب اسلامي باشکوه تر بود. لحظهاي که امام در ساعت 9 صبح از پلهها پايين ميآمد قلب مليونها ايراني ميتپيد. همه خيره به لحظه جادويي پايين آمدن امام بودند. اما استقبال از امام جزييات زيبايي دارد که شنيدن آن از زبان بزرگان انقلابو اينکه آن لحظه چه حسي داشتند، آن را زيباتر ميکند.
محسن رفيقدوست که مسئول امنيت شخص امام بود روايت ميکند:
لحظهاي که هواپيما روي باند فرودگاه مهرآباد به سلامت نشست قرار نبود کسي روي باند هواپيما برود. شهيد مطهري و آيتالله پسنديده برادر امام به داخل هواپيما رفتند و با امام به داخل سالن آمدند.
آيتالله بهشتي، مقام معظم رهبري و هاشمي رفسنجاني به اتفاق اسقف مانوکيان صف اول بودند. ازدحام جمعيت پشت سر صف اول آنقدر زياد بود که حسين شاه حسيني از قديميهاي جبهه ملي غش کرد و افتاد.
حضرت آيتالله خامنهاي رهبر انقلاب در بياناتي روز دوازدهم و شب سيزدهم بهمن 57 چنين روايت ميکنند:
آن شب اوّلى است که امام وارد تهران شدند؛ يعنى روز دوازدهم بهمن - شب سيزدهم - شايد اطّلاع داشته باشيد و لابد شنيدهايد که امام، وقتى آمدند، به بهشت زهرا رفتند و سخنرانى کردند، بعد با هلىکوپتر بلند شدند و رفتند.تا چند ساعت کسى خبر نداشت که امام کجا هستند!علّت هم اين بود که هلىکوپتر، امام را در جايى که خلوت باشد برده بود؛ چون اگر مىخواست جايى بنشيند که جمعيت باشد، مردم مىريختند و اصلاً اجازه نمىدادند که امام، يک جا بروند و استراحت کنند. مىخواستند دور امام را بگيرند.
هلىکوپتر در نقطهاى در غرب تهران رفت و نشست، بعد اتومبيلى امام را سوار کرد. همين آقاى «ناطق نورى» اتومبيلى داشتند، امام را سوار مىکنند - مرحوم حاج احمد آقا هم بود - امام مىگويند: مرا به خيابان ولىعصر ببريد؛ آنجا منزل يکى از خويشاوندان است. درست هم بلد نبودند؛ مىروند و سراغ به سراغ، آدرس مىگيرند، بالاخره پيدا مىکنند - منزل يکى از خويشاوندان امام - بىخبر، امام وارد منزل آنها مىشوند!
امام هنوز نماز هم نخوانده بودند - عصر بود - از صبح که ايشان آمدند - ساعت حدود نه و خردهاى - و به بهشت زهرا رفتند تا عصر، نه ناهار خورده بودند، نه نماز خوانده بودند، نه اندکى استراحت کرده بودند! آنجا مىروند که نمازى بخوانند و استراحتى بکنند. ديگر تماس با کسى نمىگيرند؛ يعنى آنجا که مىروند، با کسى تماس نمىگيرند. حالا کسانى که در ستادهاى عملياتى نشسته بودند - ماها بوديم که نشسته بوديم - چقدر نگران مىشوند! اين ديگر بماند.
چند ساعت، هيچ کس از امام خبر نداشت؛ تا بعد بالاخره خبر دادند که بله، امام در منزل فلانى هستند و خودشان مىآيند، کسى دنبالشان نرود!
من در مدرسه رفاه بودم که مرکز عملياتِ مربوط به استقبال از امام بود - همين دبستان دخترانه رفاه که در خيابان ايران است که شايد شما آشنا باشيد و بدانيد - آنجا در يک قسمت، کارهايى را که من عهدهدار بودم، انجام مىگرفت؛ دو، سه تا اتاق بود. ما يک روزنامه روزانه منتشر مىکرديم. در همان روزهاى انتظار امام، سه، چهار شماره روزنامه منتشر کرديم. عدّهاى آنجا بوديم که کارهاى مربوط به خودمان را انجام مىداديم.آخر شب - حدود ساعت نهونيم، يا ده بود - همه خسته و کوفته، روز سختى را گذرانده بودند و متفّرق شدند.
