بزرگنمايي:
چه خبر - کشف مستاجري که 44 سال است در«کهريزک»زندگي ميکند!
ميگفت آسايشگاه خوب است اما بهترين آسايشگاه هم خانه خودِ آدم نميشود، کمي اشک هم مي ريخت آخر. ميگفت فقط يک آرزو دارد و آن برگشتن در جمع خانوادهاي است که سالها برايش زحمت کشيده، اينجاهايش اما بغضش حسابي ترکيده بود. خب چه کار کند؟ دلش مي خواست صداي نوهها در گوشش بپيچد وقتي با بازي هاي کودکانه شان خانه را از شادي پر مي کنند. سهم کوچکي از شاديهاي اين دنيا.
آسايشگاه براي پدر و مادرهاي پير و تنها همه چيز دارد جز محبتي که نبودش را با پوست و استخوان حس مي کنند، درست همان زماني که بيش از هميشه به آن نياز دارند. ديدن اشک هاي پيرزني که دلش براي ديدن خانواده اش پر مي کشد يا آن پيرمردي که هنوز اميدوار است بچه ها به سراغش بيايند و سال تحويل را مثل قديم ها دور هفت سين خانهاش جشن بگيرد. درست مثل روزهايي که همه دور يک سفره بودند و سرنوشت هرکدامشان با يک گوشه دنيا گره نخورده بود.
از ديدن اشکهاي پيرزن، اميدهاي پدر پير و کِز کردن نعمتهاي زندگي در گوشهاي سرد، بدنت سرد ميشود، بغض گلويت را فشار ميدهد و اشک درون چشمانت دو دو ميزند. پيش خودت مي گويي مگر مي شود فرزندي اين گونه دلتنگي پدر و مادرش را ببيند و به راحتي و زندگي شخصي خودش فکر کند؟!
وقتي مددکار آسايشگاه مي گويد شايد شرايط اقتصادي خيلي از آنها را مجبور به اين کار کرده، به تمام اين پيرزن ها و پيرمردها آفرين مي گويم که در جواني شان با وجود تمام مشکلات فرزندانشان را بزرگ کردند و شرايط اقتصادي را بهانه اي براي طرد آنها نکردند، هرچند داماد يا عروس بي معرفت هم بي تاثير نيست.
100 تختخواب براي دهها قلب شکسته
اينجا کهريزک است، جنوبي ترين نقطه پايتخت، جايي که 44سال قبل دکتر محمد رضا حکيم زاده سنگ بنايش را براي نگهداري از 100سالمند و بيمار بيسرپرست بنا کرد، اما هرگز فکرش را هم نميکرد نيم قرن بعد حتي محله کهريزک را هم به نام آسايشگاهي که او بنا نهاده بود بشناسند.
آسايشگاه 100 تخت خوابي کهريزک حالا هزار و 750 مددجو دارد و هزينه نگهداري سالمندان، معلولان و بيماران ام اس که در اين آسايشگاه خيريه روز و شب ميگذرانند، ساليانه از 35ميليارد تومان هم گذشته است. هزينه هاي سرسام آوري که بيش از 82 درصد از آن توسط خيرين و مردم تامين مي شود و دولت سهم اندکي در اداره اين بنگاه خيريه بزرگ دارد.
اين روزها کمتر کسي است که نام کهريزک و پدر و مادرهاي پير و چشم انتظار ساکن در آن به گوش کسي نخورده باشد، آنهم در ايامي مانند عيد سعيد قربان که سيل گوشت هاي قرباني به کهريزک سرازير مي شود.
نذوراتي که به گفته مسئولان کهريزک بيش از نياز سالمندان و معلولان ساکن در اين خانه بزرگ است و اي کاش مردم و خيرين قدمي براي تامين ديگر هزينههاي اين موسسه خيريه بر مي داشتند. از پرداخت هزينه هاي آب و برق و گاز که مبادا با بالا رفتن ميزان بدهي ها، قطع شود تا هزينه خريد لباس و پزشک و پرداخت حقوق پرسنل.
وارد آسايشگاه که ميشوي غم عجيبي سر تا پايت را فرا ميگرد. ديدن پدر بزرگها و مادر بزرگهايي که چشم انتظار بر روي نيمکتهاي آهني و سرد روز و شب سر ميکنند و هيچکس نميداند در اين هواي سرد، کدامين سالهاي زندگي را با حسرت مرور ميکنند. شايد به تولد بچهها فکر مي کند، يا روز ازدواجشان. شايد به روزي فکر مي کند که پسرش اولين بار راه رفت، با همان پاهاي کوچکي که حالا بزرگ شده اند و او را در اين گوشه از دنيا به حال خودش رها کرده اند.
پيرمردي با رکوردي عجيب در کهريزک
زمستان است و سرماي هوا ساکنين کهريزک را خانه نشين کرده است، حياط مجموعه خالي و سوت و کور است و غير از تعداد انگشت شماري سالمند و معلول کسي در حياط چندين هزار متري کهريزک به چشم نمي خورد.
