جزييات خواندني از زندگي خصوصي غلامرضا تختي و همسرش شهلا
سه شنبه 19 دي 1396 - 1:27:14 PM
چه خبر - صحبت هاي برادر همسر غلامرضا تختي درباره زندگي شخصي وي

اين خبر در چهل و هفتمين سالروز درگذشت جهان پهلوان تختي منتشر شده بود. حال به مناسبت چهل و نهمين سالروز درگذشت مرحوم تختي مجددا باز نشر مي شود.
قديمي ها گفته اند و چه خوب گفته اند حرف راست را بايد از بچه شنيد. حالا نيز براي شنيدن حرف راست و رسيدن به واقعيت سراغ کودک 62 ساله اي رفتيم که هنوز خود را همان نوجواني مي داند که روزگاري را با بزرگ ترين اسطوره ورزشي-اجتماعي تاريخ معاصر ايران سپري کرده است. بچه ته تغاري خانواده توکلي که خود را سرجهازي خواهرش در خانه جهان پهلوان مي داند؛ دردانه آقا تختي و همسرش. رضا توکلي بعد از47 سال از مرگ تختي از خاطرات مشترک خود با شوهر خواهرش گفت. توکلي مي گويد حالا که شهلا خواهرم مرده است بايد واقعيت را گفت. بايد مردم بدانند که شهلا توکلي چگونه به وصيت تختي عمل کرد. چگونه با سختي ها کنار آمد و چقدرمهربان بود. درادامه ماحصل گپ و گفت با مرد خوش برخوردي را مي خوانيد که عاشقانه خواهر و شوهر خواهر پهلوانش را دوست داشت و در اين سال ها به احترام خواهر که سکوت کرده بود، او نيز حرفي نمي زد.
* شهلا توکلي از شما مقداري بزرگ تر بودند.
بله 7 سال بزرگتر بود.
*با توجه به همين تفاوت سني مي خواهيم بدانيم شهلا توکلي خواهر بودن خود را به معناي واقعي براي شما ترجمه کرد؟
صد درصد، خيلي زياد. اينکه مفهوم اين خواهر و جايگاهش چه تفاوتي با خواهرهاي ديگر داشت خيلي زياد بود. اولين تصاويري که از او در ذهن دارم مربوط به پنج سالگي ام است. يک دختر بشاش و شاداب. زماني که ايشان هفده-هجده ساله بود و من هم بزرگتر شدم، پشتيباني و رسيدگي اش به من خيلي زياد بود. برخلاف خيلي از خانواده هاي آن زمان که خيلي جر و بحث درآنها زياد بود، من شاهد هيچ جر و بحث آنچناني در خانواده نبودم. نه از سوي پدر و نه کل خانواده. شهلا بي ريا در خانه به مادرم کمک مي کرد. زماني که به کلاس هفتم رفتم و وارد دبيرستان شدم شهلا با من همراه بود و مي رفتيم با هم کتاب مي خريديم. دفترهايم را برايم جلد مي کرد و مهربان بود. تا آخر. علاقه خيلي خاصي به من داشت و هميشه حاضر بود.
*خودشان در چه رشته اي تحصيل کردند؟
عجيب اهل مطالعه بود. خيلي هم پرشور بود و بسيار کتاب مي خواند. ياد دارم 15 ساله بود که براي مسافرت به شمال رفته بوديم و کتاب بينوايان را با خود آورده بود و مي خواند. خوب يادم است که وقتي به کلاس ششم رفت، شب و روز براي کنکور کتاب در دستش مي گرفت و راه مي رفت و مي خواند. بعد هم در دانشگاه تهران علوم آزمايشگاهي قبول شد. جزو رتبه هاي برتر هم شد حتي مي توانست پزشکي هم بزند اما علاقه نداشت.
