بزرگنمايي:
چه خبر - مصاحبه با حبيب برومندي که از نفتکش سانچي بازماند
محمد اين اواخر مردد بود. غم از دست دادن پدر و بار سنگين زندگي، پاهاي اين دانشآموخته نخبه مهندسي کشتي را سست کرده بود. مهرماه روي آبهاي درياي خزر بود که به دوستانش گفت: «ديگر دلم با عرشه نيست.» حبيب تا شنيد چشمانش گرد شد و دهانش بازماند.
آن روز آخرين دوره آمادگي امداد و نجات در کشتي را روي آبهاي خزر ميگذراندند. بعد از آن هر 5نفرشان بايد ميآمدند تهران تا شرکتهاي کشتيراني برايشان قرعه بيندازند. بعد از قرعه معلوم ميشد که حبيب برومندي، سعيد دهقاني، پوريا عيديپور، سجاد عبداللهي و محمد پيريايي دانشآموختگاني که سالها در کنار هم بودند، سهمشان کدام کشتي ميشود.
حبيب و محمد دانشآموخته مهندسي کشتي گرايش موتور بودند و سعيد و پوريا و سجاد دانشآموخته عرشه. محمد وقتي در ساحل محمودآباد همراه دوستانش از کشتي پياده شد، گفت: «روز و شب و ماهها بايد روي دريا باشم. وقتي پدرم بود، غم نداشتم. اما حالا چي!؟ چطور خانوادهام را تنها بگذارم. آنها به من احتياج دارند.» گوشهاي حبيب اين جملات را ميشنيد و تنش زير تابش گرم آفتاب آن روز، سرد و سردتر ميشد. دل حبيب هميشه با دلگرميهاي محمد به شغل پرمخاطره و دشوارشان گرم ميشد. چطور امکان داشت دانشجويي با آن همه علاقه و سماجت، دانشجويي با رتبه اول وروديهاي سال91 رشته مهندسي کشتي، اينطور يکدفعه دلسرد و تسليم شود!؟ حبيب و محمد 4سال همکلاسي و همدرد هم بودند. شبها در خوابگاه در يک اتاق زندگي ميکردند و آنقدر از آينده ميگفتند که رويابافيهايشان در هم گره ميخورد و در آخر به يک نقطه ميرسيد «عشق به عرشه». حبيب ميگويد: «هيچچيز نميتوانست رشته روياهاي محمد را پنبه کند. وقتي محمد را در دانشگاه پيدا کردم، ترم اول بود. همان موقع انگار روي عرشه بود. مصمم، باهوش و باذوق. از دريا و کشتي که حرف ميزد، برق عجيبي در چشمانش ميافتاد. تا موقعي که محمد در کنارم بود احساس ميکردم بهترين شغل دنيا را انتخاب کردم. اما غم خانواده و غصه تنهايي آنها، محمد را پژمرده کرد. ميگفت: خانوادهام تنها باشن و من بهدنبال رويايم!؟ اين خودخواهيه.»
آن روز در ساحل، سعيد، پوريا و سجاد هم دلشان گرفت. با غصه محمودآباد را ترک کردند اما حبيب بيش از آنها درگير غم محمد شد. محمد رفت بروجن خانهشان. حبيب هم آمد ارسنجان خانهشان. باقي بچهها هم به شهرشان بازگشتند تا يکماه ديگر. يکماه بعد همه دوباره جمع شدند در تهران. محمد اما نيامد.حبيب نگران شد: «نکند ديگر نيايد!» يکدفعه حرفهاي آن روز محمد در محمودآباد را بهخاطر آورد؛ حرفهاي غمانگيزي که کنج ذهن دقيق حبيب چمبره زده بود و روزي نبود که پابرهنه ميان روياهاي شيرين او ندود. «پسر معلومه کجايي!؟ بيا بابا همه منتظريم و نگران. حالت خوبه داداش!؟ چي شده؟» محمد پشت تلفن به حبيب گفت که نگران نباشد ميآيد. اما 4روز ديگر.
