رئيس بانک، مهريه 588 سکهاي را اجرا گذاشت
حوادث
بزرگنمايي:
چه خبر - زن، رئيس شعبه يک بانک بود. هر روز هزاران بار با واژه بستانکار و بدهکار سر و کار داشت، اما صبح يک روز در ميانه شهريور به جاي رفتن به محل کارش، به دادگاه خانواده آمده بود تا مهريه 588 سکه اياش را از شوهرش مطالبه کند. «مهري» زني 45 ساله بود که پس از سالها کارمندي - به دليل تلاش و وظيفه شناسي - توانسته بود رئيس شعبه شود و همانقدر که دو دختر 9 و 16 سالهاش از اين بابت خوشحال بودند، همسرش راضي به نظر نميرسيد. شوهرش «سعيد»، مردي بود دو سال بزرگتر از او، با تحصيلات سوم راهنمايي و شغل آزاد. زن و شوهر در گوشهاي از راهروي طبقه چهارم مجتمع قضايي ونک ايستاده بودند. مهري سرش را پايين انداخته و به نقطهاي زُل زده بود اما سعيد دائماً جا به جا ميشد، به اين طرف و آن طرف نگاه ميکرد و در لحظاتي که جُم نميخورد، با انگشتان دستش بازي ميکرد و زير لب گاهي چيزي ميگفت. وقتي نوبت رسيدگي به پرونده آنها رسيد، «حسن عموزادي» قاضي شعبه 268 آنها را صدا زد و خواست وارد اتاق شوند و در جايگاه بنشينند، زن نشست اما مرد ترجيح داد سر پا بايستد. براساس پرونده؛ مهري دادخواست مطالبه مهريهاش را به دادگاه ارائه کرده بود که 588 سکه طلا ميشد و اين در حالي بود که آنها چند ماه پيش از همين دادگاه رأي طلاق گرفته بودند ولي به دليل مراجعه نکردن به محضر اين حکم باطل شده بود. قاضي ابتدا از زن خواست درباره خواستهاش توضيح دهد. زن از جايش بلند شد و گفت: «من و همسرم مشکلات زيادي داريم که باعث شد تا مرز طلاق هم برويم. متأسفانه او بسيار عصبي و بداخلاق است و به هر بهانهاي سعي ميکند روح و روانم را تحت فشار قرار دهد. در پرونده قبلي ما توافق کرديم که از هم جدا شويم اما بعد از اينکه رأي طلاق را گرفتيم، قول داد رفتارش را عوض کند و من هم به خاطر بچه هايم کوتاه آمدم، اما نه تنها رفتارهاي گذشتهاش را تکرار کرده، بلکه به من تهمتهاي اخلاقي ميزند و از تحقير کردنم اِبايي ندارد...»
