بزرگنمايي:
هر روز همسرم من را با زحمت به اين دكتر و آن دكتر ميبرد. هر روز فيزيوتراپي، بيمارستان، درمانگاه، كلينيك و چون نميتوانستم بنشينم به تنهايي در صندلي پشت ماشين ميخواباند..
گفتگو با خواننده لس آنجلس نشين
از همسرش كه ميگفت بغض به گلويش نشست و نتوانست حرفهايش را ادامه دهد. وقار، آرامش و متانت نميگذاشت صدايش بالا برود؛ آن هم كسي كه به قول خودش اوج صدايش دستنيافتني است. اينها شرححال حبيب محبيان ،خواننده مشهور ايراني هنگام گفتوگو با ماست. بعد از آن هجرت طولاني مدت به آن سوي آبها، 6 سالي است كه به ايران برگشته و همراه همسر در يك باغ بزرگ در روستاهاي اطراف رامسر زندگي ميكند. بيخبر از همه چيزهايي كه بيرون از آن اتفاق مي افتد.
خلق وخوي كنجنشيني و انزوا ، اتمسفري اطرافش به وجود آورده كه سرشار از آرامش است. اين آرامش براي او گنجي است كه سالها دنبال آن ميگشته و دلش نميخواهد به راحتي آن را از دست بدهد؛ بههيچ قيمتي و بهخصوص به خاطر همسرش كه خود را مديون او ميداند. زندگي براي او يعني خانواده سه نفرهاش، به دور از ريا و دروغ و اينكه به كسي آزار نرساند و خير برساند. خودش ميگويد خيلي با كسي نميجوشد و با او بودن شرايطي ويژه ميخواهد. طبيعي است؛ او «مرد تنهاي شب» است.
ميخواهيم از اينجا شروع كنيم؛ چه شد كه تصميم گرفتيد از ايران برويد و لسآنجلسنشين شويد؟
براي اينكه دلم ميخواست كار كنم و نميتوانستم. اما تا سال 62 در ايران ماندم. من نهتنها مشكلي با انقلاب نداشتم بلكه وقتي شور و شوق جوانان را ميديدم به آنها در كارهاي انقلابي كمك ميكردم. مسجد گيشا آن روزها پاتوق انقلابيها بود و من هم آنجا حضور داشتم؛ حتي با بنز خودم در دوران پيش از انقلاب اسلحه جابهجا ميكرديم و بچههاي آن روزها اگر زنده باشند ميتوانند شهادت بدهند حبيب پاي انقلاب و وسط گود بود. جنگ هم كه شروع شد در ايران ماندم. اما بعدها مجبور شدم بروم.
خيلي از خوانندهها مثل «فرهاد» در آن روزها انقلابي بودند و براي اين حركت مردمي ميخواندند. اما مردم از شما آهنگي به خاطر ندارند. براي اينكه انقلابي بودن خودتان را نشان بدهيد كاري نكرديد؟
چرا من هم خواندم اما نميدانم سرنوشت آن قطعه چه شد. اوايل انقلاب يك آهنگ خواندم با اين مضمون: تو حسين پاكبازي، منبع الهام و رازي و. . . اما اصلا نفهميدم اين كاست چه شد. البته در اينترنت هست. . . 28 سال پيش اين قطعه را خواندم. بعد هم قطعه امامزاده، آسمان آبي و. . .
حبيب محبيان
شما از چند سال قبل از انقلاب فعاليت حرفهاي انجام ميداديد؟
از سال 54 كارم را شروع كردم. اولين آهنگي هم كه خواندم « مرد تنهاي شب» بود. آن زمان تقريبا 24، 25 ساله بودم.
شما جزو خوانندگان پركار پيش از انقلاب نبوديد خودتان قبول داريد؟
دمادم انقلاب بود كه تازه كنسرتهايم راه افتاده بود. خيلي زحمت كشيده بودم تا به شهرت و موفقيت برسم. سالها بود كار ميكردم؛ از طرفي حاضر به انجام هركاري نبودم و نميخواستم يك دفعه و با هر آهنگي معروف شوم. از 16 سالگي گيتار ميزدم و كار ميكردم. اما آنقدر صبر كردم تا با آهنگي که خودم دوستش داشتم به شهرت برسم.
