بزرگنمايي:
چه خبر - نقد فيلم سال هاي خيلي تاريک/ به قتل رسيدن معصوميت در کمال خونسردي!
سالهاي خيلي تاريک» (Super Dark Times)، اولين تجربهي کارگرداني کوين فيليپس از آن فيلمهايي است که از همان سه-چهار فريم ابتدايي ميخش را ميکوبد، ته دلتان را خالي ميکند، دنيايش را معرفي ميکند، احساساتِ نوستالژيکتان را به قُلقُل مياندازد و فضاي رعبآوري را ايجاد ميکند که به همان اندازه که دوست داريد برگرديد و با سرعت فرار کنيد، به همان اندازه هم کنجکاوتان ميکند تا درِ نيمهباز اين دنيا را بازتر کنيد و به درون آن سرک بکشيد.
شايد بهترين چيزي که براي توصيفِ حال و هواي اين فيلم ميتوانم پيدا کنم شعر «قايم باشک» از چارلز سيميک، شاعر آمريکايي/صربستاني است که ميگويد:
«از دوستان قديمي کسي را پيدا نکردم. آنها حتما هنوز قايم شدهاند، نفسشان را حبس کردهاند. و سعي ميکنند تا نخندند. خيابانمان با پنجرههاي شکسته به بدشانسي افتاده است. جايي که در شبهاي تابستان، ميتوانستيم صداي دعواي زن و شوهرها را بشنويم يا رقصيدن آنها با راديو را ببينيم. دختر موقرمزي که همه عاشقش بوديم و نيمهشب روي پلههاي اضطراري مينشست و سيگار دود ميکرد هم حتما قايم شده است. پسر لاغرمُردنياي که عصا داشت و هميشه يک کتاب دستش بود، شايد موفق نشده زياد دور شده باشد. اين وقت از سال، زود تاريک ميشود و تشخيص چهرههاي آشناي غريبهها را سخت ميکند».
چارلز سيميک با اين شعر گويي در حال چنگ انداختن به دوران از دست رفتهاي از اعماقِ گذشته است. انگار با اينکه ميداند تمام چيزهاي گره خورده با گذشته در گذشته باقي مانده است و او دستش هيچوقت به آنها نميرسد، ولي نحوهي نگارش شعر به شکلي است که انگار از قبول کردن اين حقيقت غيرقابلانکار وحشت دارد. انگار نميخواهد به تمام شدن آن دوران تن بدهد. بنابراين بازي قايم باشکي را تصور ميکند که هنوز تمام نشده است. او کسي است که چشم گذاشته است، تا 10 شمرده است و وقتي برگشته است براي چند صدمثانيه آدمهايي را ديده است که هرکدام در حال دويدن به سوي مخفي شدن در پشت ديواري، ماشيني، باجهي تلفني، درون مغازهاي يا هر جاي ديگري بودهاند.
بيشتر بدانيد : زماني به معشوق خواهيم رسيد که ديگر نميخواهيمش/ نقد فيلم کمدي انساني
اما هرچه جستجو ميکند آنها را پيدا نميکند. شايد شب ميشود و خيابانها خلوت ميشوند و جيک جيک گنجشکها قطع ميشود و او کماکان هيچکس را پيدا نکرده است. پس آنها کجا رفتهاند؟ آيا او را قال گذاشتهاند؟ آيا آنها يواشکي با هم قرار گذاشته بودند تا به هواي قايم شدن، او را تنها بگذارند؟ امکان ندارد. دوستها هيچوقت چنين کاري با يکديگر نميکنند. آنها حتما جاي خيلي خوبي براي قايم شدن پيدا کردهاند و تقصير خودش است که او آنقدر کودن است که نتوانسته آنها را پيدا کنند. حقيقت اما اين است که وقتي او چشم گذاشت، فقط دوستانش قايم نشدند، بلکه يک دنيا ناپديد شد. در يک چشم به هم زدن، ديگر کسي نبود تا بعد از فوتبال بازي کردن زير آفتاب داغ تابستان، با او بستني بخوريم. ديگر کسي نبود تا با او چمنزارها را براي جمعآوري حشرات در شيشهي مربا با هم جستجو کنيم و با شکارهاي بزرگمان به يکديگر فخر بفروشيم. ديگر کسي نيست تا با او سکوتِ کرکنندهي ظهرهاي داغ تابستان را در هم بشکنيم. ديگر کسي نيست تا وقتي هنگام دويدن زمين خورديم، زانوي خراشيده و خونآلودمان را بهش نشان بدهيم. ديگر کسي نيست تا با پرت کردن حواسمان، جلوي دلتنگيمان در گرگ و ميشهاي بنفش و نارنجي غروب را بگيرد. مگر ميشود تمام شدن اينها را قبول کرد؟ نه. او به جستجو کردن ادامه ميدهد. حاضر است بازي را ببازد، ولي يک نفر براي سوک سوک کردن از پشت ديوار بيرون بپرد. در «سالهاي خيلي تاريک» با چنين حال و هواي ضدنوستالژيکي طرفيم. «سالهاي خيلي تاريک» به محض انتشار با سريال «چيزهاي عجيبتر» (Stranger Things) مقايسه شد. فيلم ما را به دوران قبل از اينترنت و اسمارتفونها ميبرد. به دوراني که بچهها بعد از مدرسه جلوي تلويزيونهاي 21 اينچيشان مينشستند و فيلمهاي وياچاس بيکيفيت تماشا ميکردند. به دوراني که دستهي کنسولها، سيم داشت. به دوراني که مانيتورهاي سيآرتي گوشهي هر اتاق بيوقفه در حال به نمايش گذاشتن يک اسکرينسيور رنگارنگ هندسي روي يک پسزمينهي سياه بودند. به زمان فرمانروايي واکمنها و سيدي پليرهاي قابلحمل. به زماني که هر خانواده فقط يک تلفن ثابت داشت.