من در اتاقى که کار مىکردم، نشسته بودم و مشغول کارى بودم؛ ناگهان ديدم مثل اين که صدايى از داخل حياط مىآيد - جلوِ ساختمان مدرسه رفاه، يک حياط کوچک دارد که محلِّ رفت و آمد نيست؛ البته آن هم به کوچه در دارد، ليکن محلِّ رفت و آمد نيست - ديدم از آن حياط، صداى گفتگويى مىآيد؛ مثل اينکه کسى آمد، کسى رفت.
پا شدم ببينم چه خبر است. يک وقت ديدم امام از کوچه، تک و تنها به طرف ساختمان مىآيند! براى من خيلى جالب و هيجانانگيز بود که بعد از سالها ايشان را مىبينم - پانزده سال بود، از وقتى که ايشان را تبعيد کرده بودند، ما ديگر ايشان را نديده بوديم - فوراً در ساختمان، ولوله افتاد؛ از اتاقهاى متعدّد - شايد حدود بيست، سى نفر آدم، آنجا بودند - همه جمع شدند. ايشان وارد ساختمان شدند. افراد دور ايشان ريختند و دست ايشان را بوسيدند. بعضيها گفتند که امام را اذيّت نکنيد، ايشان خستهاند.
براى ايشان در طبقه بالا اتاقى معيّن شده بود - که به نظرم تا همين سالها هم مدرسه رفاه، هنوز آن اتاق را نگه داشتهاند و ايام دوازده بهمن، گرامى مىدارند - به نحوى طرف پلهها رفتند تا به اتاق بالا بروند. نزديک پاگرد پله که رسيدند، برگشتند طرف ما که پاى پلهها ايستاده بوديم و مشتاقانه به ايشان نگاه مىکرديم.
روى پلهها نشستند؛ معلوم شد که خود ايشان هم دلشان نمىآيد که اين بيست، سى نفر آدم را رها کنند و بروند استراحت کنند! روى پلهها به قدر شايد پنج دقيقه نشستند و صحبت کردند. حالا دقيقاً يادم نيست چه گفتند. بههرحال، «خسته نباشيد» گفتند و اميد به آينده دادند؛ بعد هم به اتاق خودشان رفتند و استراحت کردند.البته فرداى آن روز که روز سيزدهم باشد، امام از مدرسه رفاه به مدرسه علوىِ شماره دو منتقل شدند که برِ خيابان ايران است - نه مدرسه علوى شماره يک که همسايه رفاه است - و ديگر رفت و آمدها و کارها، همه آنجا بود. اين خاطره به يادم مانده است.
آيتالله هاشمي رفسنجاني از لحظه ورود امام چنين روايت ميکند:
سرانجام هواپيماي حامل حضرت (امام ) در ساعت 9 صبح روز پنجشنبه 12 بهمن 1357، در فرودگاه تهران به زمين نشست و به ميليونها نفر از مردم تهران که براي استقبال از ايشان از ساعتها قبل به انتظار نشسته بودند، آرامشي خاص داد.
اين لحظاتي بود که ما واقعآ قلبمان به شدت ميتپيد؛ در آن تکه راهي که امام از پايين هواپيما تا آن سالني که بنا بود صحبت کنند آمدند، براي ما مثل يک عمر، طول کشيد.در هنگام سخنراني امام در فرودگاه، در عقب جمعيت با شهيد بهشتي در نقطهاي که بتوانيم نظارتي بر حاضران داشته باشيم با يک فاصلهاي ايستاده بوديم و مواظب جريان امور بوديم.
امام در اين سخنراني ضمن تشکر از همه اقشار مردم و دعوت همگان به وحدت کلمه، تاکيد فرمودند: «ما پيروزيمان وقتي است که دست تمام اين اجانب از ممکتمان کوتاه شود و تمام ريشههاي رژيم سلطنتي از اين مرز و بوم بيرون برود».