كار موسيقي در آن سالها مثل حالا عرف نبود و خيلي از خانوادهها با آن مشكل داشتند. خانواده شما چطور مشكلي با خواننده شدنتان نداشتند؟
خانوادههاي مذهبي دهه پنجاه كاملا با خوانندگي مخالف بودند. يكي از برادرهايم به من ميگفت تو مادرت خواننده بوده يا پدرت كه ميخواهي خواننده بشوي؟ من فكر ميكردم هر كسي بايد براي آينده خودش تصميم بگيرد و نه اينكه كسي به او بگويد چه كاري بكند يا نكند. اين شد كه من موسيقي را شروع كردم. البته از همان اول نميخواستم از خوانندگي پول دربياورم.
عکس حبيب
بقيه خانواده چطور؟ خواهر و برادرهايتان به سمت هنر كشيده نشدند؟
صداي مادرم قشنگ بود. هر هفته جلسه قرآن برگزار ميكرد و سفره براي ائمه اطهار (ع) راه ميانداخت و خودش مداحي ميكرد و ميخواند. من از يك خانواده مذهبي هستم. دو خواهر و پنج برادر هستيم. يكي از برادرهايم آكاردئون و ديگري ويولون ميزد و يکي هم آواز ميخواند. . . اما همه براي دل خودشان بود. من هم همه مدل آهنگي ميخواندم.
از هندي گرفته تا گلپايگاني و انگليسي و. . . از 8 سالگي كاملا در اين فضا بودم. دوران دبستان خاطرم هست سر پل تجريش دبستان كاظمي ميرفتم؛ يک فضاي فضاي كاملا مذهبي. آن زمان اذانگوي مدرسه بودم. صدايم در كل پل تجريش ميپيچيد. آن زمان اين ساختمانها ساخته نشده بود و همه اهالي تجريش صداي اذان من را ميشنيدند.
بين سالهاي 57 تا 62 چه ميكرديد و از چه راهي چرخ زندگيتان را ميچرخانديد؟
از سال 57 تا 62 فقط از جيب خرج ميكرديم. سال 55 ازدواج كرده بودم و مخارجم بيشتر هم شده بود. در دنياي خودمان بوديم و به كسي كاري نداشتيم. آن زمان از همه چيز دور بودم. تا اينكه ديدم واقعا زندگي سخت شده است، هيچ منبع در آمدي نداشتم، كار موسيقي هم به كل تعطيل شده بود و شرايط واقعا سخت بود؛ به همين خاطر تصميم گرفتم از ايران بروم.
از همان اول كه از ايران رفتيد كار خوانندگي شروع شد؟
چند ماهي كار موسيقي انجام دادم اما ديدم اوضاع آنجا با روحياتم نميخواند. نميتوانستم و دوست نداشتم نيناش ناش بخوانم. رفتم سمت كارهاي ديگر. زماني كه كار موسيقي نميكردم يك مدتي مديريت يك شركت بزرگ بازرگاني با من بود. حدود دو سال مدير آنجا بودم اما با خودم گفتم چقدر براي مردم كار كنم و اگر قرار است چيزي بشوم بهتر است براي خودم كار كنم و يكي از بزرگترين شركتها را در لس آنجلس تاسيس كردم.
عکس حبيب محبيان
كار شركتم توزيع مواد غذايي بود و اجناسي مثل اسنك و چندين مدل بستني را پخش ميكردم. كاروبارم حسابي رونق گرفته بود و درآمدم بالا رفته بود و آنقدر معروف شده بودم كه از قديميهاي اين كار فروش بالاتري داشتم. اگر آنها همه 8:30 صبح كار و كاسبي را شروع ميكردند من 6 در مغازهام را باز ميكردم.
اگر آنها كار را ساعت 3 تعطيل ميكردند من تا 5 در دفتر ميماندم. هر كسي وام ميخواست بدون بهره ميدادم. مردم آنجا من را خيلي دوست داشتند. تازه ساعت 5 ميرفتم استوديو و موسيقيام را ضبط ميكردم. بعدها مشكلاتي پيش آمد كه اين كار را كنار گذاشتم.
چرا كار تجاري را كنار گذاشتيد؟
خاطرم هست يك روز ساعت 5- 6 صبح كه در ماشين نشسته بودم احساس كردم خيلي خسته شدهام. يك دفعه به اين نتيجه رسيدم اين همه كار كردم چه شد؟ پول خوشبختي نميآورد.
