بزرگنمايي:
چه خبر - راز اين زندگي با ازدواج خواهر فاش شد
«شيدا» زني 44 ساله بود که نه طلاق ميخواست و نه مهريه. از همسرش راضي بود و مشکل حضانت و اين حرفها هم نداشت. اما او براي «اثبات نسب» پا به دادگاه خانواده گذاشته بود و عوض کردن «نام خانوادگي» برايش از هر چيزي مهمتر به نظر ميآمد. در خيالِ شيدا جسمش مثل گُلي بود که بدون شکفتن از باغ به گلدان تغيير مکان داده باشد. اما در واقعيت 43 سال با زن و مردي زندگي کرده بود که خيال ميکرد پدر و مادرش هستند، با اين حال هزاران بار از کنار پدر و دختري عبور کرده بود، بيآنکه بداند آن دو نگاه مهربان قرابتي با او دارند.
شيدا درست 9 ماه پيش، از راز زندگياش باخبر شد، انگار دوباره متولد شده باشد و حالا داشت دوران تازهاي را سپري ميکرد. براي او که يک چشمش خنده و يک چشمش اشک بود، مجتمع قضايي صدر معناي جدايي و طلاق نداشت، بلکه مفهوم اتصال به خانواده واقعياش را تداعي ميکرد؛ هر چند از خانواده چهار نفره آنها تنها دو خواهر باقي مانده بود.
در کنار شيدا زني سالمند و زني جوان روي نيمکت نشسته و منتظر نوبت رسيدگي به پرونده بودند. آن دو زن گاهي با هم حرف ميزدند اما براي شيدا گذشته مثل يک فلاشبک سياه و سفيد در يک فيلم سينمايي مرور ميشد. او روايتهاي مختلف از گذشتهاش را کنار هم چيده بود تا داستان کاملي از زندگياش به دست آورد. براي او همه چيز از 43 سال و 6 ماه پيش آغاز شده بود.
شيدا در يک شب مهتابي به دنيا آمده بود. آن شب که به خانه کوچکشان در جنوب شهر پا گذاشت، فقط خواهرش «شهين»- که دو سال بيشتر نداشت - خوشحال شد. انگار که عروسکي زيبا به خانه آورده باشند. پدرش همانطور که قنداق بچه را به دست خواهرش ميداد گفت: «امشب مادرتان در بيمارستان مانده... اين بچه را بگير تا بروم شيرخشک بخرم و زودي برگردم.» بعد رفته بود پشت ديوار حياط و زار زار گريه کرده بود.
مادر شيدا که به بيماري سل مبتلا شده بود، حتي نتوانست شش ماه دوام بياورد و سينه گورستان شد جايگاه ابدي اش. پدر هم از صبح تا شب ميرفت پي يک لقمه نان حلال. تنها عمه دخترها که در شهر ديگري زندگي ميکرد پذيرفت شهين را مدتي پيش خودش نگه دارد. اما پدر مانده بود با نوزاد شيرخواره چه کند، خواست «شيدا» را به شيرخوارگاه خيريه بسپارد که زن نازاي همسايه خواهش کرد، سرپرستي نوزاد را بگيرد و همين طور هم شد. همان هفته زن و شوهر همسايه با پدر شيدا عهد بستند چيزي از پدر و مادر واقعي بروز ندهند و راز زندگي نوزاد براي هميشه سر به مهر بماند.
شيدا خوب ميدانست که از آن روز تا 9 ماه پيش، پدر و خواهرش ميدانستند که در ناز و نعمت دارد زندگي ميکند. حتي تقدير چنين حکم کرد که چند سال پيش شهين به عقد پسر عموي ناتنياش درآيد و همان جا بود که پچ پچهايي در مورد خودش شنيد. از آن روز نيز هم و غمّش شده بود پيدا کردن پدر و مادر واقعي اش.
وقتي پدر واقعياش چشم از دنيا بست، مادرخواندهاش آلبوم قديمي را روي ميز گذاشت و تمام داستان فرزندخواندگي و مرگ مادر و ازدواج خواهرش را کامل برايش توضيح داد. تازه آنجا بود که بوي خوش پيرمرد همسايه و نگاه مهربانش را شناخت. احساس مادرانه شهين را درک کرد. بعد هم از تلخي تقدير زد زير گريه.
«شيدا» روي نيمکت دادگاه خانواده نشسته بود و همانطور که اشکهايش را با دستمال کاغذي خشک ميکرد. شناسنامهاش را از کيفاش بيرون آورد و دستي روي اسم پدر و مادر خواندهاش کشيد. بعد دست مادرخواندهاش را بوسيد و با دست ديگرش دست شهين را در بغل فشرد. بعد هم وارد اتاق دادگاه شدند.
قاضي «بهروز مهاجري» در شعبه 244 انتظار ورود آنها را ميکشيد. يکي از برگههاي داخل پرونده شيدا مربوط به «دادخواست نفي نسب» و برگه ديگر «دادخواست اثبات نسب» بود. از روزي که زن جوان فهميده بود پدر و خواهر واقعياش چه کساني هستند، با همسرش مشورت کرده و تصميم گرفته بود نام خانوادگي پدر واقعي را براي خودش انتخاب کند.
پس از ورود آنها قاضي با لبخند خوشامد گفت و بعد هم توضيح داد براي صدور حکم، دادخواست لازم است نتيجه آزمايش «دي ان اي» زن، خواهرش و مادرخواندهاش هم بايد در پرونده ثبت شود. سپس نگاهي به زن سالمند انداخت و گفت: «مادرجان، شما ناراحت نميشويد اسمتان از شناسنامه خانم شيدا... حذف شود؟» مادرخوانده نگاهي به شيدا انداخت و جواب داد: «چه اشکالي دارد؟ نظر دخترم برايم مهمتر است و دوست دارم هميشه با دلخوشي زندگي کند. براي من خوشبختي او از همه چيز مهمتر است.»
شيدا بلند شد، زن سالمند را در بغل گرفت و همانطور که چشمهاي خيسش را روي شانههاي او گذاشته بود گفت: «ممنونم. مادرجان.»
منبع: روزنامه ايران