قاچاق و اسارت دو نوجوان ايراني در ترکيه + عکس
دوشنبه 16 بهمن 1396 - 1:52:03 PM
چه خبر -

سفري براي پولدارشدن. سرابي پرمشقت و سخت براي ٢ نوجواني که شايد به اندازه همه عمرشان سختي کشيدند. آنها ٦٠روز سخت را در شهرها و روستاهاي مرزي ترکيه گذراندند.

قاچاق و اسارت دو نوجوان ايراني در ترکيه

گفتگو با اميرحسين عنبرستاني، يکي از دو نوجوان ربوده شده را مي خوانيد:
چرا تصميم گرفتي به ترکيه بروي؟

خيلي‌وقت بود که دوست داشتم کارکنم و درآمد بالايي داشته باشم. پدر من مجروح جنگي است و به دليل مشکلات جسمي نمي‌تواند کار ‌کند. از وقتي يادم مي‌آيد، مادرم با زحمت و سختي خرج زندگي را مي‌داد. البته برادرهايم هم کار مي‌کنند اما درآمد زيادي ندارند. من هميشه دوست داشتم که مادرم کار نکند. به خاطر همين دنبال راهي بودم که به خانواده‌ام کمک کنم. تا اين‌که چندماه پيش يعني تابستان امسال با احمد آشنا شدم.

چطور با احمد آشنا شدي؟

از طريق «مجير» يکي از همکلاسي‌هايم در مدرسه. آنها افغاني هستند. او «احمد» را به من و «محمد» معرفي کرد. احمد خيلي خوش‌اخلاق بود، من و محمد را تحويل مي‌گرفت، حتي بعضي‌وقت‌ها پول مي‌داد تا براي خودمان خريد کنيم. تا اين‌که يک روز به ما گفت که اگر دنبال کار خوب با درآمد بالا هستيم، بايد به ترکيه برويم. اولش من و محمد حرف‌هاي او را جدي نگرفتيم، اما بعد از چند روز آن‌قدر از آن‌جا تعريف کرد تا اين‌که ما راضي شديم. يعني محمد بيشتر علاقه داشت از اين‌جا برود و کار و کاسبي براي خودش در استانبول دست‌وپا کند. راستش من هم بدم نمي‌آمد. درنهايت هم قول و قرار‌هايمان را گذاشتيم. احمد همه شرايط سفر به ترکيه را براي من و محمد چندبار توضيح داد. او گفت؛ فقط چند روز اول در شهرهاي مرزي شرايط سختي در انتظارمان است، اما بعد از آن همه چيز خوب مي‌شود و ما به راحتي در استانبول مشغول کار پردرآمدي مي‌شويم. او حتي به ما گفت بعد از مدتي مي‌توانيم پدر و مادرمان را هم به آن‌جا ببريم. همين شد که من و محمد تصميم گرفتيم هرطور شده، خودمان را به استانبول برسانيم.

چه روزي از ايران خارج شدي؟

جمعه نهم آذر بود. من و محمد همراه با احمد به ميدان آزادي تهران آمديم. سوار يک سمند نقره‌اي شديم و به اروميه رفتيم. سمند متعلق به يک آدم‌بر بود. تنها مسافرانش ما بوديم. شب در اروميه خوابيديم. صبح روز بعد با چند بلد که کُرد بودند، به سمت يک کوه رفتيم. ساعت‌ها پياده‌روي کرديم. وقتي به کوه رسيديم، بلد‌ها به ما گفتند که پشت اين کوه يک ماشين منتظرمان است. ما هم حرکت کرديم. وقتي از کوه پايين آمديم. يک ون منتظر ما بود، اما چندنفر به طرف ما آمدند و دست و پايمان را بستند و ما را داخل ماشين انداختند. آنها ٤نفر بودند و اسلحه داشتند. ماشين حرکت کرد، بعد از حدود يک‌ساعت به يک روستا رسيديم که هنوز هم اسم آن را نمي‌دانم. آنها ما را همراه با چند افغاني ديگر و دو مرد شيرازي که سنشان از ما خيلي بيشتر بود، به خانه‌اي بردند و شب را آن‌جا بوديم. صبح روز بعد دوباره با همان افرادي که ما را برده بودند، حرکت کرديم، اما با پاي پياده. نزديک به ٢٤ساعت پيادروي در برف، آن هم با دمپايي. هنوز هم وقتي يادش مي‌افتم، بدنم يخ مي‌زند و انگشتان پايم بي‌حس مي‌شود.