اتفاقي با نقي يعني قديمي ترين ميهمان کهريزک برخورد مي کنيم. او تنها مستاجر آسايشگاه است که از سالروز تاسيس آنجا تا امروز ميهمان کهريزک بوده است؛ 44سال زمان کمي نيست براي تنها بودن.
نقي معلول جسمي حرکتي است و علاوه بر اين به سختي مي تواند صحبت کند. يکي از پرسنل آسايشگاه حرف هاي نقي را برايمان ترجمه مي کند. اينکه از همان روز اول همراه دکتر حکيم زاده به کهريزک آمده و امسال چهل و چهارمين سالي است که حضورش در کهريزک را جشن مي گيرد اما دقيقا نمي داند که چندسال دارد.
نقي از دار دنيا هيچ ندارد. نه قوم و خويش، نه مال و اموال. او تنهايي اش را در تمام اين سال ها با خدا قسمت کرده است.
پرستارش مي گويد: نقي هر سال سه ماه روزه است و رفاقتش با خدا سر دراز دارد. او را شخصِ دکتر حکيم زاده موسس آسايشگاه کهريزک به اينجا آورده و حالا قديمي ترين مددجوي کهريزک است. نقي در اين دنيا هيچ دوست و آشنايي ندارد اما خيرين و مردمي که هر از گاهي به ديدن ساکنين کهريزک مي آيند نقي را مثل يک پدر يا برادري مهربان دوست دارند. حيف که دوست نداشت تصويري از او منتشر شود.
اينجا جمع مردان تاريخ جمع است
به آسايشگاه مردان ميرسيم، جمع پدر بزرگ هاي تنها! پدرهاي ديروز که خانوادهاي اتکايش به بازوانشان بود و امروز آنقدر تنها مانده اند که بايد روز و شب درگوشهاي از آسايشگاه به سر کنند.
پيرمرد، لاغر و نحيف روي نيمکت، بي تفاوت به سرماي زمستان نشسته است. پرستار ميگويد بابا هشت سالي هست که اينجاست، مي داني شغل بابا چه بوده؟ بابا معلم تاريخ جغرافيا بوده و شاگردهايش الان هرکدام براي خودشان کسي شده اند.اينجا جمع مردان تاريخ جمع است، اما معلم تاريخ هم دارند.
پيرمرد با سردي نگاه مي کند، دلش خون است، از بي مهري ها. ميگويد وقتي سکته کردم نگهداري از من سخت بود. اما الان با هشت سال پيش خيلي فرق کرده ام. کارهايم را خودم ميکنم ولي بازهم کسي سراغم نمي آيد... بغض ميکند و با حسرت از پسر نداشتنش ميگويد و آهي ميکشد که اي کاش پسر داشتم و به خاطر حمام کردن و کارهاي ديگر کارم به آسايشگاه نمي کشيد.
حرف هايمان هنوز تمام نشده بود که داوود از راه مي رسد. داوود 30 ساله به نظر مي رسد و معلوليت ويلچرنشينش کرده است. داوود را کوهي از انرژي مي بينم، پر از دغدغه و اميد. مي گويد فکرم درگير است؛ فصل امتحانات دانشگاه است و بايد براي امتحانات بخوانم. از آنطرف مسابقات شطرنج هم داريم و بايد تيمم را بچينم.
هزينه دانشگاه داوود و امثال او، خرج رفت و آمدش تا دانشگاه و ديگر هزينه هاي سرسام آور را مردم مي دهند؛ خيريني که حتي نامي از آنها برده نمي شود، تا معلوليت براي امثال داوود تبديل به محدوديت نشود.
آشنايي با پيرمرد مشهور تلگرامي
وارد سالن آسايشگاه که مي شويم، چهره مهربان پيرمردي خندان برايم آشنا به نظر مي رسد. چند دقيقه اي فکر مي کنم و ناگهان کليپي کوتاه که چندي پيش در فضاي مجازي دست به دست مي شد مقابل چشمانم مرور مي شود. پيرمردي دوست داشتني که مي گفت: "دخترم، هرکجايي که هستي، من تو کهريزکم... شماره تلفني، خودت بيا، بخش يک اتاق 5...."
آن روزها کليپ پيرمرد اشک خيلي ها را در آورده بود. اشک آنهايي که پدرهايشان ديگر بينشان نبودند و حاضر بودند تمام دار و ندارشان را بدهند اما يکبار ديگر پدر را در آغوش بگيرند. همان روزها خيلي ها به ديدن پيرمرد آمدند اما از دخترش خبري نشد.