سال هاي خيلي تاريک
زک (اوون کمپبل) و جاش (چارلي تاهان) خيلي با هم رفيق هستند. در مدرسه و بيرون مدرسه با هم وقت ميگذرانند، با هم در سرازيريهاي شهر با دوچرخههايشان سرعت ميگيرند، با هم در علفزارها و جنگلهاي حومهي شهر ميگردند، دربارهي زندگي شخصيشان با هم حرف ميزنند و از عشق مشترکشان به دختر موردعلاقهشان آليسون (اليزابت کاپوچينو) تعريف ميکنند. آنها دو دوست ديگر به اسمهاي دريل (مکس تيلزمن) و چارلي (سوير بارث) هم دارند که وقتي بهشان ملحق ميشوند، تيم عجيب و غريبشان تکميل ميشود. از اينجا به بعد هيچچيزي نميتواند جلودار اين بچهها براي نوجواني کردن را بگيرد.
از پُلهايي که ورود بهشان ممنوع است عبور ميکنند، يکديگر را براي خوردن ماهي خام تشويق ميکنند و با کاتاناي برادرِ بزرگتر غايب جاش بازي ميکنند. بله، کاتانا. اين همان کاتانايي است که باعث فرو افتادن دومينوهاي داستان ميشود و ولگرديهاي اين دوستان را به يک تراژدي دردناک که روزگارشان را سياه ميکند متحول ميکند. اين اتفاق تصادفي توسط جاش صورت ميگيرد و بقيهي بچهها به رهبري زک تصميم ميگيرند تا آن را مخفي نگه دارند. اما اين کار به اين آسانيها هم نيست. خيلي زود زک خودش را در حال گلاويز شدن با عذاب وجدان عميقي پيدا ميکند که تمام ذهنش را تسخير کرده و بيوقفه در حال بلعيدن او است. البته که وقتي اين اتفاقِ بد ميافتد بيشتر از اينکه از اتفاقي که افتاده کاملا شوکه شده باشيد، از اين افسوس ميخوريد که اتفاق بدي که فکرش را ميکرديد که حتما خواهد افتاد، اتفاق ميافتد.
بيشتر بدانيد : هنوز صداي حزين همه مي دانند در گوش، طنين افکن است/نقد فيلم همه مي دانند
اين دقيقا همان نقطهاي است که «سالهاي خيلي تاريک» را به قلمروي متفاوتي از «چيزهاي عجيبتر» منتقل ميکند و راهشان را از هم جدا ميکند. اگرچه مقايسه کردن «سالهاي خيلي تاريک» با «چيزهاي عجيبتر» اولين مقايسهاي است که اين روزها به ذهن هرکسي خطور ميکند، ولي «سالهاي خيلي تاريک» بيشتر از «چيزهاي عجيبتر»، دنبالهرو و وامدار «کنارم بمان» (Stand by Me) و «داني دارکو» (Donnie Darko) است. در نتيجه با فيلمي طرفيم که به جاي فانتزي کودکانه و مفرح «چيزهاي عجيبتر»، با اتمسفر خفقانآور و وحشت زيرپوستي واقعگرايانهاي سروکار دارد. «سالهاي خيلي تاريک» درست همانطور که از اسمش مشخص است، به آنسوي نوستالژي ميپردازد.
مسئله اين است که نوستالژي بعضيوقتها ميتواند در مقابل واقعيت قرار بگيرد. ساز و کار خاطرات طوري است که نارضايتيها و درگيريهاي رواني و مشکلاتي را که در دوران کودکي و نوجواني تجربه ميکرديم فيلتر ميکند و جذابيتها و اتفاقات لذتبخشِ آن سالها را بزرگ ميکند. اتفاقاتي را که دوست نداريم به ياد بياوريم در صندوقچهها مخفي ميکند، درشان را قفل ميکند و آنها را در گوشههاي تاريک انباريها و زيرزمينها و اتاقهاي زيرشيرواني رها ميکند تا خاک بخورند و فراموش شوند و در عوض اتفاقات خوب را چراغاني ميکند، بهشان زر ورق ميچسباند و در گل مجلس به نمايش ميگذارد. بنابراين بعضيوقتها خيلي راحت ميتوان فراموش کرد، خاطراتِ خوبي که از سالهاي گذشته به نيکي به ياد ميآوريم، در واقع چيزهايي هستند که با دقت از ميان يک دنيا خاطرات افتضاح جدا کردهايم. خيلي راحت ميتوان صندوقچههايي را که دور از دسترس مخفي کردهايم فراموش کرد. اما هر از گاهي سروکلهي فيلمي پيدا ميشود که تصميم ميگيرد آن صندوقچهها را جستجو کرده، قفلهايشان را بشکند و تمام چيزهاي ناخوشآيندي را که دوست نداريم به ياد بياوريم آزاد کند.
بيشتر بدانيد : نقد فيلم جنجال برانگيز هاليوود عطر +گزارش تصويري
فيلمهايي که نشان ميدهند مهمترين احساسي که با دوران بلوغ گره خورده است، نه خوشگذراني در تابستانهاي داغ با رفقا، بلکه به قتل رسيدنِ معصوميت در خونسردي تمام است. فيلمهايي که نشان ميدهند بعضيوقتها فيلمهاي دوران بلوغ به راحتي ميتوانند به عنوان يکي از زيرژانرهاي وحشتِ دستهبندي شوند. بنابراين ميتوانيد تصور کنيد که «سالهاي خيلي تاريک» چقدر در تضاد با «چيزهاي عجيبتر» قرار ميگيرد. اگر در «چيزهاي عجيبتر»، فرهنگ عامهي دههي هشتاد جشن گرفته ميشود و با تمام هيولاهاي چندشآور و مرگ و ميرهايي که اتفاق ميافتد، بچههاي مرکزي قصه موفق ميشوند کودکيشان را حفظ کنند و از آن براي مقابله با شر استفاده کنند، در «سالهاي خيلي تاريک» خبري از اينجور رومانتيکسازيها نيست.
