بزرگنمايي:
چه خبر - خانم وکيلي که بخاطر طلاق مهريه اش را مي بخشد
در يکي از روزهاي تيرماه که مجتمع قضايي ونک ساعات گرم و شلوغي را سپري ميکرد، بهاره به شعبه 276 آمد. ساعتي پيش از ظهر وارد شعبه شد و در مقابل قاضي «محمود سعادت» ايستاد.
قاضي وقتي فهميد بهاره يک وکيل است ابتدا تصور کرد، براي پيگيري پرونده موکلانش آمده است، اما با ديدن پوشه او که رويش نوشته بود «دادخواست طلاق از زوج» بشدت جا خورد و گفت:«عجب؟ شما چرا؟»
بهاره بلافاصله جواب داد:«همهاش به خاطر آن تصادف لعنتي است. 10 سال پيش دانشجو بودم و سرم به درس و تحصيل گرم بود. يک روز در مسير رسيدن به خانه بودم که با ماشين مردي تصادف کردم و همين تصادف ساده باعث شد مسير زندگيام عوض شود...»
سپس سرش را پايين انداخت و به حلقه ميان انگشتانش خيره شد. همان جا صحنه تصادف دو خودروي شاسي بلند مثل پلاني از يک فيلم سينمايي از ذهنش عبور کرد. وقتي پياده شده بود تا به راننده مقابل اعتراض کند با ديدن مردي بلند قامت و خوش لباس که موهاي روغن زدهاش را به بالا شانه کرده بود زبانش بند آمد و خشکش زده بود.
نميدانست از اين تصادف شوکه شده يا از روبهرو شدن با مردي که فقط روي پرده سينما ميتوانست ببيند. او خودش را «رامين» معرفي کرده و قول داده بود ضمن پرداخت خسارت بيمه، خودروي بهاره را مثل روز اول تعمير کند. خانم وکيل از گذشته به زمان حال برگشت و به قاضي نگاه کرد. قاضي لبخندي زد و گفت:«اصلاً انتظار نداشتم يک روز پرونده طلاق وکيلي را باز کنم که هميشه بهدنبال آشتي دادن زن و شوهرها بوده است.»
بهاره ادامه داد:« در همان روزها که بهدنبال کارهاي اين تصادف بوديم با رامين بيشتر آشنا شدم. او خيلي مبادي آداب بود. سالها خارج از ايران زندگي کرده بود و خانواده اصيلي داشت. مدتي بعد از ماجراي تصادف از من خواستگاري کرد، با مادرم که تنها حاميام بود موضوع را در ميان گذاشتم. مادرم اولين کاري که کرد اين بود که رامين را به شام دعوت کند. همان شب يواشکي به من گفت؛ با سن و سالي که اين مرد دارد فکر نميکنم بتوانيد با هم خوشبخت شويد! بعد هم اشاره کرد که نميداند چرا نسبت به خواستگارم احساس بدي دارد. راستش رامين 16 سال از من بزرگتر بود اما هيچ اثري از ازدواج قبلي در شناسنامه يا حرفهاي فاميلشان در ميان نبود. از طرف ديگر وضع مالي خوبي داشت و خيالم راحت بود که طمعي به ارث و املاک به جا مانده از پدر مرحومم ندارد. بالاخره بله را گفتم و يک سال بعد، درست بعد از جشن پايان تحصيل، اتفاق تازهاي افتاد...»
قاضي نگاهي به ساعت روي ديوار انداخت و گفت:« و چهره واقعي اين آقا معلوم شد...»
بهاره جواب داد:« چهره خودش بعد از ازدواج معلوم شد. اما آن روزها مشغول تدارک جشن عروسي بوديم. دو روز مانده به مراسم ميان دو خانواده اختلافاتي پيش آمد و همه چيز به هم خورد. حسابي دلخور شده بودم و تا يک هفته از اتاقم بيرون نيامدم. تا اينکه رامين به سراغم آمد و دلداريام داد. با خودم گفتم نبايد به اين زودي تسليم سرنوشت شوم. چند ماه بعد دوباره براي دوستان و آشنايان کارت دعوت فرستاديم تا در جشن عروسي ما شرکت کنند. مادرم با اينکه به هم خوردن جشن قبلي را يک نشانه بد ميدانست اما اين بار او همه هزينهها را پرداخت و به فاميل اعلام کرد که مرگ يکي از اقوام رامين مراسم را عقب انداخته بود. اين بار همه چيز بخوبي پيش رفت و ما در آپارتمان شخصي همسرم زندگي مشترک را شروع کرديم.