بعدش چه شد؟

صبح روز يکشنبه بود، به يکي از روستاهاي ترکيه رسيديم. اسمش چيزي شبيه «خاشکان» بود. دو روز آن‌جا بوديم. کمي آب و غذا خورديم و استراحت کرديم. بعد از آن، با يک اتوبوس به طرف شهر وان حرکت کرديم. چند کيلومتر مانده به شهر وان از جاده اصلي خارج شديم، تا به يک خانه بزرگ رسيديم. هيچ چيزي اطراف آن خانه نبود. يک حياط بزرگ داشت با اتاق‌هاي زياد. در هر اتاق ١٠ تا ١٢نفر روي هم مي‌خوابيديم. حدود ٢٥٠نفر آن‌جا بوديم. همه سني بين ما بود، اما بيشتر از همه بچه‌هاي کم‌وسن‌سال و دخترهاي ٧ تا ١٠ساله. من و محمد همراه احمد و چند افغاني ديگر در يک اتاق بوديم. من چندبار از احمد درباره اين‌که کي به استانبول مي‌رسيم، سوال کردم؛ اما جواب درستي به من نداد. من کم‌کم به او مشکوک شدم، موضوع را با محمد درميان گذاشتم، اما محمد حرف‌هاي من را قبول نکرد، تا اين‌که بعد از چند روز احمد چهره واقعي خودش را به ما نشان داد و گفت که من و محمد را به يک‌نفر در استانبول فروخته است.

يعني شما تا قبل از اين به احمد اعتماد داشتيد؟

خيلي بيشتر از اعتماد، من و محمد او را قبول داشتيم. او کار يا رفتاري از خودش نشان نداده بود. همه‌جا همراه ما و خيلي هم مراقب ما بود، حتي بعضي وقت‌ها که بلدها و قاچاقچيان در مسير با من و محمد بدرفتاري مي‌کردند، او اعتراض مي‌کرد و پشت ما بود. اصلا ما تصور نمي‌کرديم که او چنين کاري کند.

چطور شد که متوجه نقشه او شديد؟

بعد از چند روز که ما در آن خانه بوديم، او رفتارش با ما تغيير کرد. من و محمد را کتک مي‌زد، بعد هم جلوي من و محمد با خانواده ما تماس گرفت و گفت که بايد براي آزادي آنها نفري ٥٠‌ هزار دلار بدهيد. او چندين‌بار با برادرم تماس گرفت. حتي به او گفت که پول را به ولايت نيمروز در افغانستان ببرد و تحويل دهد. بعد هم يک‌بار که داشت تلفني صحبت مي‌کرد از لابه‌لاي حرف‌هايش متوجه شديم که من و محمد را به قيمت ٤٠٠‌ هزار ليره فروخته است. يعني مي‌خواست از دو طرف پول بگيرد.

چه مدت در آن خانه زنداني بوديد؟

چون آن‌جا ساعت، تلويزيون يا موبايل نداشتيم، زمان را گم کرده بوديم. دقيق نمي‌دانم اما حدود ٥٠ روزي آن‌جا بوديم.

شما را اذيت يا شکنجه هم مي‌کرد؟

کتک‌زدن ما کار هر روزش بود. با مشت و لگد به جان ما مي‌افتاد و وقتي هم خسته مي‌شد يک تکه نان يا غذايي جلوي ما مي‌انداخت. کم‌کم همه افرادي که در آن خانه بودند، رفتند اما من و محمد هنوز آن‌جا بوديم.

در اين مدت با خانواده‌ات تماسي نداشتي؟

يک‌بار از همان اتاق با خانواده‌ام صحبت کردم. يعني احمد من را مجبور کرد که با آنها صحبت و التماس کنم تا ٥٠‌ هزار دلار به او بدهند تا ما را آزاد کند.