بعد از حرکت امام به سمت بهشت زهرا که در ميان پرشکوهترين استقبال تاريخ صورت گرفت، ما به منزل آيتالله موسوي اردبيلي رفتيم و با تماسهاي تلفني که از قبل هماهنگ کرده بوديم، حرکت امام را در اين مسير کنترل نموديم.
از لحظه ورود امام، رژيم بسيار متزلزل شد؛ چون وقتي امام وارد شدند، بهتر معلوم شد که حاکميت در تهران در اختيار رژيم نيست. اين مسأله وقتي مشخصتر شد که ما با يک شاخهاي از تشکيلات نيروهاي مبارز که در اختيار داشتيم و آنها را هم تجهيز کرده بوديم، امنيت را از فرودگاه تا بهشت زهرا، تأمين و تضمين کرديم و بحمدالله هيچ مشکلي هم پيش نيامد.
در اين ميان، سخنان تاريخي امام در بهشت زهرا که طي آن «رژيم سلطنتي» و «دولت بختيار»را خلاف قانون اعلام کردند و نيز تاکيد ايشان مبني بر اينکه «من تو دهن اين دولت ميزنم، من دولت تعيين ميکنم، من به پشتيباني اين ملت، دولت تعيين ميکنم» شور انقلابي دوبارهاي به مردم داد و آتش تازهاي را در جان مبارزان، روشن ساخت.
مهدي طالقاني فرزند آيتالله طالقاني گفت:
آيتالله طالقاني مانند بسياري از بزرگان انقلاب در مراسم استقبال از امام به فرودگاه مهرآباد حضور داشتند و در سالن فرودگاه به ديواري تکيه دادند که عکسي نيز وجود دارد که رهبر انقلاب با حضرت آيتالله طالقاني قبل يا بعد از ورود مشغول صحبت کردن هستند.
حجتالاسلام ناطقنوري اما روايت زيبايي از آن روز دارد:
من ... صبح [روز 12 بهمن 1357] با ماشين پيکان آبي خود راه افتادم و جلوي بيمارستان امام خميني [هزار تختخوابي] آمدم... ماشين را در کوچهاي داخل خياباني که منتهي بهبيمارستان امام خميني ميشود پارک کردم. با اتوبوسهايي که تدارک ديده شده بود مثل همه مردم، بهفرودگاه رفتم... از باند فرودگاه تا سالن، امام را با يک بنزي آوردند... پريدم و تريبون را گرفتم و با بلندگو مردم را هدايت کردم تا امام بتواند صحبت کند...
امام جلو بليزر نشست و احمد آقا هم عقب و آقاي رفيقدوست هم بهعنوان راننده در کنار ايشان قرار گرفت... من هم سوار ماشين جيپ توانير که بيسيم هم داشت شدم و به سمت ماشين امام حرکت کردم... جمعيت در طول مسير مانند اقيانوس موج ميزد...
برنامه اين بود که امام بيايد و جلوي دانشگاه [تهران] آنجا سخنراني کند و سپس ادامه مسير بدهد. وقتي که نزديک دانشگاه شدند ديدند اصلاً سخنراني و برنامههاي سابق عملي نيست. بنابراين برنامه بههم ريخت... واقعاً اگر بگويم بعضي از جوانان از فرودگاه تا بهشت زهرا دستشان بهدستگيره ماشين امام بود و فرياد ميکشيدند حقيقت دارد...امام داخل ماشين با دست تکان دادن بهمردم اظهار محبت ميکرد و بهدنبال آن مردم بيشتر تحريک ميشدند.
آقاي رفيقدوست ميگفت که در آن هنگام امام ميخواست از ماشين پياده بشود ولي من قفل مرکزي ماشين را زده بودم و هر چه امام تلاش ميکرد در ماشين را باز کند، نميتوانست...با فشار جمعيت ماشين امام خراب شده بود استارت نميخورد، جوش آورده بود... اصلاً سناريوي عجيبي بود.
يک وقت ديدم يک هليکوپتر آمد و نزديک ما نشست... فاصله ماشين امام تا هليکوپتر حدود 100 متر بود. شايد يک ساعت و نيم طول کشيد تا با هل دادن، ماشين حامل امام بهنزديک هليکوپتر رسيد...
