بزرگنمايي:
چه خبر - گفت و گو با بهناز جعفري
شروع کارتان با سينما بود؟
بله، فيلم روسري آبي.
چطور شد که انتخاب شديد؟
کلاسهاي خانم آدينه بود که خانم بنياعتماد آمدند تا از بازيگران جوان انتخاب کنند. تست و عکس گرفتند و خانم آدينه هم تأييد کردند و رفتم براي ايفاي يک نقش کوچک. اما انگار آن سياست و شم کاري که بتوانم براي خودم برنامهريزي درستي بکنم و هر نقشي را قبول نکنم در من وجود نداشت. بعد از آن «عشق طاهر» بود و «سينماسينما» که در آن نقش يک منشي صحنه را داشتم که خيلي فعال بود، اما اصلا ديده نشد.
شما براي نقشتان در «خانهاي روي آب» يک سيمرغ داريد. اين را موفقيت نميدانيد؟
سالي که سيمرغ گرفتم فيلمهايي مثل من «من ترانه پانزدهسال دارم» بود و کانديداهاي نقش دوم کساني بودند که فکرش را نميکردم، من بگيرم. الان که از سيمرغ فاصله گرفتم اصلا دوستش ندارم و هيچ تاثيري بر زندگي من نگذاشته است. خصوصا که اين روزها ميبينم به نقشها و بازيهايي داده ميشود که رو و سطح در آنها اهميت پيدا کرده است. البته من الان هرچه بگويم ممکن است بگويند چون خودش نگرفته اينطور ميگويد. اما من بهعنوان معترض اينها را نميگويم. سليقه من اين است. با اين روند من هم ديگر به دل خودم نميچسبد وقتي اين کلمه را به کار ميبرم که نقش خاص، نقش پيچيده ولي تاثيرگذار، يک سکانس اما بازي کن و زندهاش کن. خارج از ايران اين اتفاق ميافتد. جايزهها به چنين نقشهايي داده ميشود. مثلا همان نقشي که من برايش سيمرغ گرفتم، نقش يک دختر ايدزي بود و بعدا متاسفانه باعث شد که فقط يک برچسب به من بخورد که اين همان دختري است که ايدز داشت و براي ترميم رفته بود. اما آنجا ما به ازاي آن تقديرشان را به موقع و خوب دريافت ميکنند. بعد از سيمرغ، نه دستمزد من بالاتر رفت نه پيشنهادهاي ويژه آنچناني به من شد. همانطور انتخابهاي کوچک داشتم و پيشنهادات خيلي خاص نقش اول به من داده نشد. انگار تواناييها و بضاعت من در همان حد است. فقط خوشحالم که هنوز ميگويند بهناز بازيگر با استعدادي است و ميتواند نقش را در بياورد. همين براي من قانعکننده است تا اينکه بخواهم سيمرغ بگيرم. هيچکس يادش نميماند چندسال پيش چه کسي سيمرغ گرفت. البته اخيرا جوايز، بينالمللي و شگفتانگيزتر شده و کمي جهانيتر که ميشود يادمان ميماند که مثلا شهاب حسيني، ليلا حاتمي، آقاي ناجي و نويد محمدزاده برگزيده شدهاند.
چه شد که به اين گروه پيوستيد و فکر ميکرديد براي نقشي کوتاه سيمرغ بگيريد؟
يک روز دستيار آقاي فرمانآرا با من تماس گرفتند و من رفتم دفترشان براي بستن قرارداد و برگهاي به من دادند که فقط ديالوگهاي مژگان در آن بود. يک نقش تکسکانسي که حتي نميدانستم بايد چه دستمزدي را برايش بگيرم. من هم «بوي کافور، عطر ياس» را ديده بودم و آقاي فرمانآرا را بهشدت دوست داشتم. حتي براي آن نقش که ايدز داشت رفته بودم آزمايشگاه و خودم هم آزمايش دادم يا به آدمهاي مختلف ميگفتم تو اچاي وي مثبت هستي تا ببينم واکنششان چيست. بعد شنيدم که آقاي فرمانآرا در پروازي کنار شبنم طلوعي نشسته بودند و سر و زبان او را که ديدند گفتند بد نيست اين نقش را شبنم بازي کند. دستيارشان تماس گرفتند و گفتند ما يک جابهجايي داريم و شما فلان نقش را به جاي مژگان بازي کنيد. بسيار متعجب و ناراحت شدم و سريعا رفتم سر لوکيشن که خانه با شکوه آقاي کيانيان در آن فيلم بود. ميز شام چيده بودند و آقاي کيانيان هم بود.