سال هاي خيلي تاريک
اينجا حس ماجراجويي کودکانه، جاي خودش را به فلجشدگي بچهها از شدت شوکه شدن ميدهد. جايي که به ندرت ميتوان خورشيد را در پهناي آسمان پيدا کرد. هوا ابري و بادي است. يکي از آن بادهاي پاييزي که آنقدر قوي نيست که پنجرههاي باز را به هم بکوبد، اما آنقدر قوي است که نايلون سفيدي را در خيابان به گردش در بياورد. اينجا دنيايي است که مهمانيهاي نوجوانانش اتمسفرِ مراسم ختم را دارد. دنيايي که اگر دستت را در رودخانههاي گلآلودش فرو کني، به جنازههاي پوسيده برخورد ميکني. جايي که بازيهاي ويديويي براي صحبت دربارهي مرگ ناتمام باقي ميمانند. جايي که تيزي چاقو در نگاه آدمها برق ميزند. دنيايي که چند نفر دور يک قبر باز که دورتا دورش را برگهاي خشک پاييزي گرفته است ايستادهاند. شهر با خيابانهاي خلوتش و آدمهاي تک و توکي که از دور همچون بازماندگانِ آواره به نظر ميرسند به دنياهاي آخرالزماني پهلو ميزند. شاخ و برگهاي لخت درختان که مثل سيمخار در بدنِ آسمان فرو رفتهاند و پنجرهي شکسته يک کلاس درس يادآورِ «فرزندان بشر» است، ولي دنيا به پايان نرسيده است.
پنجرهي شکسته حاصل ورود يک گوزنِ وحشتزده به درون مدرسه است که حالا از خونريزي وسط کلاس افتاده است و در حال خرناسه کشيدن از درد است. دو افسر پليس بالاي سر گوزن ظاهر ميشوند و از چهرههايشان مشخص است که نميدانند بايد چه کار کنند. اما بالاخره يکي از آنها تصميم ميگيرد تا با محکم لگد کردن سر گوزن، حيوان بيچاره را خلاص کند. اگرچه هيچکدام از اين اتفاقات ربط چنداني به داستان اصلي «سالهاي خيلي تاريک» ندارد، ولي اين سکانس افتتاحيه چيزي که قرار است ببينيم را زمينهچيني ميکند؛ اول اينکه کوين فيليپس، در منتقل کردنِ اتمسفرِ سرد فيلم توسط دوربينش عالي است و دوم اينکه بعضيوقتها بعضي گندکاريها را نميتوان به راحتي تر و تميز کرد. «سالهاي خيلي تاريک» در همان سالي عرضه شد که فيلم «آن» (It)، پرفروشترين اقتباس استيون کينگ هم آمد. قبلا بهطور مفصل دربارهي اينکه چرا آن فيلم را دوست نداشتم صحبت کردم، ولي يکي از دلايلي که به محض تماشاي «سالهاي خيلي تاريک» تصميم گرفتم تا دربارهاش بنويسم يک چيز بود: «سالهاي خيلي تاريک» بهترين فيلم استيون کينگي سال 2017 است.
امکان ندارد کتاب «آن» را خوانده باشيد، بعد فيلم «آن» را ديده باشيد و بعد از ديدن «سالهاي خيلي تاريک» با خودتان نگوييد، اين فيلم هرچه در به تصوير کشيدنِ حال و هواي کتاب معروف کينگ موفق بوده است، اقتباس اصلي در اين کار شکست خورده است. دوتا از بزرگترين ايرادهايي که به «آن» گرفتم، تمرکز روي ترسهاي فانتزي و انفجاري به جاي وحشتِ زيرپوستي و شتابزدگي در قابللمس کردن زندگي بچهها و تعاملات آنها با يکديگر بود. دو مشکلي که جايي در «سالهاي خيلي تاريک» ندارند.
پردهي اول «سالهاي خيلي تاريک» قبل از وقوع حادثهي محرک، آنقدر در اتمسفرسازي و ترسيم روابط بين اين چهار دوست خوب است که دوست نداشتم هيچوقت تمام شود. چرت و پرتگوييها و ادبيات آنها به گونهاي است که انگار واقعا داريم دنيا را از نگاه چهارتا نوجوانِ نگاه ميکنيم. تضادي که از برخوردِ کمدي حاصل از ديالوگهاي خندهدار بين بچهها و فضاي آخرالزمانگونهي اطرافشان ايجاد ميشود به همان جنسِ دنياسازي خاص استيون کينگي منجر شده است که نمونهي بينقصش را در «کنارم بمان» ديده بوديم. به خاطر همين است که ميگويم وقتي حادثهي محرک از راه ميرسد، اگرچه انتظارش را داريد، ولي با تمام وجود دوست داريد اتفاق نيافتد. اما همزمان از اتفاق افتادنش تعجب نميکنيد. اگر «آن» نيمهي اول فيلم را به جوکهاي بيمزه که فضاي رعبآوري که توسط سکانسِ مرگ افتتاحيه به وجود آمدن بود ميشکستند و تلاشهاي تکراري پنيوايزِ دلقک براي زهرترک کردن بچهها يکي پس از ديگري اختصاص داده بود، «سالهاي خيلي تاريک» اجازه ميدهد تا وحشت و اضطراب و ناآرامي به تدريج همچون يک گاز سمي بيبو در فضا پخش شود. دليلش به خاطر اين نيست که «آن» يک داستان ماوراطبيعه با يک هيولاي مرکزي است و «سالهاي خيلي تاريک» حکم يک داستان دورانِ بلوغ واقعگرايانه را دارد.