محمد پيريايي يکي از اعضاي نفتکش سانچي
تماس قطع شد. يک ساعت بعد؛ سعيد، پوريا، سجاد و حبيب «نفتکش سانچي». قرعه اينطور افتاد. حبيب به همراه 3دوست دانشآموخته عرشهاش بايد به عسلويه ميرفت تا با سانچي بزنند به دل درياي آتش و خون، که نرفت.
نفتکش« هيرو2» آماده حرکت بود از بندر خارک با 2ميليونو200هزار بشکه نفت به مقصد اسپانيا. جاي يک دانشآموخته مهندسي کشتي در هيرو2 خالي بود. دست سرنوشت اينطور رقم خورد که در آخرين لحظه حبيب با هيرو2 راهي شود و از سانچي و دوستانش جا ماند. 4روز بعد محمد آمد. سهم محمد سانچي شد. سعيد، پوريا، سجاد و محمد روي عرشه سانچي در کنار محموله نفت فوق سبک با درجه اشتعال بسيار بالا، عسلويه را ترک کردند به سمت کرهجنوبي. حبيب روي عرشه هيرو2 دلتنگ بچهها بود و تنها روي عرشه به آبهاي خليج چشم دوخت. «روي دريا تماس تلفني سخت است و اينترنت ضعيف. قطع اين ارتباط بيشتر دلتنگم ميکرد. احساس ميکردم چقدر بدشانسم که تنها افتادم.» حبيب يکبار توانست با پوريا عيديپور ارتباط بگيرد. «از طريق واتسآپ با هم خوش و بش کرديم و محمد هم مثل هميشه با زبان فرانسوي سلام و احوالپرسي کرد تا سر به سر من بگذارد.»
شامگاه 16ديماه آبها ناآرام بودند. حبيب در موتورخانه هيرو2 فکر ميکرد طوفان در راه است. اما دريا قرباني ميخواست. ميان دلشورههاي حبيب خبر رسيد که سانچي بر اثر تصادف با کشتي باري چيني طعمه حريق شده است. حبيب تا خبر را شنيد از همکارش خواست او را به عرشه برساند تا بتواند نفس بکشد. انگار نفس بقيه خدمه هيرو2 هم با شنيدن اين خبر بند آمده بود. همه آمده بودند روي عرشه. دلهاي بچهها پيش آن 32خدمهاي بود که معلوم نبود چه به سرشان آمده: «در هيرو2 کسي نيست که بچههاي سانچي را نشناسد. هر کسي با چند نفر از آنها همدوره و دوست بوده و باقي را با سلام و عليک ميشناخته. همه غم دوستان و همقطارمان را در سينه داشتيم.»
حبيب برومندي بازمانده سانچي در کنار محمد پيريايي
هيرو2 آرام آبهاي سومالي را ميشکافت و پيش ميرفت اما حبيب تمام شبانهروز را يا روي عرشه يا در موتورخانه قدم ميزد. تمام آن 9شب و 9روز را. «روز دوم شنيدم که يکي از قايقهاي نجات سانچي نيست. اميدوار شديم با خود گفتيم بچهها خودشان را از آن جهنم نجات دادهاند.» اما وقتي خبري ازشان نشد، دوباره اندوه بهصورت خدمه هيرو2 بازگشت. رفته رفته اميدها به يأس تبديل ميشد. آبهاي سومالي براي خدمه هيرو2 غريبانهتر از هميشه بودند. حبيب ديگر چشمش سو نداشت عکس و فيلمهاي سانچي شعلهور را واکاوي کند. ترجيح ميداد ذهنش را ببرد به تهران؛ به شب آخري که در کنار پوريا، سعيد و سجاد با شوخيها و خاطرهبازيهاي دوران دانشگاه سپري شد. به آخرين تماس تلفنياش با محمد که فرانسوي گفت: «comment allez vous mon cher ami (کُمان تَلِ وو مُن شغ اَمي (چطوري دوست عزيزم؟)»
منبع : hamshahrionlin.ir