بزرگنمايي:
چه خبر - قربون دستت وقت داري يه قهوه برام بگيري؟
«سميه» ديگر عادت کرده هر روز ساعت 8 صبح با صداي زنگ تلفن خانهاش از خواب بيدار شود و از آن طرف خط، صداي بيقرار يک زن را بشنود: «سلام سميه خانم جون. بدموقع که تماس نگرفتم؟ قربون دستت وقت داري يه قهوه برام بگيري؟» آن وقت سميه دست و رو نشسته و در حالتي ميان خواب و بيداري قهوهجوش را ميگذارد روي گاز. قهوه که دم ميکشد، به اندازه يک قاشق چايخوري آرام ميريزد داخل فنجان. قهوه را لب ميزند و نعلبکي را ميگذارد روي آن و فنجان را برميگرداند؛ درست رو به روي قلبش. چيزي زير لب ميگويد و خيره ميشود به ته فنجان: «يه تاج ميبينم روي سرت. اين خيلي خوبه. يعني خيلي مورد توجه قرار ميگيري. يه قورباغه هم هست. زبوندراز و چشم ورقلمبيده. ميخواد ببلعدت انگار ...»
تلفن را قطع ميکند، ميرود آبي به صورتش ميزند و زير کتري را روشن ميکند. همين که پنير را ميگذارد روي ميز، صداي زنگ تلفن سکوت سرد خانهاش را ميشکند: «جونم! آره. چرا نميشه؟ عزيزم شماره کارتمو که داري؟ 30 هزار تومان واريز کن. بعد عکس فيشتو برام بفرست. يه ربع ديگه زنگ بزن. آره قربونت برم. منتظرم.» و اين روند تا ساعت 6 عصر ادامه دارد. گاهي هم بيشتر.
من سالهاست که سميه را ميشناسم. خانهاش جايي است در غرب تهران. فوق ليسانس دارد. يک دختر 35 ساله که خيلي سال است تنها زندگي ميکند. قبلترها در يک بيمارستان، فيزيوتراپ بود اما چند سال پيش تصميم گرفت شغلش را عوض کند. سميه که کتابخانهاش ديگر جوابگوي اين حجم از کتاب و مجله نيست و آنها را دور تا دور سالن پذيرايي خانه 40 مترياش چيده است، از يک روزي به بعد فالگير شد. فال قهوه و گاهي هم ورق. او حالا يکي از فالگيرهاي معروف تهران است.
سميه هر روز تقريبا براي 10 نفر فال ميگيرد. دوست ندارد غريبهها را به خانهاش راه دهد. براي همين فقط تلفني فال ميگيرد. مشتريهايش هم ديگر به او اعتماد دارند. اول پول را برايش را واريز ميکنند و بعد تلفن ميزنند به سميه که از آينده برايشان بگويد. از اينکه سفري در پيش دارند يا نه؟ رابطه عاطفيشان بهبود پيدا ميکند يا نه؟ و خيلي چيزهاي ديگر. سميه هم براي هر مشتري تقريبا يک ساعت وقت ميگذارد و با حوصله برايشان حرف ميزند.
حالا شما گفتوگوي کوتاه من را با سميه ميخوانيد که عصر يک جمعه پاييزي در خانه کوچک او انجام شده است:
سميه! تو فالگرفتن را از کجا ياد گرفتي؟ دوره خاصي ديدي؟
نه. کم سن و سالتر که بودم، مخصوصا زمان دانشجويي، خيلي پيش فالگير ميرفتم. اصلا کارم شده بود که هر هفته بروم پيش فالگير و او برايم حرف بزند. انقدر اين کار را انجام دادم که کمکم خودم اصول فالگيري را ياد گرفتم. بعد رفتم در اينترنت راجع به معنا و تفسير اشکال و علائم فنجان قهوه جستوجو کردم. همين طوري ياد گرفتم. نه اينکه فکر کني رفتم کلاس فال قهوه. (ميخندد)
ميخواهي بگويي بعد از آن آنقدر حرفهاي شدي که فالگيري براي تو تبديل به يک شغل شد؟
من به اين دليل رفتم سراغ يادگيري فال قهوه که بتوانم براي خودم فال بگيرم اما چند بار در جمعهاي دوستانه براي دوستان خودم فال گرفتم و آنها به فالهاي من علاقه پيدا کردند و بارها و بارها از من خواستند برايشان فال بگيرم. بعد هم شماره من را به دوستانشان دادند که من برايشان فال بگيرم. من هيچوقت براي اين کار تبليغ نکردم يا به کسي نگفتم بيا برايت فال بگيرم. اما کمکم وقتي آدمهايي که از من درخواست فال داشتند، تعدادشان زياد شد، تصميم گرفتم در ازاي فال دستمزد بگيرم.
الان قيمت مشخصي براي فال قهوه داري؟
براي هر فال 30 هزار تومان ميگيرم.
آدمهايي که براي فال به تو زنگ ميزنند، بيشتر مردها هستند يا زنها؟
معمولا زن هستند. در هر سن و سالي. پيش آمده در جمعهاي دوستانه براي آقايان فال بگيرم اما تا به حال نشده که يک آقا به عنوان مشتري به من زنگ بزند و فال قهوه بخواهد.