آقاي فرمانآرا موسيقي بتهوون گذاشته بود. با توپ پر رفتم پيششان و گفتم من بايد اين نقش را بازي کنم. پول نگاتيو چقدر ميشود؟ من آن را ميدهم و شما اين سکانس را هم از من بگيريد و هم از بازيگر ديگرتان و بعد مقايسه کنيد کدام بهتر است. ايشان خنديدند و خب من هم نميدانستم چقدر وضع ماليشان خوب است (خنده). آن روز گذشت و من بالاخره توانستم از طريقي متوجه شوم که آقاي عباس گنجوي در عروجفيلم کار مونتاژ را انجام ميدهند. خودم را به آب و آتش زدم که بايد بازي کنم. آفيش شدم به بيمارستان تا آن يک سکانس را از من بگيرند. اما آن لحظه يخ کرده بودم، تمرين کرده بودم اشک بريزم و حتي هنوز هم ميگويم چرا دستانم را بالا آوردم و صورتم را پنهان کردم. يک برداشت گرفتند و گفتند خوب است و من هم فکر کردم الکي و اصطلاحا پلان ايتاليايي است. از آن روز چند روز يک بار حليم بهدست ميرفتم عروج فيلم و ميگفتم بگذاريد سکانسم را ببينم. من هستم؟ و آنها اطمينان ميدادند که خودت هستي. تا روز اختتاميه جشنواره در تالار وحدت که بدو بدو رفتم پالتو خريدم و خودم را به آنجا رساندم و رديفهاي جلو نشستم. وقتي جايزه گرفتم از کانديداهاي ديگر خجالت ميکشيدم و عذرخواهي ميکردم... اصلا اعتمادبهنفس نداشتم (خنده).
از آن دوران چه چيزهايي به خاطر داريد که فکر ميکنيد کاش امروز هم وجود داشتند؟
ما از آن بچههايي بوديم که شب ميرفتيم توي صف سينما شهر فرنگ و عصر جديد ثبت نام ميکرديم و صبح يک نفر ميرفت آنجا و بعد چند نفر اضافه ميشدند و با باتوم آنها را جا ميزدند. فيلم «سلام سينما» را با فلاکت و بدبختي ديديم. خود من چقدر به مادرم دروغ گفتم تا بروم «ناصرالدينشاه آکتور سينما» را ببينم (خنده). گالري ميرفتيم... اما اخيرا رفتم موزه هنرهاي معاصر يک گنجينهاي را باز کرده بودند و اين همه بياهميتي براي آدمهاي مسئول به شدت دردناک بود. مثلا جلوي يکي از تابلوها آب از بالا چکه ميکرد و بايد فاصلهات را زياد ميکردي تا خيس نشوي. الان ديگر باورم نميشود که مثلا کسي «جان شيفته» رومن رولان را خوانده باشد. براي «هملت» قطبالدين صادقي که آن زمان در سالن اصلي تئاتر شهر اجرا ميشد، هر شب يک جوري بليت گير ميآوردم و انتهاي سالن ميايستادم به تماشا و ١١شب هم تمام ميشد. مادرم هميشه ميگفت کليد را بگذار و برو همانجا که بودي... به شدت مخالف بود. گربههايي که در آن سالن پيش از بازسازياش رفت و آمد داشتند، ديگر بخشي از اجراها بودند. سالنها هر کدام سبک خودش را داشت. مثلا يک سالني براي کارهاي دانشجويي بود، کارگاهي براي کارهاي تجربي و سالنهايي هم براي کارهاي حرفهاي. اما الان حتي اگر اسما اين تفکيک وجود داشته باشد در عمل چندان رعايت نميشود.