آقاي محمد[رضا] طالقاني از کشتيگيران خوب در اين موقع آنجا بود او خيلي کمک کرد تا از اين مخمصه نجات پيدا کرديم. نکته جالب اين بود که من روي بليزر بودم و پروانه هليکوپتر هم کار ميکرد هيچ حواسم نبود که ممکن است هليکوپتر سرم را ببرد.
بههر حال ماشين امام بهنحوي در کنار هليکوپتر در سمت راننده بغل هليکوپتر واقع شد. آقاي رفيقدوست در را که باز کرد در اثر ضربهاي که خورد بيهوش شد او را بردند... امام هم طرف شاگرد نشسته بود و نميشد که پياده بشود لذا پريدم داخل هليکوپتر، دست امام را گرفتم و از پشت فرمان همينطوري امام را کشيدم داخل هليکوپتر و گفتم ببخشيد آقا چاره ديگري نيست. احمد آقا هم پريد داخل هليکوپتر... خلبان هم سرگرد سيدين از نيروي هوايي بود... خلاصه با زحمت هليکوپتر پريد...
سرانجام هليکوپتر در محوطهاي باز نشست... امام در جايگاه قرار گرفت... حضرت امام سخنراني تاريخي خود را شروع کرد. من هم بدون عمامه و عبا تلاش ميکردم تا مردم ساکت شوند. حتي احمد آقا گفت بدون عمامه و عبا بغل دست امام هستي بد است. گفتم مرد حسابي در اين کشمکش از کجا عمامه و عبا پيدا کنم...
سخنراني امام که تمام شد... هنوز بههليکوپتر نرسيده بوديم که هليکوپتر بلند شد اينجا نهراه پيش داشتيم و نهراه پس... بهقول معروف جنگ مغلوبه شد. هر کس زورش بيشتر بود، ديگري را پرت ميکرد... عمامه امام از سرش افتاد... در اين لحظات حساس از بس که مردم را هل ميدادم مچهاي دستم از کار افتاد و يقين حاصل کردم که امام زير پاي جمعيت از دنيا ميرود و مأيوسانه فرياد کشيدم: رها کنيد، امام را کشتيد.
هنوز برايم مبهم است که در اين شلوغي چطور شد که ايشان بهجايگاه بازگشت... خودم را به جايگاه رساندم ديدم امام نشسته و در اثر خستگي عبايش را روي سرش کشيده و بيحال سرش را بهطرف پايين برده شايد 20 دقيقه امام در اين حالت بود.
حالا مانده بوديم، چهکار کنيم. يک آمبولانس مربوط بهشرکت نفت ري در آنجا بود. گفتم آمبولانس را بياوريد دم جايگاه... احمد آقا دست امام را گرفت و سوار آمبولانس شدند.
باز هم عباي امام گير کرد. عبا را کشيدم و گفتم آقا عبا نميخواهد. عباي امام را زير بغلم گرفتم و خيلي سريع بغل راننده نشستم و گفتم برو. گفت کجا؟ گفتم از بهشت زهرا بيرون برو. کمک ماشين را زد و از پستي و بلندي سنگهاي قبر ماشين حرکت کرد و آژير ميکشيد و از بلندگوي آمبولانس ميگفتم برويد کنار حال يکي از علما بههم خورده بايد او را به بيمارستان برسانيم. اگر ميفهميدند امام داخل آمبولانس است آمبولانس را تکه تکه ميکردند.
