نامه افشين هاشمي به زيباکلام + عکس شاه و ثريا در يک خانه روستايي
اخبار فرهنگي و هنري
بزرگنمايي:
چه خبر - انقلاب شد؛ يکي از دلايلِ گيريم کوچک همين؛ همين که نميدانست مردم روي فرش نماز ميخوانند!
در متن نامه هاشمي آمده است:
سلام آقاي زيباکلام
افشين هاشمي هستم؛ بازيگر، نويسنده، کارگردان.
مطلب شما با عنوانِ “انتقاد از کاسبيِ سياسي با کفش جهانگيري” را خواندم.
من هم مانند شما به اصلاحات علاقمندم و دوست ندارم چهرهي اصلاحطلبان تخريب شود؛ اما نوشتهي شما برخلاف ديگر مطالبتان با پيشنهادِ تلويحيِ چشمپوشي، عمق و معناي اين حرکت را ناديده ميگيرد.
حضور آقاي جهانگيري با کفش در خانهي زلزلهزدهي زلزلهزدگان اصلا ربطي به نيت يا سهوي و عمدي بودنش ندارد؛ بلکه نمايانگر ديدگاه، نگرش و اخلاقيست که اينک بين سياستمدارانِ کنوني جاريست؛ از خردهريزهاي کتوشلواري با محاسنِ کوتاهِ نه لزومن از سرِ اعتقاد تا ردههاي بالاتر که حالا با پوششِ آراسته خوشپوش و معطراند (و چه خوب که اينطوراند).
شما حتمن اين عکس معروف محمدرضاي پهلوي را ديدهايد:
شاه و ثريا در منزل يک پيرمرد روستايي
همراهِ ثريا با کفش در خانهي مردِ روستايي نشسته و مردِ روستايي ـ در خانهي خودش ـ زانوي ادب زمين زده برابرِ شاه! شاه يا نميدانست يا بهنظرش مهم نبود، يا نماز مردِ روستايي بر فرش جاي دوري در ذهنش بود يا اصلن نبود! آخر در سوييس درس خوانده بود و حرفهاي روزمرهاش با هويدا به فرانسه بود!
انقلاب شد؛ يکي از دلايلِ گيريم کوچک همين؛ همين که نميدانست مردم روي فرش نماز ميخوانند! محمدرضاي پهلوي چيزهاي بسيار ديگري را هم نميدانست. نميدانست دين ريشهاي قوي در جانِ مردم دارد؛ نميدانست برهنگيها بر پردهي سينما لزومن به پيشرفت نميانجامد و نميدانست تآتر “خوک بچه آتش” جايش نه در جشنِ هنر، که در ايران نيست و خيلي نميدانستهاي ديگر…
مديران و سياستمدارانِ امروز اما از دلِ مردم آمدهاند؛ خيليشان از همين روستاها و شهرهاي کوچک و دههي شصت که من مدرسه ميرفتم، ميآموختيم معلم خصوصي و تاکسي تلفني مذموم است و بالاشهريها اشرافاند.
تکرار ميکنم که منظورِ نظرِ اين مطلب اصلن شخصِ آقاي جهانگيري نيست که اتفاقن جزو سياسيونِ محبوب است و تکليفش مشخص و حسابش پاک (دستِکم تا اينجا که ما ميدانيم) و چه بد که بعضي به قولِ شما “بيتقوايي سياسي و بهرهبرداريهاي غير اخلاقي سياسي” کردهاند و اين ماجراي کفش را دستاويز کاسبهاي سياسيشان کردهاند. دليلِ نگارشِ اين متن اشاره به اتفاقِ شايعِ مهمتري بينِ بسياري از سياسيون (و بدتر بينِ فرزندانشان) است که اين اتفاق نشانهاي کوچک از آن است وگرنه خودِ ماجراي کفش که با يک عذرخواهي رسمي حل شد؛ گيريم يک فرششويي هم هزينهاش شود.
آنچه اما امروز اتفاق افتاده و نبايد از نظر دور داشت اين است که آنقدر در تجارت و برجسازي و مارکتمال و… پيش رفتهايم که از مردم دور افتادهايم؛ و طبيعتن يا يادمان رفته آيينها و رسم و رسوم را، يا به دليلِ فشردگيِ زمان فرصتِ انجامش را نداريم. يادمان رفته مردم فقط دور و بريهامان با سواريهاي مدلبالايشان نيستند؛ خيلي روستاهاي دور که نه مدرسه دارند و نه حمام هم مردماند، چابهار و سوختبرانش هم مردماند، ساکنينِ آپارتمانهاي خوبِ پايتخت هم مردماند؛ همانها که در پيِ دستيابي به زندگي بهتراند و در شهرهاي بزرگتر فرهنگ و هنر را پي ميگيرند و گاهي هم از حقوقِ عاديِ وا ميمانند؛ از تماشاي کنسرت تا فيلم و تآتر و يا خواندنِ کتابي که حقي همگانيست. آنها که هشتشان گروي نُهشان است هم مردماند؛ همانها که اگر همکارانم در فيلمها نشانشان دهند متهم ميشوند به سياهنمايي گاهي هم اصلن پروانه ساخت نميگيرند که اصلن کار به نماياندن نميکشد که سياه باشد يا سپيد.
من انتظار داشتم (شايد بيجا) که شما به جاي استفاده از راهکارِ “انتقادِ سازنده به جاي انتقادِ مغرضانه” براي دفاع از يارانِ اصلاحات که من هم يکي از 22 ميليون حامياش هستم، مانندِ ديگر تحليلهاي عميقتان اين بخش ماجرا را بيان ميکرديد و اين فراموشي را يادآور ميشديد.
ببخشيد که پا در کفشِ شما کردم و با ندانستههايم از علوم اجتماعي و سياست در اينباره نوشتم و اظهارنظر کردم اما گمانم نتيجهي انتخابات سال 84 که اينک همه در رابطه با او کاسهي چه کنم دست گرفتهاند از همين نقطه برآمد؛ از دستاويز قرار دادن همين جاي ماندهي کفِ کفش، بر فرشِ مردِ روستايي.
منبع: cinemacinema.ir
-
جمعه ۱۰ آذر ۱۳۹۶ - ۱۱:۴۰:۳۵ AM
-
۳۶۰ بازدید
-
-
چه خبر