پيرمرد مهربان است و خوش برخورد. سوهاني صدايش مي زنند. سوهاني با اينکه هفت سالي است ميهمان کهريزک است اما روحيه اي طناز دارد.هفت سال پيش دخترش او را به تحويل آسايشگاه داده و رفته است. مي پرسم راستي بابا جان دخترت بالاخره آمد يا نه؟ خنده اي مي کند و مي گويد: نه هنوز نيامده است.
پرستار به آرامي مي گويد: هيچ خبري از دخترش نيست، معلوم نيست زنده باشد يا نه. اگر زنده بود حتما پيدايش مي کرديم ولي دختري در کار نيست، سوهاني اينجا تنهاست، تنهاي تنها.
مردم کهريزک را تنها نگذاشته اند
اينها اما يک روي سکه است، روي ديگرش را هم بايد ديد، بايد ديد که مردم مي آيند و با جان و دل کمک مي کنند و مهر مي ورزند و همراز اهالي اينجا مي شوند. اسپانسرها هم هستند که بي چشمداشت کمک مي کنند و توقع سلفي و نام و امضا ندارند.
مديران اينجا هم حواسشان جمع است و نمي گذارند هر فرد و گروه و شرکتي براي کمک کردن، خودشان را تبليغ کنند و ده برابر رقمي که اينجا هزينه کرده اند، سود مادي و معنوي براي خودشان ايجاد کنند.
مهندس علينقي را در همين حوالي و در ميان آمد و رفت هاي اين آدم ها که الحمدلله قليل و رو به کاهش نيستند، مي بينم. طبق معمول همه آنهايي که اينجا مي آيند، چشمانش خيس شده اما در همان حال، مشغول خنده و گفتگو با تعدادي از اهالي قديمي اينجاست. مثل خيلي ها که اينجا مي آيند، تمايلي به توضيح دادن درباره کمک ها و برنامه هايش ندارد اما مثل ساکنان خونگرم کهريزک، از همه مي خواهد اگر کمک مادي هم از دستشان بر نمي آيد، ساعتي قدم زدن در اين مجموعه و ملاقات با پدرها و مادرهاي ايراني را از دست ندهند.
ديگراني هم هستند که مهمانهاي دائمي اينجا هستند. علي آقا که تمايل به گفتن فاميلش ندارد، برايمان مي گويد که به ديدار اين عزيزان عادت کرده و گويي جزئي از خانواده شان شده، بارها و بارها در ماه اينجا مي آيد و حسابي سبک مي شود، درست مثل اشک هايي که آدمي در آغوش پدر و مادرش مي ريزد.
پيرمرد عروسکي که روزي ميلياردر بود
درست روبروي اتاقي که سوهاني با فکر دختر و نوه هايش روز و شب ها را به سر مي کند، پيرمرد عروسکي خانه دارد. 80 ساله است اما تمام دار و ندارش از دنيا عروسک هاي رنگارنگي است که دور تا دور تخت خوابش چيده است.
آقاي فرونچي مهربان است و مهمان نواز. آنقدر که به زور دستمان را ميگيرد و داخل اتاقش مي برد. از عکس هاي دوران جواني اش تا عروسک هاي بي جاني که حالا همدم و مونسش شده اند را يک به يک نشانمان مي دهد.
قصه فرونچي قصه پردردي است. مرد ثروتمندي که حالا همه به پيرمرد عروسکي مي شناسندش. هنوز هم حال و روزش به هم مي ريزد وقتي ياد روزي مي افتد که دو پسرش خانه بزرگ و تمام دارايي اش را به نامشان زدند و پيرمرد را تنها و بي کس رها کردند و رفتند.حالا يکي از پسرها تکنسين هواپيما است و ديگري تکنسين کشتي هاي مسافربري. هر دو از ايران رفته اند و فرونچي را با عروسک هايش تنها گذاشته اند.
قصه عروسک هايش هم شنيدني است. پرستار مي گويد: وقتي بابا را به آسايشگاه آوردند آنقدر افسرده بود که کلامي حرف نمي زد. به توصيه روانشناسان دو تا عروسک به بابا داديم و گفتيم سعي کن با اين عروسک ها حرف بزني. يک شب بالاخره بغضش ترکيد و يک دل سير گريه کرد. از آن به بعد توانست حرف بزند و به همين خاطر هرکس به ديدنش مي آيد برايش عروسک مي آورد!
چشم بر هم زدني کافي است تا متوجه شويم قريب 4 ساعت است در اين مجموعه قدم زده و اشک ها و لبخندهاي پدربزرگ ها و مادربزرگ هاي دوست داشتني را از نزديک لمس کرده ايم. بايد رفت اما هنگام خروج، غمي در چهره هر ساکن اينجا که رفتن مراجعه کننده اي را مي بيند، موج مي زند. شايد بايد بلند فرياد مي زديم که زود باز ميگرديم، سريعتر از قبل و اين بار با همراهاني بيشتر، شايد با آدم هايي از جنس فرزندان شما.
منبع:مشرق