از بهشت زهرا که بيرون آمديم بدنه ماشين از بس که بهاين نرده و سنگها خورده بود، له شده بود. يک مقداري که بهسمت تهران آمديم، هليکوپتر از بالا آمبولانس را ديده بود و در يک فرعي که واقعاً گِل بود نشست... با زحمت توانستيم امام را سوار هليکوپتر کنيم. در حين حرکت ميگفتيم کجا برويم؟ و احمد آقا گفت برويم جماران. چون جماران نزديک کوه بود و درخت زياد داشت هليکوپتر نميتوانست بنشيند خلبان برگشت با يک شوقي گفت: آقا برويم نيروي هوايي؟ گفتم ميخواهي ما را داخل لانه زنبور ببري... يک دفعه بهذهنم زد که صبح که آمدم ماشين را نزديک بيمارستان امام خميني پارک کردم و حالا از آسمان پايين بياييم و در زمين تصميم بگيريم که کجا برويم. بهخلبان گفتم جناب سرگرد ميتواني بيمارستان هزار تختخوابي بروي؟ گفت هرجا بگويي پايين ميروم... هليکوپتر در محوطه بيمارستان نشست... پزشکي بهنام دکتر صديقي گفت آقا من يک ماشين پژو دارم بياورم؟ گفتم بياور.
ايشان ماشين را آورد نزديک هليکوپتر. در هليکوپتر را که باز کرديم تا اين پرستارها و پزشکان امام را ديدند همه فرياد کشيدند و با هجوم آنها بساط ما بههم ريخت. خانمي دست امام را گرفته بود و ميکشيد و گريه ميکرد. با زحمت خانم را جدا کرديم.
امام و احمدآقا و آقاي محمد[رضا] طالقاني سوار شدند و ماشين حرکت کرد. من خودم را روي سقف پرت کردم و ماشين تند ميرفت. گفتم: آقا اين قدر تند نرويد. احمد آقا فکر ميکرد جا ماندهام. گفت: اِ تو هستي؟ گفتم پس چه؟ من که رها نميکنم. راننده ماشين را نگه داشت و سوار شدم.پس از مدتي رسيديم به بنبستي که صبح ماشيم را پارک کرده بودم. از آقاي دکتر عذرخواهي و تشکر کرديم. امام را سوار ماشين پيکانم کردم. ديگر خودم راننده بودم و احمد آقا هم پهلوي من نشست. سه نفري در خيابانهاي تهران راه افتاديم. همهجا خلوت بود چون همه در بهشت زهرا دنبال امام بودند؛ اما امام داخل پيکان در خيابانهاي خلوت تهران بود. احمدآقا گفت برويم جماران. امام فرمود خير. عرض کردم آقا برويم منزل ما. فرمود خير. سؤال کرديم پس کجا برويم؟ امام فرمود منزل آقاي کشاورز. من قبلاً يک منبري براي اين خانواده رفته بودم و معروف بود که اينها از فاميلهاي امام هستند. آدرس منزل ايشان را نداشتيم...
بالاخره پرسان پرسان جلوي منزل آقاي کشاورز در خيابان انديشه آمديم... در منزل را زديم. پيرزني در را باز کرد. پيرزن اصلاً داشت سکته ميکرد و باورش نميشد خواب ميبيند يا بيدار است و قضيه چيست؟ وارد منزل شديم. امام داخل آشپزخانه رفت و جوياي احوال تمام فاميلها بود. از شدت خستگي زير چشمهاي امام کبود شده بود.
ما نماز ظهر و عصر را با امام بهجماعت خوانديم. يک غذاي سادهاي پيرزن آورد... جالب است که همه آقايان علما و اعضاي کميته استقبال، امام را گم کرده بودند و خيلي نگران بودند که امام را با هليکوپتر کجا بردهاند.
نگران بودند که رژيم آقا را برده باشد. همين نهضت آزاديها از طريق دولت [بختيار] پيگيري کرده بودند. ساواک جواب داده بودند که بيمارستان هزار تختخوابي و سوار شدن ايشان بر يک پژوي نقرهاي را خبر داريم اما بعد رد آنها را گم کردهايم.
اين خيلي عجيب است که ساواک هم رد ما را گم کرده بود. لذا احمد آقا به کميته استقبال تلفن زد... فراموش نميکنم مرحوم حاجاحمد آقا بعد از فوت امام بهمن گفت: آقاي ناطق شما هم در زمان ورود امام همراه ايشان بوديد و در ميان ازدحام جمعيت عمامه از سرتان افتاد، هم در فوت و دفن امام حضور داشتيد و در اينجا هم عمامه از سرتان افتاد.
منبع:farsnews.com