بزرگنمايي:
چه خبر - استرس چيست؟
امروزه، به عقيدۀ عموم، استرس امري بد و اجتنابناپذير است. اما، در ميانۀ قرن بيستم، نظريهپردازان معتقد بودند که مقدار کمي استرس خوب است.
استرس، بيماري همهگير روانشناختي عصر ماست و ديگر بهندرت به ياد ميآورند که اين واژه در معناي امروزي خود، ابتدا، تنها بهصورت يک استعاره به کار ميرفته است. پيش از نيمۀ قرن بيستم، استرس اصطلاحي در فيزيک و مهندسي محسوب ميشد و براي توصيف فشاري به کار ميرفت که نيروهاي بيروني بر مادهاي مانند چوب يا فلز وارد ميکردند.سپس زيستشناسي اين واژه را وام گرفت و براي توصيف واکنش هورموني مکانيکي به محرکها به کار برد.اما کاربرد استرس در فيزيک نيز خود اقتباسي استعاري از قديميترين تعريف ثبت شدۀ اين واژه بود، يعني سختي يا فلاکت. طبق واژهنامۀ انگليسي آکسفورد واژۀ stress (استرس) احتمالاً در «distress» (پريشاني) ريشه دارد.
امروزه، به عقيدۀ عموم، استرس امري بد و اجتنابناپذير است. اما، در ميانۀ قرن بيستم، نظريهپردازان اوليه دريافتند که مقدار کمي استرس خوب است و ميتواند نيروبخش و مشوق باشد. ازاينرو هانس سايلي، متخصص غدد، تمايزي ميان «eustress» (استرس خوب) و «distress» (استرس بد) قائل شد. در اصل، تفاوت ميان استرس خوب و بد در خودِ استرسهاي بيروني نيست، بلکه در چگونگي واکنش انسان يا ديگر حيوانات به آن است.
آنطور که هملت به روزنکرانتس ميگويد: هيچ چيزي خوب يا بد نيست، تفکر ماست که خوب يا بد را ميسازد. يان رابرتسون، روانشناس و عصبپژوه، در کتاب بسيار جذاب و خواندني خود تسلي افراطي مشهوري را که نيچه عرضه ميکرد، بيان ميکند: آنچه مرا نکشد نيرومندترم ميکند. سؤال اصلي رابرتسون اين است: آيا ميشود خود را طوري تربيت کنيم که بيشتر شبيه نيچه باشيم و با استرسهاي جزئي و جدي در زندگي قدرتمندانهتر روبهرو شويم؟
وي ابتدا از دريچۀ يک شرححال علمي دوستداشتني به اين پرسش ميپردازد و اشاره ميکند که اولينبار در دهۀ 1980 شواهدي کشف شدند که نشان ميدادند مغز سختافزار نيست، بلکه در واکنش به تجربهاي جديد، از لحاظ فيزيکي، تغيير ميکند. (اين پديده را اکنون انعطافپذيري عصبي ميناميم) رابرتسون مينويسد: اين کشف مرا سردرگم کرده بود. نرمافزار تجربه ميتواند سختافزار مغز را بازمهندسي کند. (احتمالاً اين مسئله به همين اندازه هم تعجبآور بوده زيرا، در آغازِ امر، استعاراتِ رايانهاي به شکلي نامناسب در زيستشناسي انساني به کار ميرفتند.)
رويداد بعدي زماني بود که معلوم شد عملکرد ژنها در بدن نيز در واکنش به محرکهاي محيطي، شامل محرکهاي استرسزا، تغيير ميکند. چنين کشفياتي رابرتسون را به اين اعتقاد رساند که همه ميتوانند ياد بگيرند ذهن و احساسات خود را کنترل کنند و اينگونه استرس را در محدودۀ خود به يک مزيت تبديل کنند.
راهبردهاي تحقق اين امر بدين شرح هستند
به خودتان يادآوري کنيد که خلبان خودکار را متوقف کنيد، صاف بنشينيد (حالت صاف حالت انگيختگي را در مغز افزايش ميدهد)، روي کاري که انجام ميدهيد تمرکز کنيد (يک ذهن سرگردان هميشه ناشادتر از ذهني است که روي کاري که انجام ميدهد متمرکز است، حتي اگر آن کار بسيار طاقتفرسا باشد)، احترام به خودتان نيز مفيد است، همانطور که گروه استِيپل سينگرز در ترانۀ به خودت احترام بگذار توصيه ميکنند، سعي کنيد نگران نباشيد، زيرا ظاهراً استرس، نانگرانها را بهسوي نقطۀ شيرين (1 ) اجرا سوق ميدهد و نگرانها را از آن خارج ميکند. اين نظرات خوباند، اما موضوع اصلي اين است که چطور بايد آنها را تحقق بخشيد.
هشدارِ نگراني نباشيد، تنها سبب ميشود نگرانهاي عادتي نگرانتر شوند، زيرا حالا بيش از هر چيز ديگر نگرانِ نگرانبودن خود هستند. پيشنهاد رابرتسون براي کمک به حل چنين مشکلاتي اين است که افراد بياموزند برداشت هميشگي خود از علائم فيزيولوژيکي خاص (تپش قلب، تعريق و مانند آن) را تغيير دهند و مثلاً به خود بگويند: من هيجانزدهام و نه مضطرب.