*شغل پدر شما چه بود؟
پدرمن عملا کارمند دولت بود، از مديران راه آهن. خانواده پدرمن از خانواده هاي فئودال در شهرستان ساري بودند. پدربزرگ من جز تحصيل کرده هاي قشر کارمندان زمان رضاشاه بود. پدربزرگ مادري ام از فرهنگي هاي بسيار بزرگ در ساري بود و اولين دبستان در ساري را آقاي بهروزي، پدربزرگ مادري من ساخته بودند. مادر من در خانواده اي مذهبي رشد کرد، براي همين تفکر دموکراسي و حسن انتخاب در خانواده ما شکل گرفته بود. در شرايط خوبي زندگي کرديم. پدرم زياد اعتقاد نداشت که بايد زياد باغ و زمين خريد اما در هر صورت خوب زندگي مي کرديم؛ بيشتر به کيفيت زندگي توجه داشت.
*پدرتان در ساري مدير راه آهن بود يا تهران؟
تا آنجايي که من يادم است ايشان در اهواز مديرکل راه آهن بودند که من آن زمان 5 سالم بود. بعد از آن به تهران آمديم و بعد يک سالي رفتيم ساري که آنجا هم مديرکل راه آهن بودند. دوره اي بود که من سوم دبستان بودم و يک سال ساري مدرسه مي رفتم. در تهران پدرم معاون مديرکل راه آهن بودند.
*اما شايع شده بود که پدر شما تاجر است و صاحب اتومبيل فروشي معروف «اتوتوکل».
نه، چنين چيزي نبود. توکلي ها در تمام استان ها هستند و صاحب اتومبيل فروشي «اتو توکل» تبريزي بود، در حالي که ما ساروي بوديم.
*جالب اينکه خيلي ها مي گفتند و الان هم گفته مي شود خانواده توکلي با دربار ارتباط داشتند!
اين هم ازآن حرفهايي است که مردم مي زنند. خانواده ما يک خانواده متوسط ولي خوب زندگي کن بود. يعني زندگي مي کرديم.
*مادرتان هم مذهبي بودند؟
خانواده مادري من که خيلي مذهبي بودند. همين الان هم هستند. خانواده پدري من آن زمان به شيوه کارمندي زندگي مي کردند. البته نماز مي خواندند؛ اما خب خانواده مادري من خيلي زياد مذهبي بودند. آن وقت ها يک قشري به عنوان قشر کارمند تلقي مي شدند که قشر وسط بودند، که ما در اين گروه جاي مي گرفتيم؛ اما خب ظاهر و نوع رفتار و نحوه زندگي ما طوري بود که همه فکر مي کردند ما از يک خوانده بسيار پولدار هستيم. اهميت به درس خواندن نه الزام، يکي از مشخصه هاي زندگي ما بود که پدرم به آن تاکيد مي کرد. براي همين هم برادرم مهرداد، سه تا دکتري در آمريکا گرفته است.
*يادم نيست اين را کجا خوانده ام يا شنيده ام که مادرتان با تختي اختلاف داشت، البته نمي دانم اين تا چه اندازه درست است.
اين درست نيست. تختي به مادرم احترام زيادي مي گذاشت و مادرم هم او را خيلي دوست داشت.
*شما 6 تا بچه بوديد. 4 تا پسر و دو تا دختر. فرزند بزرگ خانم بخشنده بودند. يک مقداري در مورد فرزندان صحبت کنيد.
خواهر بزرگ من که بخشنده است، بعد مهرداد است، بعد اکبر است، بعد شهلا، بعد محمد و بعد من. اکبر که قبل از انقلاب مرحوم شدند.
*به چه دليل؟
يک آن سکته کرد. اصلا عجيب هم بود، بيماري قلبي هم نداشت. آدم خيلي حساسي بود.
* شما گفته ايد که علي اکبر شور انقلابي داشت و اگر مي ماند شايد شهيد مي شد و يک ارتباطي هم گويا با جهان پهلوان تختي داشت.