مرد به سمت ميز قاضي خيز برداشت و گفت: «آقاي قاضي، دروغ ميگويد، ما بعد از دريافت حکم طلاق با هم به مسافرت رفتيم و خوب و خوش برگشتيم اما نميدانم چه شد که يک احضاريه به دستش رسيد و از آنروز ميخواهد مهريهاش را بگيرد.» زن نيشخندي زد و سرش را تکان داد: «يادت رفته در مسافرت چند بار جلوي فاميلهاي خودت آبروريزي کردي؟ يادت رفته به هر بهانهاي داد و قال راه ميانداختي؟ بيچاره دخترهايمان که از مسافرت رفتن با پدرشان توبه کردهاند.» بعد رو به قاضي کرد و گفت: «من نه دنبال مهريه هستم و نه دنبال طلاق. بچه هايم را دوست دارم و به خاطر آنها حاضر شدم کوتاه بيايم و به مسافرت برويم. چند ميليون تومان هزينه مسافرت با هواپيما، هتل و خورد و خوراک را دادم شايد همه چيز درست شود، اما نشد. از آنروز که برگشتيم يک روز ميگويد چرا از سر کار دير آمدي؟ يک روز ميگويد چرا زود رفتي؟ يک بار يک بهانه ديگر ميآورد. خب من مدير يک بانکم و ممکن است يک روز جلسه کاري پيش بيايد. يک روز هيأت مديره احضارم کند و...» مرد در همين لحظه عصباني شد و گفت: «اصلاً کي گفته کار کني؟»
و زن در ادامه بحث جواب داد: «من از روز اول که به خواستگاريام آمدي کار ميکردم. يادت رفته چند بار آمدي و رفتي؟ چند بار واسطه فرستادي؟ يادت رفته قول دادي در مورد کارم مشکلي نداشته باشي؟ واقعاً فکر کردي با شندرغاز درآمد تو ميتوانيم آينده بچهها را تأمين کنيم؟» به اينجاي حرف که رسيد مرد از جايش جهيد و روي پاي زن افتاد. کفشهايش را بوسيد و داد زد: «دلت ميخواهد به پايت بيفتم و التماس کنم؟ باشد ميافتم...» قاضي عموزادي آنها را به آرامش فراخواند و از آنها خواست در جايشان بنشينند. زن در سکوت روي صندلي جاي گرفت و چيزي نگفت. اما مرد همان جا ايستاد و در حالي که دستانش به آرامي ميلرزيد، بريده بريده زير لب چيزي گفت. حتي چشمانش دو دو ميزد. چند لحظه بعد سکوت اتاق را فراگرفت. مهري و سعيد 18 سال پيش با هم ازدواج کرده بودند. زن نه تنها به سعيد، که اساساً به ازدواج علاقهاي نداشت، بيشتر دوست داشت ادامه تحصيل بدهد و کار کند. او به پدر درگذشتهاش علاقه زيادي داشت و خاطرات شيريني از سالهاي حيات پدر در کودکي و نوجواني داشت. يک شب پدر را در خواب ديده و تصميم گرفته بود به خواسته پدرش در مورد ازدواج با سعيد جواب مثبت بدهد. او به قاضي گفت در اين 18 سال هيچ وقت طعم شيرين زندگي مشترک را نچشيده، اما به احترام پدر و به خاطر آينده بچهها سختيهاي زندگي با همسرش را تحمل کرده است. قاضي عموزادي به آنها توضيح داد که حکم قبلي در مورد طلاق باطل شده و از آنجا که مهريه بر عهده زوج است بايد سعيد خودش را براي پرداخت مهريه آماده کند. سعيد به جاي توجه به موضوع بار ديگر اختلافهاي رخ داده در مسافرت را پيش کشيد و به مهري هم چيزي گفت. اين بار مرد گفت: «اگر مشکلي نداري چرا روي گوشيات رمز گذاشتهاي؟» و زن جواب داد: «به خاطر جلوگيري از سوءاستفاده در سرقت يا گم شدن، همه آدمها رمز ميگذارند. مسأله تو رمز گوشي يا خريد کردن ما در مسافرت نيست. تو به همه کس و همه چيز شکداري و نميفهمي که نبايد به همسرت هر تهمتي را بزني...» بحث ميان آنها ادامه داشت تا اينکه قاضي ختم جلسه را اعلام کرد تا رأي دادگاه را در روزهاي آينده اعلام کند. قبل از ترک اتاق به آنها توصيه کرد به مشاور خانواده يا روانشناس مراجعه کنند، اما مرد بسرعت جواب داد: «آنجا هم رفتيم، اما يک نفر به من گفت تو هر کاري کني، اين زن براي تو زن نميشود.» زن هم در حالي که از دادگاه خارج ميشد، سرش را تکان داد و اشک چشمانش را آرام پاک کرد. منبع: روزنامه ايران
-
شنبه ۱ آبان ۱۳۹۵ - ۳:۳۷:۲۳ PM
-
۲۰۴ بازدید
-
-
چه خبر