سال هاي خيلي تاريک
دليلش به خاطر اين است که موضوع دربارهي ماوراطبيعهبودن يا نبودن نيست. موضوع دربارهي اين است که هرچه «سالهاي خيلي تاريک» به حال و هوايي که استيون کينگ در کتابش اجرا کرده بود پايبند است، فيلم «آن» به عنوان اقتباس مستقيمش پايبند نيست. نتيجه اين است که اگرچه «آن» يک دلقکِ آدمخوار دارد که توانايي تغيير شکل پيدا کردن به موجودات ترسناک ديگر را هم دارد، ولي به يک پنجم از فضاي پُرتنش و پرهياهوي «سالهاي خيلي تاريک» هم دست پيدا نميکند. چون مهم نيست چه هيولاي خبيث و مرگباري داريم. مهم اين است که آن هيولا به چه شکلي مورد استفاده قرار ميگيرد.
آنجا پنيوايز حکم نمايندهي تمام ترسهاي رواني و اجتماعي و خانوادگي دور و اطراف بچهها را دارد، ولي در فيلم به مترسکي براي راه و بيراه پريدن جلوي صورت بيننده نزول کرده است. در کتاب حتي وقتي پنيوايز حضور ندارد، اتمسفر مورمورکننده و شومي در فضا قابلتنفس است. اين همان نکتهاي است که در «سالهاي خيلي تاريک» مورد توجه قرار گرفته است. پردهي دوم اين فيلم فقط و فقط به بررسي فروپاشي رواني کاراکترها بعد از حادثهي محرک اختصاص دارد. در جريان کابوسهايي که کابوسهاي سورئالِ توني سوپرانو از سريال «سوپرانوها» را تداعي ميکنند، متوجه ميشويم که زک در حال دست و پنجه نرم کردن با چه احساسات سياهي است. از يک طرف زک ميبيند که آليسون، همان دختري که قلبش برايش ميتپيد سعي ميکند به او نزديک شود، اما از طرف ديگر زک آنقدر با روانِ ازهمگسستهاش درگير است که نميتواند اين ابراز علاقه را پس بدهد. اين در حالي است که زک کمکم متوجه ميشود که جاش در حال مخفي کردن رازي از او است که باعث ميشود مقدار پارانوياي او را به مرحلهي اضطرار برساند.
«سالهاي خيلي تاريک» اما به همان اندازه که از فرمولِ داستانهاي کينگ پيروي ميکند، در يک چيز در اين فرمول غافلگيري ايجاد ميکند و آن هم در زمينهي معرفي ماهيتِ نيروي متخاصم است. قضيه از اين قرار است که داستانهاي استيون کينگي معمولا از يک روند آشنا پيروي ميکنند؛ شهري به ظاهر آرام بر اثر جنايتي ترسناک به شهر پرهرج و مرجي تغيير شکل ميدهد. اما فقط عدهاي از رازِ وحشتناک شهر آگاه هستند. آنها که اکثر اوقات بچه هستند دست به کار ميشوند تا خود به عنوان کاراگاه، نيروي خبيثي را که در شهرشان لانه کرده است بيرون کنند.
«سالهاي خيلي تاريک» اما اين سناريو را با يک پيچش کوچک که به هرچه تاريکتر شدن داستان منجر شده است روبهرو کرده است. اينجا بچهها نه با هيولايي در فاضلاب روبهرو ميشوند و نه با جنازهاي در کنار ريلهاي قطار که معلوم نيست قاتلش چه کسي است. اينجا خود اين بچهها به عنوان مسببان جنايت اصلي، حکم نيروي متخاصمي را دارند که بايد با آن درگير شوند که به معني درگير شدن با خودشان است. از اين جهت «سالهاي خيلي تاريک» علاوهبر رعايت بينقصِ کليشههاي اين ژانر، آن را يک قدم به جلو هم پيشرفت ميدهد و از زاويهي تازهاي به اين موضوع قديمي نزديک ميشود. «سالهاي خيلي تاريک» از اين طريق سعي کرده تا آنجا که ميتواند از ويژگيهاي فولکلور و پرياني داستانهاي استيون کينگي بکاهد. اگر «آن» دربارهي هيولايي خارجي است که در يک شهر لانه ميکند و بچهها چه در کودکي و چه در بزرگسالي دست به دست هم ميدهند تا آن را از شهرشان بيرون کنند،
«سالهاي خيلي تاريک» به لحظهاي ميپردازد که ناگهان به خودمان ميآييم و ميبينيم هيچ هيولا و قاتلي به شهرمان حمله نکرده است، بلکه آن هيولا خودمان هستيم. آن هم همان بچههايي که هميشه در جبههي اول مبارزه با هيولاها قرار ميگيرند. از همين رو بعد از مدتي به اين نتيجه ميرسيد که «سالهاي خيلي تاريک» از نقطه نظر متفاوتي به داستان آشنايش نزديک شده است. اينجور داستانها معمولا دربارهي بچههايي است که با صحنهي جرم روبهرو ميشوند و همين آنها را کنجکاو ميکند تا ته و توي ماجرا را در بياورند و اين وسط ماجراجويي کنند. ولي «سالهاي خيلي تاريک» دربارهي همان کساني است که آن صحنهي جرم را براي پيدا شدن توسط ديگران به وجود آوردهاند. به عبارت بهتر «سالهاي خيلي تاريک» همان «در کنارم بمان» است. با اين تفاوت که اينبار قصه از زاويهي ديد شخص يا اشخاصي که آن جنازهي کنار ريلهاي قطار را به جا گذاشتهاند روايت ميشود. پس طبيعي است که با فضاي سياهتر و بيحالتر و عبوستري طرف باشيم. اما هرچه «سالهاي خيلي تاريک» قبل از فينالش عالي است، بعد از فينالش عاليتر هم ميشود و در يک چشم به هم زدن از فيلم خوبي که ميبينيد و فراموش ميکنيد، به فيلمي که مجبورتان ميکند هر چيزي را که تاکنون ديده بوديد باري ديگر در ذهنتان مرور کنيد تغيير شکل ميدهد.