زنهايي که ميگويي، در فال قهوه معمولا دنبال چه چيزي هستند؟
خودشان دلايل مختلفي را بيان ميکنند. مثل خريد خانه، سفر و ... اما من ميدانم که همهاش بهانه است. آنها براي «عشق» فال ميگيرند. ميداني؟ يکجورهايي در نقش و نگارهاي قهوه دنبال نقش يار ميگردند. البته هستند زنهايي که براي تفريح سراغ فال قهوه ميروند و بعدا معتاد فال ميشوند اما من فکر ميکنم زنهايي که فال ميگيرند در استيصال مطلقند. وقتي احساس ميکنند هيچ کاري از دستشان برنميآيد، فال ميگيرند. من ميفهمم همه اين بهانهها براي روابط عاطفيشان است. وقتي درباره روابطشان صحبت ميکنم به وجد ميآيند و فقط دوست دارند در اينباره بشنوند.
وقتي درباره مسائل عاطفيشان صحبت ميکني، حالشان خوب ميشود؟
ميفهمم که خيلي هيجانزده ميشوند و به وجد ميآيند اما حال خوب؟ نه، فکر نميکنم. هيچ حالشان خوب نميشود. خب من که روانشناس نيستم. البته ميداني بيشتر فالگيرها فقط حرفهاي خوب ميزنند. کمتر فالگيري است که از رويدادهاي بد در فنجان قهوه بگويد. همه فالگيرها حرفهاي خوب و قشنگ ميزنند. براي اينکه مشتري باز هم سراغشان برود.
تو خودت چه احساسي داري از اينکه در روز با اين همه زن راجع به مسائل شخصيشان حرف ميزني؟
خب، وقتي به آنها حرفهاي خوب ميزنم آنها تا حد زيادي آرام ميشوند و اين خوب است. نميتوانم بگويم احساس خاصي دارم. اين هم يک جور شغل است. مثل اينکه من بپرسم تا از اينکه خبرنگاري چه احساسي داري؟
منظورت از اينکه ميگويي حرفهاي خوب ميزني تا حالشان خوب شود، اين است که به آنها دروغ ميگويي؟
نه، اصلا. دروغ که نميگويم. در فنجان قهوه با توجه به اشکالي که افتاده هم چيزهاي خوب ميبينم و هم چيزهاي بعد اما من فقط خوبهايش را به مشتري ميگويم. دوست ندارم حرفهاي تلخ به آنها بزنم.
شده از تو راهکار هم بخواهند؟
خيلي. بعضيها فکر ميکنند من مثل دعانويسها ميتوانم راهحلي براي مسائل و مشکلات داشته باشم. خيليوقتها فال که تمام ميشود ميگويند: «حالا به نظر شما چکار کنم؟» خب من جوابي ندارم. واقعا نميدانم راه حل مشکلات آنها دقيقا چيست.
تا بهحال شده کسي از فالي که برايش گرفتي ناراضي باشد و بدخلقي کند؟
بله. بارها برايم پيش آمده که به من ناسزا گفتهاند. مثلا يکبار به خانمي گفتم تا سه وعده ديگر رابطه عاطفياش بهبود پيدا ميکند اما آن مرد او را ترک کرد. او يک روز به تلفنم زنگ زد و هرچه از دهانش درآمد به من گفت. من هم پولش را پس دادم. اين چيز عجيبي نيست. مگر قرار است فال به طور مطلق درست باشد؟ چه چيزي در اين جهان مطلق است؟ در کنارش مشتريهايي هم دارم که هفتهاي يکبار زنگ ميزنند و فال ميگيرند.
هفتهاي يکبار؟ مگر در طول يک هفته چقدر تغيير و تحول در زندگي ايجاد ميشود؟
خيليها معتاد فال هستند. ميخواهند آب بخورند، زنگ ميزنند فال ميگيرند. ميخواهند ميهماني بروند، فال ميگيرند. حتي اگر من مسافرت باشم، مريض باشم يا هر چيز ديگر در حالي که اضطراب فراوان دارند، زنگ ميزنند و فال ميخواهند. من هم سريع قهوه دم ميکنم، نيت ميکنم و برايشان از همه چيز ميگويم.
سميه! تو از اينکه شغلت را از فيزيوتراپي به فالگيري تغيير دادي، راضي هستي؟ فکر ميکني تا هميشه بخواهي همين شغل را ادامه دهي؟
درست است که اين شغل انرژي زيادي از من ميگيرد. خستهام ميکند و خيلي وقتها فرصت نميکنم، حتي غذا بخورم اما اين کار برايم هيجان هم دارد. درآمدش که بد نيست. نميدانم تا چند سالگي ذهنم ميکشد براي اين و آن فال بگيرم. چه بگويم؟ بد نيست. راضيام.
****
اينها را که ميگويد، ديگر حوصلهاش تمام ميشود. کوسن روي کاناپه را محکم بغل ميکند و کتاب «وقتي نيچه گريست» را از روي ميز برميدارد و شروع ميکند با بيميلي ورق زدن. چند دقيقه نميشود که دوباره کتاب را پرت ميکند روي ميز. همين که چشمانش را ميبندد، دوباره زنگ تلفن سکوت سرد خانهاش را به هم ميريزد: «30 هزارتومان واريز کن. بعد عکس فيشتو برام بفرست ...»
منبع: isna.ir