رامين به بهانهاي ماه عسل را تا سال بعد عقب انداخت و همين موضوع شک مادرم را برانگيخت. اما من سعي ميکردم از مسائل بسادگي عبور کنم تا اينکه دو هفته بعد از ازدواج متوجه بيداريهاي بيموقع رامين در شبها و بيقراريهايش در روزها شدم. وقتي سؤال ميکردم جواب سربالا ميداد و من هم سعي ميکردم شرايطش را درک کنم. چند ماه اول به کارخانه پدرش ميرفت، اما کم کم خانه نشين شد و درآمدش را از اجاره مغازههاي خودش به دست ميآورد. در اين مدت بيشتر در خانه ميماند و در اوقاتي که سر کار نبودم ميتوانستم رفتارش را زير نظر بگيرم.
يک روز در نبود همسرم بستهاي برايش به در خانه آوردند. از روي کنجکاوي آن را باز کردم و داخل آن بسته مواد سفيدي پيدا کردم. کمي دقت کافي بود تا بفهمم اين ماده سفيد رنگ نوعي مخدر است. دنيا روي سرم خراب شد. تازه فهميدم که رامين معتاد است. همان روز به پدرش زنگ زدم و از او کمک خواستم. اما آب پاکي را ريخت روي دستم و گفت؛ تو بايد شوهرت را جمع و جور کني!
وقتي با رامين صحبت کردم اولش زير بار نرفت، اما وقتي بسته ارسالي را نشان دادم اعتراف کرد که قبل از ازدواج مصرفکننده بوده و از ترس اينکه به خواستگارياش جواب منفي بدهم حرفي نزده. بعد هم گفت سعي کرده ترک کند، اما با رفتارهاي خانوادهاش که مخالف ازدواج ما بودهاند مصرفش بالاتر رفته و...
خلاصه با خواهش و التماس راضي شد ترک کند. اما يک ماه بعد دوباره مصرف مواد را شروع کرد. اين بار با تهديد به طلاق دوباره به يک مرکز مجهزتر ترک اعتياد رفت، اما باز هم بيفايده بود. سعي کردم با مهر و محبت راضياش کنم سرکار برود، ورزش کند و مواد مخدر را کنار بگذارد. اما چيزي که عوض نشد هيچ، بشدت بد گمان هم شده بود. يک روز تماس گرفت که زودتر به خانه بيا، اما در ترافيک گير کردم و نيم ساعت دير رسيدم. آن روز کتک مفصلي به من زد و با يک چاقو تهديدم کرد. همانجا وقتي گلويم را گرفته بود و به دست و پا زدنم اهميت نميداد تصميم گرفتم از رامين جدا شوم. فردا با صورت کبود به خانه مادرم برگشتم؛ يک سال کاري نکردم شايد به خودش بيايد، اما خبري نشد. وقتي به سراغ مستأجر مغازهاش رفتم خبردار شدم به خاطر خريد و فروش مواد مخدر به زندان افتاده. دو سال صبر کردم تا آزاد شود و بعد از آن دادخواست طلاق دادم. اما هيچ وقت به جلسات نيامد و شروع به پروندهسازي عليه من کرد. حالا پنج سال است که بلاتکليف هستم. همسرم نه حاضر به طلاق است و نه دل به زندگي ميدهد. راههاي قانوني خلاص شدن از دست او را بخوبي ميدانم، اما از آنجا که آدم خطرناکي است ترجيح ميدهم همه چيز دوستانه تمام شود. حاضرم مهريه و ديگر حقوقم را ببخشم و طلاق بگيرم....»
قاضي سري تکان داد و درباره مشکلات معمول جامعه و تأثير آن بر روابط خانوادهها حرف زد. سپس از بهاره خواست مدارک لازم را براي اثبات ادعاهايش ضميمه پرونده کند. سپس به منشي دادگاه دستور داد جلسه رسيدگي تجديد شود تا اين بار با حضور هر دو نفر به موضوع رسيدگي کند.
منبع: iran-newspaper.ir