سال هاي خيلي تاريک
هشدار: اين بخش از متن، داستان فيلم را لو ميدهد.
اما هنوز يک چيز براي صحبت کردن دربارهي اين فيلم باقي مانده است و آن هم پايانبندياش که تقريبا تمام چيزهايي که ديده بوديم را متحول ميکند. فيلم در نگاه اول خيلي سرراست به پايان ميرسد. زک وقتي به جسدِ دريل سر ميزند متوجه ميشود که نه تنها کاتانايي که با دوستانش مخفي کرده بودند نيست، بلکه انگشتهاي دريل بُريده و بدنش پاره پاره شده است. زک به جاش شک ميکند و شکش بعد از اينکه آن جوانِ مو آبي که قرار بود از جاش ماريجوآنا بخرد از بالاي پُل سقوط ميکند و ميميرد بيشتر هم ميشود. خلاصه زک با يک دو دوتا چهارتاي ساده و بهطور مخفيانه وارد شدن به خانهي جاش و ديدن شماره آليسون در تاريخچهي تلفنِ جاش به اين نتيجه ميرسد که احتمالا جاش بعد از ماجراي مرگ دريل ديوانه شده است، جوان مو آبي را کشته است و حالا ميخواهد آليسون را بکشد. در همين حين به ديدار جاش با آليسون و دوستش مگان کات ميزنيم که اگرچه خيلي معمولي به نظر ميرسد و در نتيجه نگراني زک بيمورد احساس ميشود، اما وقتي معلوم ميشود جاش کاتانايي که به درون گلوي دريل فرو رفته بود و بعدا آن را مخفي کرده بودند را همراه خودش به اينجا آورده است، قضيه فرق ميکند.
وقتي بالاخره زک دوان دوان به خانهي مگان ميرسد، به سوي اتاقِ مگان در طبقهي بالا ميدود و بله با همان چيزي که ميترسيد روبهرو ميشود. سرِ مگان ظاهرا توسط ضربات کاتاناي جاش تقريبا جدا شده است، خون به همهجا پاشيده است، آليسون با دستان و دهان بسته روي زمين به خودش ميپيچد و گريه ميکند و جاش رسما به يک قاتل سريالي رواني تغيير کرده است. کار به جايي ميکشد که پليس از راه ميرسد و جاش را دستگير ميکند و زک با بهترين دوستش چشم در چشم ميشود که ديگر او را نميشناسد.
سکانس نهايي فيلم به آليسون در کلاس درس تاريخ اختصاص دارد. نگاه پسري که پشت سرش نشسته است به زخمهاي پشت گردن آليسون جلب ميشود. آليسون پس از انداختن نگاهي به پسر، موهايش را باز ميکند و زخمها را مخفي ميکند. سپس معلم دربارهي نقش زنان در انقلاب صنعتي سوال ميپرسد و آليسون براي جواب دادن دستش را بلند ميکند. کات به تيتراژ آخر.
برداشت اول از اين پايانبندي خيلي آشکار است. آليسون حکم بازماندهاي را دارد که حالا زخمهاي خودش را از درگيريهاي بين پسرها خواهد داشت. گويي از لحظهاي که فيلم به پايان ميرسد، تلاشِ آليسون براي کنار آمدن با وحشتي که تجربه کرده شروع ميشود. اصلا همين که آليسون دستش را براي جواب دادن به سوال معلم بلند ميکند شايد به اين معني است که اين کار از همين حالا شروع شده است. اما يک تئوري ديگر هم دربارهي پايانبندي فيلم وجود دارد که خيلي بيشتر از اين برداشت کليشهاي، با حال و هواي فيلم و چيزهايي که در طول فيلم ديدهايم همخواني دارد. حقيقت اين است که براساس اين تئوري، آليسون نه تنها يک قرباني خشک و خالي نيست، بلکه مغز متفکرِ تمام اتفاقاتي که بعد از مرگ دريل ديدهايم بوده است. او نه تنها يک دختر بيگناه دوستداشتني نيست، بلکه گرگي در لباس گوسفند است. اگرچه مسئول مستقيم تمام مرگهايي است که ميبينيم جاش است، اما اين تئوري بيان ميکند که حداقل آليسون در دوتاي آنها (جوان مو آبي و مگان) نقش داشته است. او شايد چاقو را خود به بدن مقتول فرو نکرده باشد، اما قاتل را براي اين کار تشويق کرده است.