قانع بودن و سر روي بالش گذاشتن و به يك خواب عميق رفتن از همه چيز مهمتر است. از خدا خواستم از اين شرايط نجاتم دهد. يك روز در محل كارم رويم نشد به كارگر بگويم آن جعبه را به من بده. روي صندلي رفتم و با سينه خوردم زمين. كارم به سيسييو كشيده شد. دكترها به خانوادهام گفته بودند زنده نميماند اما اگر فقط يك دقيقه ديرتر به بيمارستان ميرسيدم قطعا مرده بودم.
بعدها متوجه شدم حكمتي در اين اتفاق بوده تا خدا راه درست را به من نشان دهد. از بيمارستان مرخص شدم. هيچ جوري نميتوانستم راه بروم. عين يك مرده بودم. سه ماه در بيمارستان بستري بودم. پزشكان گفتند حتما بايد عمل كني و يك درصد احتمال زنده بودنت وجود دارد. عمل كردم و خدا خواست كه زنده بمانم. مدتي هم كه درگير بازگشت سلامتيام بودم، كل سوپرماركتم از بين رفت و ورشكست شدم. از طرفي در آمريكا مخارج بالا بود.
اين اتفاق در چه سالي افتاد؟
در سال 1998 اين اتفاق افتاد.
چطور بعد از آن اتفاق توانستيد سرپا شويد؟
در بيمارستان حال و روز خوشي نداشتم؛ مثل يك مرده بودم. قلبم به دستگاه وصل بود. در بيمارستانهاي آمريكا رسم است از طرف بنيادهاي خيريه ميآيند و براي بيماران ساز ميزنند. يك روز ديدم صداي ويولن ميآيد و يك نفر ديگر هم دارد گيتار ميزند و ميخواند. به خاطر آسيبي كه به ششهايم وارد شده بود صدايم را از دست داده بودم؛ هر كاري كردم هيچ صدايي از من در نيامد و من بهشدت گريه كردم.
هر روز شرايطم بدتر ميشد. يك روز دكترها ميگفتند كه دست راستت از كار ميافتد و از كار افتاده ميشوي. خلاصه آنقدر در بيمارستان بودم که شرايطم با انجام كارهاي توانبخشي كمكم بهتر شد؛ مثلا ساعتها كنار ديوار ميايستادم و دوتا از انگشتانم را روي ديوار ميگذاشتم و بالا ميبردم تا دوباره حركت كنند يا دستگاهي به من دادند تا نفسم را تو بكشم و ريههايم تقويت شود.
همسرتان در اين مدت كمكتان ميكرد؟
هر روز همسرم من را با زحمت به اين دكتر و آن دكتر ميبرد. هر روز فيزيوتراپي، بيمارستان، درمانگاه، كلينيك و چون نميتوانستم بنشينم به تنهايي در صندلي پشت ماشين ميخواباند و به اين طرف و آن طرف ميبرد. واقعا همسرم برايم بسيار زحمت كشيد.
ميرفتيم لب دريا و از ماشين پياده ميشديم، پنج دقيقه طول ميكشيد تا يك مسافت يك متري را از ساحل تا لب دريا پياده بروم اما در اين مدت به خاطر همسر و فرزندم هيچ وقت تسليم نشدم چون به اين فكر ميكردم كه من از آن سر دنيا خانوادهام را به كشور غريب آوردهام و آنها بعد من ميخواهند چه كار كنند. آنقدر حركت و آنقدر تلاش كردم تا كمكم حالم بهتر شد؛ تا جاييكه بعد چند سال بهقدري استقامت بدنيام بالا رفت كه مدام كوه ميرفتم و درحالي که همراهانم هنوز پايين بودند من نوك قله بودم. خواستن توانستن است.
تمام اين اتفاقات زماني برايتان پيش آمد كه از يك صندلي افتاديد؟
چه كسي باور ميكند با قفسه سينه از روي صندلي به پايين افتادن آنقدر براي من مشكلات متعدد ايجاد كند. . . يک موتورسوار در اثر يك تصادف بسيار بد زمين ميافتد و دندهاش يا پاهايش ميشكند آن وقت من با يك بار از روي صندلي افتادن به آن ميزان آسيب ديدم. . . من درحالي که دندهام شكسته بودم با كمي جابهجا شدن يکي از دندههاي شکسته شده وارد ششم شد. بالاخره سه ماه بعد از بيمارستان مرخص شدم. بعد از آن كمكم وارد استوديو شدم و با دست چپ شروع به كار كردم.