کي به سمت آنکارا حرکت کرديد؟

يک‌روز صبح احمد وارد اتاق شد و گفت بايد حرکت کنيم. سوار يک ماشين شديم، نزديکي شهري به اسم «بينگول» (شايد تلفظش اشتباه باشد. من اين اسم‌ها را از روي تابلوي کنار جاده به خاطر سپردم). نزديکي اين شهر بود که پليس ما را گرفت. ٩ نفر داخل ماشين بوديم. دو تا عرب عراقي، يک سوري، ٣ افغاني که خودشان مي‌گفتند از قندهار آمده‌اند و ما سه نفر، همه را پليس به پاسگاه برد. شب در آن‌جا بوديم، اما فردا صبح همه را آزاد کردند. فرداي آن روز در يک جاده‌اي که به آنکارا مي‌رسيد ارتش ترکيه ما را بازداشت کرد، دو شب هم در يک پادگان نظامي بازداشت بوديم، اما آنها بعد از گرفتن اثر انگشت رهايمان کردند تا اين‌که با احمد به خانه‌اي در نزديکي آنکارا رسيديم.

وقتي پليس شما را گرفت، چرا به آنها نگفتيد که ربوده شده‌ايد؟

کسي به حرف ما توجه نمي‌کرد. ‌هزاربار من و محمد به آنها گفتيم، اما انگارنه‌انگار. ما زبان ترکي بلد نبوديم، پليس هم به همه ما به چشم مهاجر غيرقانوني نگاه مي‌کرد. حتي من چندبار به يک پليس زن در آن پاسگاه التماس کردم که ما را نجات دهد، اما فايده‌اي نداشت.

خب، چطور شد که آزاد شديد؟

وقتي به خانه نزديک آنکارا رسيديم، چند روز آن‌جا بوديم. چند افغاني ديگر هم آن‌جا بودند، با آنها دوست شديم و ماجرا را براي آنها تعريف کرديم. يکي از آنها که براي ما غذا درست مي‌کرد، احمد را خيلي خوب مي‌شناخت. او به ما گفت که چرا فريب حرف‌هاي او را خورديد. آن مرد براي ما تعريف کرد که احمد هرسال چند بچه را از ايران و افغانستان مي‌دزد و به يک نفر در استانبول مي‌فروشد. آن‌جا بود که فهميديم همه حرف‌هاي او دروغ بوده. درواقع او براي ما نقشه کشيده بود. به همين دليل هيچ پولي از من و محمد براي رفتن به ترکيه نگرفت. حتي وقتي در ايران بوديم همان روز جمعه قبل از حرکت چند دست لباس گرم هم براي ما خريد. همه اين کارها براي اين بود که من و محمد را ٨٠٠‌ هزار لير در استانبول فروخته بود. ما هم همه اين ماجرا‌ها را براي آنها تعريف کرديم، آنها هم دل خوشي از احمد نداشتند، تا اين‌که دوشنبه صبح آنها به او حمله کردند و دست و پايش را بستند. ما هم همراه آنها به يک تلفنخانه رفتيم و با خانواده‌ام تماس گرفتيم و آنها را از آزادي خودمان مطلع کرديم.

بعد از آزادي خودتان به سفارت ايران در آنکارا رفتيد؟

اول قرار بود به اداره پليس برويم، اما دوستان افغاني ما چون قاچاقي در ترکيه بودند، از پليس مي‌ترسيدند. به همين دليل ما را تا نزديکي سفارت ايران در آنکارا همراهي کردند. آنجا هم براي ما لباس خريدند و بعد از تهيه بليت به ايران بازگشتيم. البته هزينه بليت و جريمه ورود غيرقانوني به ترکيه را خانواده من و محمد پرداخت کردند.

احمد دستگير شد؟

او توانسته بود از آن خانه‌اي که دست و پايش را بسته بودند، فرار کند. تا جايي که ما خبر داريم هنوز هم در ترکيه و تحت‌ تعقيب پليس و اينترپل است. ما از احمد در دادسراي جنايي تهران شکايت کرده‌ايم. البته پرونده ما هنوز تکميل نشده است. پليس به ما گفت که احمد به ‌زودي دستگير مي‌شود.


منبع: روزنامه شهروند

http://www.CheKhabar.ir/News/90493/قاچاق و اسارت دو نوجوان ايراني در ترکيه - عکس
بستن   چاپ