شايد در نگاه اول جاش حکم آنتاگونيست داستان را داشته باشد، ولي براساس اين تئوري، آنتاگونيست اصلي داستان آليسون است. در عوض جاش در تمام اين مدت تحت بازيهاي رواني کثيفِ آليسون فعاليت ميکرده. همچنين نه تنها آليسون نقش آنتاگونيست را دارد، بلکه پروتاگونيست هم است. از آنجايي که اکثر زمان فيلم حول و حوشِ زک و ديگر پسرها جريان دارد، ممکن است به اشتباه فکر کنيم که آليسون حکم يک شخصيت فرعي را دارد. ولي از آنجايي که فيلم با آليسون شروع ميشود و به پايان ميرسد، ميتوان گفت که پروتاگونيست اصلي داستان خود اوست. در نتيجه در حالي که شخصيت اصلي در سايهها مخفي شده بوده و خارج از ديد فعاليت ميکرده، زک و ديگر پسرها به عنوان شخصيتهاي فرعي در جلوي ديد قرار داشتهاند و همين باعث شده بوده تا با توجه به دانش قبليمان از نحوهي داستانگويي سنتي سينما به اين نتيجه برسيم که شخصيت اصلي همان کسي است که بيشتر از همه جلوي دوربين ظاهر ميشود. اما چه مدارکي براي اثبات اين ادعاها داريم؟ براي اولين مدرک بايد به سکانس افتتاحيه برگرديم. در نگاه اول ميتوان مرگ گوزن در کف کلاس درس توسط لگدهاي افسر پليس را به عنوان استعارهاي از مرگِ معصوميت به کثيفترين و بدترين شکل ممکن که در ادامه در رابطه با پسرها شاهدش خواهيم بود برداشت کرد. ولي نکته اين است که «سالهاي خيلي تاريک» پُر از لحظاتي است که شايد در نگاه اول معناي آشکاري داشته باشند، ولي همزمان معناي اصليشان پشت آن مخفي شده است تا گولمان بزند. در سکانس افتتاحيه هم کافي است به واکنش آليسون به اين صحنه دقت کنيد تا معناي واقعي اين صحنه فاش شود.
سال هاي خيلي تاريک
آليسون در هنگام ترک کردن کلاس، در حالي که به گوزنِ خونآلود زُل زده است طوري رفتار ميکند که انگار از اين صحنه ناراحت است، اما درست در لحظهاي که به نظر ميرسد دور و اطراف آليسون خالي ميشود، واکنش او تغيير ميکند. لذت و جذابيت جاي ناراحتي را در صورت او ميگيرد. به اين ترتيب فيلم از همان ابتدا اولين نکتهي کنجکاويبرانگيزش را رو ميکند: آليسون از تماشاي اعمال خشونتبار لذت ميبرد. مدرک بعدي جايي است که جاش داستان خاطرهي عاشقانهاي که از آليسون دارد را براي زک تعريف ميکند و بعد ميگويد که حاضر است هر کاري براي به دست آوردن او انجام بدهد. اين ميتواند به اين معني باشد که جاش آنقدر محو آليسون شده است که اگر پاش بيافتد، به راحتي ميتواند اغوا شده و فريب بخورد. مدرک بعدي که در همان نگاه اول آنقدر عجيب بود که باعث شد کل فيلم برايم زير سوال برود و شکم به همهچيز چند برابر شود، جايي است که زک بعد از مرگ دريل، مشتش را از عصبانيت به ديوار ميکوبد و بعد با دست خوني به خانه برميگردد. از قضا آليسون درست در همان روزي که دريل مُرده است، به خانهي آنها سر زده است. او وقتي با دست خونآلودِ آليسون روبهرو ميشود، طوري به آن زُل ميزند و محوش ميشود و لبخند ميزند که انگار دارد به چيزي خوشمزه نگاه ميکند. اينکه آليسون بعد از مرگ دريل مدام سعي ميکند تا خودش را به زک نزديک کند و او را مجبور کند تا عشقش را به او ابزار کند عجيب به نظر ميرسد. احتمالا آليسون بعد از اينکه با عدم علاقهي زک به خودش روبهرو ميشود، بايد موضوع را بگيرد و فاصلهاش را با او حفظ کند، اما آليسون به اغواگريهايش ادامه ميدهد.
شايد در ظاهر اينطور به نظر برسد که آليسون عاشق زک است، اما همزمان رفتار او ميتواند به اين معني هم باشد که آليسون عاشق زک نيست، بلکه فقط دارد سعي ميکند تا از يک پسر سادهلوح سوءاستفاده کند. احتمال اينکه آليسون پسرها را در زماني که جاش بهطور اتفاقي دريل را ميکشد، از دور زير نظر داشته است زياد است. وقتي به صحنههاي گفتگوي پسرها نگاه ميکنيم ميبينيم اکثر آنها لانگشات هستند. اين کار شايد وسيلهي دلخواه کارگردان براي هرچه زيباتر و اتمسفريکتر به تصوير کشيدن اين صحنهها بوده است، اما به همان اندازه ميتواند اشاره به شخصي کند که از دور گروه پسرها را زير نظر دارد. بالاخره صحنهاي داريم که زک و جاش کلمهي بدي را جلوي خانهي آليسون فرياد ميزنند. در ابتدا آنها از اينکه مطمئن هستند کسي خانه نيست نميترسند، اما به محض اينکه چراغ اتاقِ طبقهي بالا روشن ميشود با سرعت صحنه را ترک ميکنند. بعدا آليسون به زک ميگويد که متوجه آنها بيرون از خانهشان شده بود. اين صحنه ميتواند نسخهي موازي اتفاقي که براي دريل افتاد باشد. پسرها با فرياد زدن يک کلمهي زشت کار بدي ميکنند (پسرها با کشتن دريل کار بدي ميکنند)، بعد به محض اينکه چراغ خانه روشن ميشود، محل را به اين اميد که کسي متوجه آنها نشده است ترک ميکنند (آنها دريل را لاي شاخ و برگ درختان مخفي ميکنند و به اميد اينکه کسي از رازشان باخبر نشده، صحنه را ترک ميکنند)، اما بعدا آليسون فاش ميکند که متوجه آنها بيرون از خانهشان شده بوده. حالا آيا اين به اين معني است که يک شاهد ديگر در زمان مخفي کردن جنازهي دريل توسط پسرها وجود داشته است؟ اگر بله، پس او حتما آليسون است. آليسون وقتي موفق نميشود زک را به خاطر عذاب وجدان شديدش اغوا کند، جاش را به عنوان هدف انتخاب ميکند و از عشق او نسبت به خودش براي فريب دادنش سوءاستفاده ميکند.