در آن سالها كه حرفهاي نميخوانديد و مشغول كار تجاري بوديد به ايران هم آمديد؟
سال 74 براي ديدن خانوادهام به ايران آمدم. خيلي برخورد خوبي با من داشتند. من را در فرودگاه شناختند و تحويل گرفتند. دو سه هفتهاي خانه خواهر بزرگم بودم.
اين بار چه شد كه در ايران مانديد؟
آمده بودم چند روز بمانم و برگردم. اما پاسپورت و كامپيوترم را گرفتند. هفت ماه ايران بودم تا اينكه پاسپورتم را پس دادند و زماني كه دوباره ميخواستم برگردم پاسپورتم را گرفتند که نهايتا از ايران خارج شدم، اما دو مرتبه برگشتم.
دقيقا در چه روزهايي وارد ايران شديد؟
سال 88 آمدم. 12 روز آمده بودم بمانم و محمد –پسرم- را ببينم. محمد قبل از من تهران آمده بود. چون دوبي برنامه داشت و بعدش هم آمده بود تهران. من هميشه يك دفعه تصميم به انجام كاري ميگيرم. ساعت 10 صبح به همسرم گفتم ميخواهم به ايران بروم و بعدازظهر شروع به جمع كردن وسايل كردم چون ساعت 4 بعدازظهر پرواز داشتم. خانمم تعجب كرد و با پرخاش گفت چرا زودتر به من اطلاع نميدهي!؟ اما من بالاخره به تهران آمدم درست روز قبلش تهران بودم.
در آن هفت ماه ابتدايي كه ايران بوديد فضا چطور بود؟
در جامعه خيلي حضور نداشتم. در آن مدت تهران را نميشناختم؛ البته الان هم نميشناسم. گاهي اوقات چهار ماه از فضايي كه در آن زندگي ميكردم بيرون نميآمدم. الان هم ساكن باغي در رامسر هستم و گاهي به شوخي به خانمم ميگويم اگر اتفاقي براي من بيفتد كسي باخبر نميشود! تنهايي را ترجيح ميدهم و خيلي دوست ندارم در محيطهاي شلوغ حضور داشته باشم.
چرا رامسر را انتخاب كرديد؟
تهران شلوغ است. يك مدت رفتيم شمال و احساس كردم بهتر است همين جا بمانيم. بيشتر به خاطر آب و هوا. . . چون يك مدت هم محمد به خاطر ناراحتي قلبياش آمد؛ به خاطر همين صلاح بود كه شمال بمانيم.
بالاخره تصميم گرفتيد بمانيد. آيا از اين تصميم راضي هستيد؟
همسرم از اينكه به ايران برگشتيم بسيار راضي هستند. تنها سرگرمي من موسيقي است. همسرم بسيار راضي است، من فقط اين بيكاري را دوست ندارم و ناراحت هستم. البته الان هم بيكار ننشستهام؛ در اتاقم مينشينم و پاي كامپيوتر آهنگ ميسازم. 30 آهنگ ضبط كردهام كه تقريبا آماده پخش است و فقط بايد آن را بخوانم.
از سبك زندگيتان راضي هستيد؟
روزهاي اول كه آمده بودم جايي را بلد نبودم. يكي، دو نفر از دوستان بودند كه من را بيرون و رستوران ميبردند. البته خيلي اذيت ميشدم. من وقتي رستوران ميروم دوست دارم فرار كنم. مردم كه من را ميبينند به سمتم هجوم ميآورند اما من از شلوغي بيزارم. خلوتم را دوست دارم. الان فكر ميكنم يك حكمتي داشته كه من ايران بيايم و بنا به دلايلي نتوانم برگردم. خواست خدا بود كه به ايران برگردم. الان هم در رامسر زندگي راحتي دارم.
شما كه از محل زندگيتان دور نميشويد و خلوت كردن را دوست داريد چه فرقي ميكند ايران باشيد يا آمريكا يا هرجاي ديگر؟
من همين كه ميدانم همسرم كنارم هست و فرزندم ادامه تحصيل ميدهد، برايم كافي است. همين كه همسرم از حضور در اينجا راضي است من هم رضايت دارم. البته من تحت فشار هستم ولي نميتوانم همسرم را به خاطر خودم فدا كنم و تا هر زماني كه او بخواهد ايران ميمانم. از نظر كاري به مشكل برخوردم اما مسائل خانوادگي برايم در اولويت است.