در ادامه مي گويم براي تان. ياس و نااميدي در خانواده ما نبود. خواهر من همان زماني که دبيرستان بود زن زيبايي بود، خواهر من هيچ گاه آرايش نمي کرد و اصلا طلا هم نداشت. امکان ندارد زن طلا نداشته باشد اما او نداشت. مي خواهم بگويم که ارزش هاي دروني يک زن را داشت. اين تنها يکي از ويژگي هاي خوب شهلا بود. خانم بخشنده زماني که ديپلم گرفت در همان اهواز، براي او هم خيلي خواستگار مي آمد و در نهايت با يک مرد شايسته اي ازدواج کرد و وقتي که ازدواج کرد ديگر نتوانست ادامه تحصيل دهد. قبل از انقلاب هم به آمريکا رفتند. الان هم درايالت بستون هستند. بعد از او مهرداد است. او از نوابغ درس خواني است. خيلي هوش بالايي داشت. زماني که او فيلم هاي کابويي را مي ديد و زبان اصلي را دقيقا مي توانست ترجمه کند. زماني که پزشکي را گرفت رفت سربازي همان سالي که مرحوم تختي فوت مي کنند.
(يکي از حضار مصاحبه: مهرداد توکلي يک کتاب هم چاپ کرده است، البته اسم ايشان در آمريکا مارک است و همه به اسم مارک توکلي ايشان را مي شناسند.)
*اين کتاب در مورد چيست؟
زندگينامه اش است؛ که در آن به تختي و شهلا هم اشاره شده و عکسي از خود و تختي هم در آن منتشر کرده است. ايشان سال 1348 مي رود آمريکا، يک زني اينجا مي گيرد و از آن وقت تا حالا در آمريکاست. با بورسيه هم رفته بود. يک تخصصي هم مي گيرد و همين جور کار مي کرد و درس مي خواند. او يک تخصص براي خود در بيهوشي جراحي قلب دارد که براي آمريکايي ها خيلي مهم است. ولي خب عملا الان به نوعي بازنشسته است، اما چون يک سهامي هم در بيمارستان آلاباما دارد به نوعي سر کار هم مي رود. من آخرين باري که مهرداد را ديدم سال 1356 بود. يک ماهي که ايران بود و او را ديدم. ديگه آمريکايي شده است. ويژگي بعضي از آدم ها و نوع بار آمدن خانواده هاست که يک کسي مي تواند مستقل تصميم بگيرد. علي اکبر اما سمبل فرهنگ خانواده ما بود. ليدر فرهنگي خانواده توکلي، اکبر بود. او يک آدم شاعر مسلک بود. اينها را شما بايد در دهه چهل ببينيد. کسي که با همه خبرنگاران، شاعران و … ارتباط داشت. ما هنوز تعريف روشنفکر نداريم اما با توجه به آن برهه زماني، علي اکبر روشنفکر بود. ايشان شعر مي گفت.
*با کسرايي در ارتباط بود؟
بسيار با سياوش کسرايي رفيق بود. فروغ را هم خيلي دوست داشت.
*گويا در زمان فوت فروغ فرخزاد به همراه شهلا به ظهيرالدوله رفته در مراسم خاکسپاري فروغ هم حضور يافته بودند.
بله. فروغ را خيلي دوست داشت. من با شهلا صحبت کردم، خودش سخن بهنود را تکذيب کرد که در اين مقاله اخيرش هم اشاره کرده بود «ما روز رفتيم مراسم خاکسپاري فروغ و بعد لباس مان را عوض کرديم و شب رفتيم عروسي تختي. تختي به قدري ناراحت بود که مي گفت کاش من بودم. شهلا مي گفت اصلا اين طور نيست و ما يک تاريخ ديگري عروسي کرديم.»
*خب عملا اين نمي تواند درست باشد، چرا که در گزارشات آمده عروس خانم درگير جشن بودند و قبل از مراسم عروسي هم به آرايشگاه اوبري رفته بودند. ضمن اينکه چطور مي توانست روز عروسي باشد در حالي که شهلا و اکبر با هم به مراسم خاکسپاري رفته بودند!
مرگ فروغ در تاريخ ديگري بود. خوب يادم هست که در روز مرگ فروغ ما در خانه بوديم و هيچ مراسمي نداشتيم. اکبر بسيار ناراحت بود که من پرسيدم چرا بغض کردي که گفت فروغ مرده است.
*البته بهنود در نوشته خود آورده که از مراسم ختم به مراسم عروسي رفتيم نه از مراسم خاکسپاري! وقتي هم به تاريخ عروسي و مرگ تختي و فروغ توجه مي کنيم، متوجه مي شويم که مراسم شب هفت فروغ با جشن عروسي تختي يکي بايد باشد.