نتيجه اين است که آليسون همراه با جاش به صحنهي جرم برميگردند، کاتانا را برميدارند و احتمالا آليسون انگشتتان دريل را فقط جهت سيراب کردن تمايلات ساديستياش قطع ميکند و بعد همراه با جاش نقشهي کشتنِ دوستش مگان را ميکشند. در نيمهي دوم فيلم جاش از مدرسه رفتن و ارتباط با زک دست ميکشد. در ابتدا به نظر ميرسد که جاش مثل زک در حال دست و پنجه نرم کردن با عذاب وجدانش است، ولي وقتي زک در اتاق جاش با او ديدار ميکند، جاش در حال انجام بازي ويديويي است. جاش به عنوان کسي که دريل را کشته است بايد بيشتر از هر کس ديگري دچار فروپاشي رواني شده باشد، اما در عوض زک واکنش احساسي شديدتر و واقعيتري نسبت به جاش به اين اتفاق نشان ميدهد. او بايد بيشتر از هر کس ديگري از وضعيت جنازهي دريل کنجکاو باشد، ولي وقتي زک به او پيشنهاد ميکند تا به جنگل برگردند، جاش بلافاصله با او مخالفت ميکند و ميگويد نبايد به صحنهي جرم برگردند. بله، در نگاه اول اين نشان از هوشمندي جاش دارد، ولي همزمان ميتواند به اين معني هم باشد که جاش نميخواهد زک از عدم وجود کاتانا و بدن بُريدهي دريل اطلاع پيدا کند. در پايان زک به جاش يادآوري ميکند که آنها براي جلوگيري از مشکوک شدن ديگران بهشان بايد به مهماني آليسون بروند. جاش با يک «شايد» جواب زک را ميدهد. بعدا وقتي زک در مهماني با جاش روبهرو ميشود از حضورش شوکه ميشود. از آنجايي که مهماني آليسون در خانهي مگان برگزار ميشود، احتمالا جاش براي بررسي ليآوت خانه و آماده شدن براي نقشهي شومي که همراه با آليسون براي مگان کشيدهاند به اين مهماني آمده است.
سال هاي خيلي تاريک
اما چرا آليسون بايد دست به چنين کارهايي بزند؟ برخي از مخاطبان فيلم باور دارند که آليسون از اختلال شخصيتي نمايشي که نوعي خودشيفتگي با رفتار اغواگرايانه است رنج ميبرد. در توصيف اين اختلال در ويکيپديا آمده است: «اين بيماران، خود را همتاي برترين ستارههاي سينما ميدانند و همواره ستاره متظاهر مجلس بوده، و با دلربايي، جذابيتهاي ظاهري، و اغواگري و عشوهگري ميکوشند در کانون توجه باشند». به خاطر همين است که او تازه بعد از مرگ دريل، سعي ميکند خودش را به زک بچسباند. کساني که به اين اختلال دچار هستند حاضرند تا دست به هر کاري براي قرار کردن در مرکز توجه بزنند. معلوم نيست درگيري اصلي آليسون و مگان چه چيزي بوده است، مهم اين است که بعد از مرگ مگان، آليسون به کانون اصلي تمام همدرديها تبديل ميشود. به خاطر همين است که آليسون جشن تولدش را در خانهي مگان برگزار ميکند. تا همه قبل از مرگش بدانند آنها چقدر به يکديگر نزديک بودهاند. در صحنهاي که زک و آليسون دارند در خيابان دربارهي مرگ جوان مو آبي حرف ميزنند، زک ميپرسد: «واقعا فکر ميکني طرف اُفتاده؟». زک طوري اين سوال را ميرسد که بهطور غيرمستقيم ميخواهد به دست داشتن جاش در مرگ جوان مو آبي اشاره کند، ولي آليسون بلافاصله جواب ميدهد :«خودکشي». او طوري اين کلمه را با شگفتي به زبان ميآورد که انگار متوجه منظور زک نشده است و خودش را بهطرز آشکاري به نفهمي ميزند و حرف را از دست داشتنِ جاش در قتل، به خودکشي عوض ميکند. اما شايد بهترين صحنهاي که به تنهايي ميتواند کاري کند تا به آليسون شک کنيد، صحنه ديدار او با آليسون و مگان در خانهي مگان براي کشيدن ماريجوآنا است.