با وجود اين ميزان از مخالفت، چه شد که خانواده اجازه دادند تئاتر کار کنيد؟
پدرم حسابدار بازار بود و انساني بسيار منعطف و لوتي اما مادرم که در فضاي بيمارستان و پرستاري کار ميکرد و با درد جامعه از نزديک آشنا بود و به شدت با ورود من به اين فضا مشکل داشت. خانم آدينه با او صحبت کردند و توضيح دادند که تئاتر مطربي نيست و بعد هم به تماشاي نمايش «سلطان مار» نشست و اينگونه کمکم کنار آمد.
جداشدن پدر از خانواده چه تاثيراتي بر زندگيتان داشت؟
از آنجايي که مادرم زن خودساختهاي بود و در جامعه واقعا جنگيده و زندگي کرده بود، خيلي روي من تأثير گذاشت. تا جايي که يادم ميآيد هيچوقت از هيچ يک از اعضاي خانواده پول نگرفتم. رشتهام گرافيک بود و با طراحيهاي کوچک سعي ميکردم درآمد داشته باشم و بعد هم که در بازيگري بيمهابا کار کردم تا هم خرجم در بيايد هم خودم را تثبيت کنم. جدايي خانواده براي بسياري از آدمها سازنده بوده تا اينکه بخواهند هر روز شاهد کلنجار رفتن پدر مادر باشند. الان که بعد از مدتها با خانواده پدرم در رفت و آمد هستم، اين حس مثبت را به خودم دارم که هيچوقت ناچار نشدم براي پول گرفتن به پدرم رجوع کنم و به اين سوال هميشگي که اين پول را براي چه ميخواهي، پاسخ دهم و از طرفي دلنگراني براي پر کردن حساب خالي هميشه با خودم بود. زندگي کنترلشدهاي داشتم و مادرم به شدت نظارت داشت و فکر ميکرد بايد جور نبود پدر را هم بکشد و حتي وقتي ميخواستم تئاتر ببينم، مادرم به شدت مخالف بود و تازه کمکم داشت ميفهميد زمانه عوض شده و ديد که من در خانه کتاب ميخوانم و ديالوگ حفظ ميکنم و از اين بابت خوشحال بود.
تمرکز بيقيدوشرطتان بر حرفهاي که در آن هستيد، چقدر شما را به اهدافي که در ابتداي مسير داشتيد نزديک کرده است؟
راستش من بهعنوان هدف و منبع درآمد به اين حرفه نگاه نکردم و توسط نخستين معلمم خانم آدينه که اين مسأله را براي من جدي کردند به اين سمت سوق داده شدم و براي من که گرايشهاي ديني و اسلامي پيدا کرده بودم و گرافيک ميخواندم، تاثيرگذار بود که تکليفم را روشن کرده و موضعم را کمي تلطيف کنم. دانشگاه دو جا قبول شدم، گرافيک تربيت مدرس و نمايش دانشگاه آزاد که خيلي محتاطانه و بدون اينکه مادرم در جريان باشد ثبتنام کردم و اواسط ترم اول بود که فهميد و دنيا را به هم ريخت ولي من ماندم. الان که نگاه ميکنم به بسياري از چيزها نرسيدم اما تا حدودي سعي کردهام که قابل قبول باشم. بابت چيزهايي که شخصا و با جان کندن و بدون استفاده از تجربه ديگران به آنها رسيدم، از خودم راضيام.
گرايشهاي مذهبي تان مربوط به چه دورهاي ميشود؟
من يک دوره دو ساله ميخواستم بروم رشته ديگري را همزمان با گرافيک بخوانم. انواع نمازها را ميخواندم و روزه ميگرفتم و جامعه الزهراي قم هم ثبتنام کرده بودم و از آنجا براي من نوار ميفرستادند و هر شش ماه يک بار ميرفتم حضوري امتحان ميدادم که بيشتر روي قرآن و تربيت اسلامي متمرکز بودند. همچنين دوست داشتم به آدمهايي که ناتواني جسمي دارند خدمت کنم و پرستارشان شوم. البته الان هم هنرمندان بهگونهاي خدمتگزاران مردم هستند.
با اين حال ظاهرتان هم متفاوت با الان بود؟
بله. هم چادر سرم بود، هم مقنعه چانهدار. اما همه اين دوران را گذراندهاند.
منبع: روزنامه شهروند