فکر مي کنم اين درست باشد و اگر هم شهلا به سامان گفته است بهنود اشتباه مي کند، منظورش يکي بودن زمان عروسي و مرگ باشد که خب درست هم گفته است، چون همانطور که گفتم مرگ فروغ با روز عروسي يکي نبود و اينها در دو تاريخ جدا از هم اتفاق افتاد.
*پدر و مادرتان چه زمان از دنيا رفتند؟
پدرم رحيم توکلي سال 1371 و ملوک بهروزي مادرم سال 1381
*مي رسيم به خود شما، شما تختي را چه جور آدمي مي ديديد؟
چه زماني؟ قبل يا بعد از ازدواج؟
*قبل از ازدواج با شهلا.
تختي را همه جوان ها مي شناختند.
*شما چه جور مي شناختيد؟
قضيه زلزله بويين زهرا که پيش آمده بود، يادم است که من در قزوين بودم، منزل دخترخاله ام که زلزله آمده بود. صحبت هاي تختي يک ماه بعد در خاندان مطرح مي شود. اينکه يک قهرمان خوشنامي است. دراين حد مي دانستم. خواهر من شهلا خواستگار زياد داشت؛ اما ازدواج نمي کرد و مي خواست درسش را بخواند. يک روزي عروسي دخترمحمودي(رييس شرکت راه آهن) بود که شهلا و اکبر با هم به آنجا مي روند. در آنجا مرحوم تختي حضور داشت. اکبر، تختي را خيلي خوب مي شناخت، شايد تختي هم اکبر را مي شناخت، براي همين با هم سلام و احوال پرسي مي کنند. شهلا دختر بسيار خوبي بود و هميشه شان و سنگيني يک دختر را در مراسم ها حفظ مي کرد. تختي در کل آدم چشم پاکي بود؛ اما وقتي اکبر (برادر شهلا) با تختي صحبت مي کرده تختي متوجه حضور شهلا مي شود، و بعد يک خانمي به عنوان واسطه پيدا مي شود و معرفي ها صورت مي گيرد. حتي از اکبر تلفن مي گيرند و…
*تختي درباره آن مراسم مي گويد من به آن مهماني دعوت بوم اما احساس مي کردم که جاي من آنجا نيست و تنها کسي هم که آنجا احساس مي کردم اين حس من را دارد دختري بود با زيبايي ساده، آنجا ايستاده بود و به دخترهاي ديگر نگاه مي کرد و…
واقعا همين طور بود. من هيچ وقت رقصيدن شهلا را نديده بودم. خيلي با وقار بود. بعدها آقاي محمودي به پدرم زنگ مي زند و در مورد شهلا مي پرسد که پدرم مي گويد که ايشان عروسي نمي کند و مي خواهد برود دانشگاه. آن موقع دختر اگر دانشجو بود که هيچ اما اگر نبود بايد صحبت مي کردند که آيا شوهر اجازه مي دهد درس بخواند يا نه که بيشتر هم اجازه نمي دادند و شهلا هم اين ها را مي دانست و او در کلاس نهم قسم خورده بود که بايد برود دانشگاه. يعني اصلا ازدواج نمي کرد اما بعدا مساله تختي مطرح مي شود. اکبر خيلي خوشحال مي شود. آقاي محمودي متوجه اين موضع اکبر مي شود و مساله با دوستي اکبر و تختي شروع مي شود. شهلا به تنها چيزي که فکر نمي کرد، به طور قوي مي گويم که حضور يک مرد در زندگي اش بود. او فقط به درس و دانشگاه رفتن فکر مي کردند. اکبر وارد قضيه مي شود. به شهلا مي گويد که من مي دانم اين يک مرد بزرگي است و مي تواني به او تکيه کني. هميشه اکبر به شوخي مي گفت که من اگر هشت تا خواهر داشتم همه اش را به تختي مي دادم! تختي آدم لبخند به لبي بود.(تختي آن زمان خيلي معروف تر از اين حرف ها بود. اما نه درخانواده شهلا!)
*به هر حال تفاوت فرهنگي وجود داشت.