اولين نکته اين است که اين صحنه تاييد ميکند که امضاي جاش، ماريجوآنا است. خصوصيت تعريفکنندهي قتلهاي جاش، ماريجوآنا است. دريل به خاطر دعوا سر ماريجوآنا کشته ميشود، جوان مو آبي به هواي خريد ماريجوآنا از جاش با او ديدار ميکند و کشته ميشود و جاش در نهايت قتل مگان را با تعارف کردن ماريجوآنا زمينهچيني ميکند. يعني اگر جاش دستگير نميشد، احتمالا در مطبوعات و تلويزيون به عنوان قاتل ماريجوآنايي معروف ميشد! نکتهي بعدي اين است که همين الان برويد و کل اين سکانس را با تمرکز روي رفتارِ آليسون تماشا کنيد. در اين صحنه در حالي جاش و مگان در مرکز توجه قرار دارند که آليسون در پسزمينه حضور دارد. به همين دليل به راحتي ميتوان نقش او را دستکم گرفت. ولي وقتي به او زُل ميزنيم ميتوانيم هياهويي که درون او جريان دارد و او با تمام وجود سعي ميکند تا خودش را نرمال نشان دهد تشخيص بدهيم. از تلاشهايش براي چشم در چشم نشدن با جاش و مگان براي مخفي نگه داشتن حقيقتي که در چشمانش برق ميزند تا لبخندهاي عصبياش. کاملا مشخص است که او از يک چيزي خبر دارد. در لحظهاي که مگان از پشت ميز بلند ميشود تا از جاش به خاطر جور کردن ماريجوآنا تشکر کند، براي دو ثانيه جاش و آليسون در نماي اکستريم کلوزآپ با هم چشم در چشم ميشوند. گره خوردن نگاههاي آنها در جريان دو ثانيه آنقدر حرف پنهان دارد که يک کتاب 500 صفحهاي را پُر ميکند و البته فراموش نکنيم که در تمام اين مدت آليسون در حال ماليدن پشت گردنش است. همان گردني که آسيب خواهد ديد. سپس از جاش دربارهي ملحق شدن زک به آنها ميپرسد تا مطمئن شود که همهچيز براي انجام کارشان بدون مزاحمت آماده است. وقتي همگي براي کشيدن ماريجوآنا به اتاق مگان ميروند، ما آنقدر نگران جانِ آليسون و مگان هستيم و آنقدر بين آنها و دويدنهاي زک در خيابانها رفت و آمد ميکنيم که متوجه سرنخهاي آشکاري که جلوي رويمان رژه ميروند نميشويم، اما کافي است اين صحنه را با در نظر گرفتن احتمال همدستي جاش و آليسون تماشا کنيد تا متوجه تمام چيزهايي که در نگاه اول از چشمانتان پنهان بودند شويد. اگرچه آليسون به عنوان يک دانشآموز نمونه شناخته ميشود، ولي در اين صحنه ميبينيم که او ماريجوآنا ميکشد و نوشيدنياش را با شيشه سر ميکشد. اين نشان ميدهد آليسون دو شخصيت متفاوت دارد که شخصيتِ دوم فقط پشت درهاي بسته نمايان ميشود. همچنين اين صحنه سرشار از نگاههاي معنادارِ آليسون و جاش به يکديگر است. روي کاغذ به نظر ميرسد آليسون نميداند دارد چه بلايي سرشان ميآيد، اما در واقعيت آليسون ميداند که چه اتفاقي قرار است بيافتد و از آنجايي که نقش برنامهريز آن را داشته است، از امنيت خودش اطمينان دارد و فقط دارد از موقعيت خشونتباري که قرار است بيافتد نهايت لذت را ميبرد.
اينکه انگيزهي آليسون از کجا سرچشمه ميگيرد چندان اهميت ندارد. در صحنهي مهماني تولد آليسون، جايي است که مگان براي لوله کردن ماريجوآنا از صفحهي معرفي انجيل استفاده ميکند و بعد ميگويد چون کسي صفحهي معرفي را نميخواند، متوجه نبودش نميشود. انگار سازندگان از طريق اين تکه ديالوگ ميخواهند بگويند خودتان را درگير پسزمينهي داستاني اين کاراکترها نکنيد، چيزي که رفتار آليسون را ترسناکتر ميکند اين است که هيچ چيزي دربارهاش نميدانيم و نميتوانيم او را بفهميم. او در راستاي يکي از همان هيولاهاي کلاسيک فيلمهاي ترسناک، يک علامت سوال متحرک و باهوش است. از همين رو به سکانس آخر در کلاس تاريخ ميرسيم: سوالي دربارهي نقش زنان در انقلاب صنعتي که آليسون براي جواب دادن آن بلند ميشود. در جريان جنگ جهاني اول، در حالي مردان در جبههها ميجنگيدند که زنان کارهاي پشت صحنه را برعهده داشتند. خب، در اينجا هم با چنين سناريويي مواجهايم. پسرها در حالي به معناي واقعي کلمه در حال کشتن يکديگر با شمشير بودند که آليسون در پشت صحنه نقشه ميکشيد. در نتيجه البته که او بايد بهتر از هرکس ديگري از نقش زنان در پشت صحنه انقلاب صنعتي اطلاع داشته باشد. بعضي فيلمها مثل «مضنونان هميشگي» (The Usual Suspects) و «جزيرهي شاتر» (Shutter Island)، پيچشهاي آخرشان را طوري فاش ميکنند که ميدانيم بايد فيلم را دوباره براي تشخيص دادنِ تمام سرنخهايي که به اين پيچش اشاره ميکردند و از زير دستمان در رفته بودند ببينيم. ولي پيچش نهايي «سالهاي خيلي تاريک» طوري مخفي شده است که ممکن است هيچوقت متوجه آن نشويد و حتي وقتي هم که متوجهاش شديد و تمام سرنخها را کنار هم گذاشتيد، نميتوانيد صدر درصد مطمئن باشيد که چه در سر اين بچهها ميگذرد. اينکه فيلمي در ژانري که بچههاي مرکزياش معمولا قهرمان هستند تصميم بگيرد آنها را به آدمهاي ترسناکي که نميتوانيم سر از چيزي که درون جمجمههايشان جريان دارد در بياوريم تبديل کند، از آن حرکاتي است که احتمالا خود استيون کينگ را هم ذوقزده ميکند.
بيشتر بدانيد : راهي که تهمينه ميلاني با ملي موفق به پيمودنش نشد
بيشتر بدانيد : نقد خواندني درباره فيلم فروشنده: اين فيلم کيفيت جشنواره را بالا برده است
بيشتر بدانيد : نقد خواندني نيويورک تايمز بر فيلم جديد کيارستمي
منبع: zoomg.ir