اينها به شکلي دقيق و صريح در کتاب توضيح داده شدهاند. رابرتسون مطالب خود را با ارائۀ داستانهايي تبيين ميکند، داستانهايي دربارۀ تصادفات رانندگي، زمينلرزه، اينکه چرا اهالي هنر در زمان روبوسي سر خود را بهسمت راست خم ميکنند، و ماجراي بيماراني با مشکل خشم افراطي. سپس، با آگاهياي آميخته با دقت و همفکري، نظرات پيچيدۀ علمي را به بحث ميگذارد. وي به برخي مطالعات دربارۀ تصوير عصبي اشاره ميکند، اما تأکيد دارد که شواهد روانشناسي باليني و ساير حوزهها نيز به همان اندازه ارزشمند هستند.
يکي از نتايج که در قالبي زيبا عرضه ميشود اين است که يادگيري نوعي جراحي مغز و اعصاب است. (شايد در اينجا نيز نشانهاي از اين تصور ديده شود که هر چيز مربوط به عصب معياري محکم براي حقيقت تجربۀ انساني است، اما در فضاي فعلي ميتوان از اين نشانه چشمپوشي کرد.) نتيجه اين است که افراد بهبودپذيري که در مقابل تلخيهاي زندگي اين جملۀ بکر را به کار ميبرند که نميتوانم ادامه دهم. ادامه ميدهم، ( 2) همانهايي هستند که قادرند ميان نظرات نزديک شدن و دوري کردن تعادلي سازنده برقرار کنند.
وي هوشمندانه متذکر ميشود که دوري کردن ميتواند سازنده باشد. چه دوري کردن از اهداف خودِ قبلي پس از اتفاقي سهمگين که زندگي را تحت تأثير قرار ميدهد و چه دوري کردن از الگوهاي معمول تفکر در جستوجوي راهکارهايي خلاقانه. رابرتسون مراقب است که زيادي خوشبين يا احساساتي نشود، استرس را نميتوان هميشه به شکلي مثبت تفسير کرد، بهويژه در خصوص افرادي که حس ميکنند قادر به کنترل زندگي خود نيستند. شعار نيچه تنها دربارۀ بدبختيهايي صدق ميکند که خيلي جدي نيستند. اما بههرحال، پيام وي، که تمرين متمرکز ميتواند روش کار ذهن انسان را درون محدوديتهاي خود تغيير دهد، پيامي الهامبخش و پيشبرنده است.
اين اعتقاد قدمت زيادي دارد. همانطور که فيلسوف رواقي اپيکتت سالها قبل گفته بود: بدانيد که واژگان زشت يا پرخاشگريها بهخوديخود بيحرمتي نيستند، بلکه اين قضاوت شماست که از آنها بيحرمتي ميسازد. پس هر گاه کسي شما را به خشم ميآورد، بدانيد فکر خودتان است که خشمتان را برانگيخته است.
پس تلاشتان اين باشد که نگذاريد احساسات شما را از کوره به در برند. زيرا اگر زمان را به دست بگيريد و کمي مکث کنيد، راحتتر ميتوانيد خود را مهار کنيد. در زمانۀ ما، بنيانگذاران درمانهاي شناختي مدرن مانند سي.بي.تي ( 3 ) که مهارتهاي آن شالودۀ بخش مهمي از توصيههاي رابرتسون است، خود، آگاهانه از رواقيها الهام ميگيرند. اينگونه است که دانش مدرن بار ديگر فلسفۀ باستان را تصديق ميکند.
اطلاعات کتابشناختي
يان، رابرتسون. آزمون استرس. انتشارات بلومزبري. 2016
Robertson, Ian. The Stress Test. Bloomsbury Publishing. 2016
پينوشتها
اين مطلب در تاريخ 13 جولاي 2016 با عنوان The Stress Test by Ian Robertson review – why pressure is good for you در وبسايت گاردين منتشر شده است.
[1] اصطلاحي در استوديوي ضبط موسيقي است و به نقطهاي مرکزي گفته ميشود که فرد ميتواند در آن صداها را، با ترکيبي متوازن که مورد نظر تدوينگر است، بشنود.
[2] "I can’t go on. I’ll go on”
[3]Cognitive behavioral therapy (CBT)
رفتار درماني شناختي
يک رويکرد رواندرماني است که احساسات ناکارآمد و رفتارها، فرايندها و مضامين شناختي ناسازگارانه را، از طريق شماري از روشهاي سيستماتيک، صريح و هدفمدار نشانه ميگيرد. نام اين روش اشاره به رفتار درماني، شناخت درماني، و به ترکيبي درماني از اين دو، براساس اصول پايه و پژوهشهاي رفتاري و شناختي دارد.
بسياري از اين درمانگران با مشکلاتي از قبيل اضطراب و افسردگي بر اساس مجموعهاي از روشهاي شناختي و رفتاري مقابله ميکنند. اين روش اذعان دارد که ممکن است رفتارهايي باشند که از طريق تفکر عقلاني قابل کنترل نباشند. رفتار درماني شناختي با تمرکز بر حل مسئله عهدهدار حل مشکلاتِ بخصوصي ميشود و در اين رويکرد درمانگر با عمل گرايي تلاش ميکند با کمک به مراجع در انتخاب استراتژي خاصي براي مواجهه با مشکل به او کمک کند[ويکي پديا].
منبع:motarjeman.org