بله، تفاوت فرهنگي زمين تا آسمان بود. يک شکاف بزرگ فرهنگي.
*اصلا ما دنبال آن شکاف هستيم.
اين ويژه نامه شما مي تواند چهل سال مطبوعات را زير و رو کند. راستش شکاف طبقاتي بسيار زياد. غلامرضا تختي را اکبر براي خواهرش پرزنت مي کند.
*چرا؟ چون از دو دنياي متفاوت مي آيند؟
به معناي دقيق کلمه.
* لوريس چکناواريان آهنگساز و رهبر ارکستر ايراني که اقدام به ساخت سوييت سمفوني «جهان پهلوان تختي» کرده مي گويد: به همراه همسر آقاي جهانگير هدايت به ديدار خانم شهلا توکلي همسر تختي رفتم. ايشان در بستر بيماري بود و در همان ديدار جالب، ايشان را خانمي روشنفکر و دانا ديدم. وقتي مي‌خواستم خانه‌اش را ترک کنم، خطاب به من گفت:«اگر دوباره 20 ساله مي‌شدم و زمان به عقب برمي‌گشت، باز هم با تختي ازدواج مي‌کردم.» به خانه برگشتم. آن‌قدر متأثر شده بودم که سوگ شهلا را هم نوشتم و به سوييت‌سمفوني تختي افزودم. پيش از اين، هميشه نگران بودم که اگر سمفوني تختي اجرا شود، شهلا درباره‌اش چه مي‌گويد. اما سرنوشت او به گونه ديگري رقم خورده بود. مدتي پيش خانم توکلي هم از دنيا رفت. ناخودآگاه و به دست سرنوشت بود که سوگ شهلا و تشييع جنازه تختي با مرگ همسر تختي، با هم پيوند خوردند.
شهلا واقعا نمي دانست. ما اصلا کشتي نمي شناختيم. جنبه سياسي اکبر ابتدا بر تختي بود نه جنبه ورزشي تختي. بعد گفت وگو باز مي شود. تختي گفت وگو مي کند و اينکه نمي دانيم هنوز دموکراسي چيست. اين سياسي بودن تختي را حل مي کند. تختي بيشتر از اينکه سياسي باشد يک انسان آزاديخواه بوده، طرفدار حق و حقيقت؛ انساني که مهم نيست کجا و در چه زماني باشد، مهم براي او آزادي و آزادي خواهي است.خيلي، بدون هيچ غرضي نسبت به حکومت. خيلي هم به درس علاقه داشت.تختي شعور خيلي بالايي داشت. اصلا تختي تافته جدابافته اي بوده که قابل مقايسه با هيچ کس نبود، حتي برادرانش.
*بي ترديد به درس و دانشگاه علاقه داشت که وقتي دلش مي گرفت مي رفت و دور دانشگاه تهران مي گشت. اين موضوع که تختي يک روز يک جعبه شيريني مي گيرد و مي رود دانشگاه تهران و مي خواهد چشم تو چشم از شهلا خواستگاري کند درست است؟
اين قضيه مفصلي دارد. نه خواستگاري اما…به ديدن شهلا رفته بود. البته تا حالا نشده بود که با هم گپ بزنند. رضايت خانواده ما هم داده شده بود به شرط اينکه شهلا بخواهد. اکبر به شهلا مي گفت که تختي مي گويد که حاضر است تا حتي ماشين و زمين اش را هم بفروشد که تو بروي و درس بخواني. تختي عروسي را در باشگاه دانشگاه گرفت. بعد از عروسي با هم به دانشگاه رفتيم. همه به او سلام مي کردند. نمي دانستم براي چه به دانشگاه رفتيم تا اينکه متوجه شدم دارد پول عروسي را قسطي پرداخت مي کند. دلم خيلي براي تختي سوخت.
*يعني جهان پهلوان آنقدر پول نداشت که عروسي خود را برگزار کند و قسط عروسي مي داد؟
يکي از حضار درمصاحبه: اصلا تختي را بايکوت کرده بودند.