فكر ميكنم برخي از دوستان از حضور من به عنوان يك پيشكسوت وحشت زده شدهاند. كاش ميتوانستند از حضور پيشكسوتها درست استفاده كنند. تعريف از خودم نباشد اما به جرأت ميتوانم بگويم ملوديهايي را كه من ميسازم فرد ديگري نميتواند بسازد. به اين خاطر كه هر آنچه از دل برآيد لاجرم بر دل نشيند و چون خودم درد را حس كردهام، چيزي كه در آهنگهايم ميگويم حقيقت است.
من گاهي از خبرهايي در رابطه با شيمياييهاي دوران جنگ، يا افرادي كه سرطان دارند به گوشم ميرسيد که بسيار ناراحت ميشدم. بنابراين شروع كردم به آهنگ ساختن براي سرطانيها، شيمياييها و. . . . رفتيم لبنان و قطعههاي دفاع مقدس را ضبط كرديم. من كارهاي دلي و چيزهايي را كه به آنها اعتقاد دارم انجام ميدهم.
يعني هيچوقت كار سفارشي انجام ندادهايد؟
هميشه كاري را كه خودم دوست داشتم انجام دادهام. چه مذهبي و چه غيرمذهبي. كساني كه درد كشيدهاند درد من را ميفهمند. اينها دوستان من هستند. هميشه كاري را انجام دادهام كه دوست داشتم و نه آن چيزي كه ديگران گفتهاند. سال 2006 در لبنان براي دفاع مقدس خواندم با هزينهاي بسيار بالا اما پخش نشد.
فكر ميكنيد اين كار به محبوبيت شما كمك كرده؟
واقعا نميدانم. گاهي در مواقعي سرافكنده ميشوم چون حس ميكنم لياقتش را ندارم اما به خودم ميبالم و خدا را شكر ميكنم؛ بابت اينكه وقتي مثلا جوانهاي 18،17 ساله من را ميبيننند طوري حالشان دگرگون ميشود و شادي ميکنند كه شرمنده ميشوم.
چه شد كه مجوز صادر نشد و آهنگي ضبط نشد؟
نمي دانم. چه اتفاقي افتاد. بايد از خودشان بپرسيد.
در اين حالت چرا آهنگ هايتان را روي سايت ها منتشر نمي کنيد و هر از گاهي ويدئوهايي پخش مي کنيد؟
علت اينکه ويدئو منتشر ميکنم به خاطر اين است که مردم ببينند و بدانند که حبيب همچنان در عرصه حضور دارد و از شايعات و حاشيه ها به دور است و کار خودش را انجام ميدهد.
به ايران كه برگشتيد آهنگي به نام «محكوم» خوانديد. جريان چه بود؟
يك شخصي به من زنگ زد و گفت آقاي حبيب اگر اجازه دهيد من يك خط با شما بخوانم. گفتم بايد اسپانسر داشته باشي، مخارجش خيلي بالاست. همه شرايط را مهيا كرد. من رفتم، خواندم. هرچند معتقدم در اوج نبايد با يك فرد غريبه كه سابقهاي ندارد همكاري اينچنيني كرد. البته بحث افرادي مثل اصفهاني در ايران جداست. اصفهاني بخواهد با من بخواند حتما اين كار را ميكنم. به او گفتم بايد هزينهها را بدهيد و اسپانسر داشته باشيد. در نهايت هم شيطنت كرد و دو ، سه خط خواند. من در عرض 15 دقيقه خوانندگي را يادش دادم و در نهايت آهنگ ضبط شد و يك روز به من زنگ زد و گفت كلي از اساتيد و خوانندههاي بزرگ به من گفتهاند كه ديگر خودت به تنهايي ميتواني بخواني و زير قولش زد و پول مرا هم تسويه نکرد.
موفق شد يا دوباره پيشنهاد همكاري داد؟
به نظرم اشتباه كردم. من قرارداد نداشتم و اطمينان كردم. هيچ وقت كلاه سر كسي نگذاشتم و دوست هم ندارم كسي كلاه سرم بگذارد. حضرت علي (ع) ميگويد اگر كسي خواست سرت كلاه بگذارد نگذار ولي اگر كسي كلاه سرت گذاشت بدانيد كه كلاه سر خودش گذاشته. اين افراد با دست خود به زندگيشان آسيب ميرسانند. بعد از آن جريان چندين بار پيام داد و گفت استاد معذرت ميخواهم و اشتباه كردم. يك بار از دوبي زنگ زد و من سريع قطع كردم. اين آدمها خطرناك هستند. . .
ادامه دارد...
منبع : مجله زندگي ايده آل