جزييات زندگي خصوصي وماجراي شب قتل تختي
*مي گويند تختي به عنوان فردي که از دل توده مردم و سنت به اوج رسيده بود و به نوعي در راس اين گروه حضور داشت و به عنوان رهبر شناخته مي شد، خود شيفته مدرنيته بود و به همين دليل بوده که به سمت يک زن مدرن مي رود…
تختي آرزويش بود که به دانشگاه برود و عشق مي کرد که شهلا درس مي خواند. تختي از بچه (بابک) مراقبت مي کرد تا شهلا درسش را بخواند و با او همکاري مي کرد.
*مي دانيم که از عروسي تختي فيلم هم هست و گم شده ، کجاست؟
فيلم داريم گم نشده، يک دوستي داشتيم که الان کاناداست فيلم دست اوست. عکس هاي زيادي داريم، چرا که آن زمان فيلم خيلي سخت گرفته مي شد. يک عکاسي در تهران بود که خيلي معروف بود. در ميدان وليعصر فعلي. آن وقت ها خانم ها که عکس هاي خاص مي گرفتند مي آمدند در اين عکاسي که خيلي هم معروف بود. اين مديرش خيلي هم تختي را دوست داشت و براي عروسي خود ايشان به تختي پيشنهاد مي دهد و تا آنجا که من هم مي دانم از او پول نمي گيرد. ويگن و کار و براي عقد خانه آمده بودند که آنها هم خودشان آمده بودند. درهمان شب درعقد خانه، من اولين باري بود که با بهنود آشنا شدم. خود بهنود از قبل با تختي آشنا بود و اکبر هم بهنود را مي شناخت. اصلا به نظر من مهم ترين بخش زندگي شهلا بعد از فوت مرحوم تختي است. در کل اينها آشنا مي شوند و در منزل ما در توحيد عقد مي گيرند.
*کجاي توحيد؟
نمازي، کوثر يکم امروز. آسفالتش هم ابتکار پدرمن بود. وقتي به وزير نامه مي زد با يک نامه آنجا آسفالت مي شد. بعد عقد کارو نشست در آن مراسم با اکبر شعر خواند و… تختي خيلي علاقه داشت که کتاب بخواند.
*تختي قبل از آن هم کتاب مي خوانده اما با آمدن شهلا نوع کتاب ها تغيير کرد.
خيلي زياد. بهنود اين را هم بي ربط نمي گويد. اکبر بود که براي تختي کتاب مي برد. علايقي که تختي داشت اکبر برايش تامين مي کرد و با هم بحث مي کردند. مي توانم بگويم که اکبر تمام رمان هاي کلاسيک را خوانده بود. حتي هگل و … را هم مي خواند. بعد از اينکه شهلا و تختي ازدواج مي کنند برخلاف حرف و حديث ها خيلي سال هاي شادي بود و ابدا من شاهد درگيري و تنش نبودم.
يکي از حضار: تختي آخرين اسطوره اجتماعي ايران است. آن خزعبلات که روزنامه نوشته و مي نويسند درست نيست. اينها همه اراجيف است.
*جشن عروسي چند وقت بعد از مراسم عقدکنان برگزار شد؟
خيلي زود. يک ماه هم نمي شد. مراسم عقد در خانه ما برگزار شد و عروسي در باشگاه دانشگاه.
*فاصله بين آشنايي تختي با شهلا و جشن عروسي چه مقدار بود؟
دقيقا نمي دانم. ولي فکر نمي کنم يک ماه بيشتر طول کشيده باشد. چون مراسم عقد کمي بعد از آشنايي اين دو برگزار شد. عروسي در باشگاه دانشگاه بود. جمعيت هم زياد بود و خيلي ها هم بي دعوت آمده بودند. رامش، خيلي چهره هاي معروف و…
*خانوم شهلا، تختي را در خانه چه صدا مي کرد؟
آقا تختي.
*و تختي شهلا را چه صدا مي کرد؟
شهلا خانوم.
*در گفت و گويي که با شاه حسيني داشتيم، ايشان به اين موضوع اشاره کرد که تختي همچون داش مشتي ها حرف مي زد. آيا در خانه هم اينطور صحبت مي کرد؟
جملاتش با طنز بود. طنز کلامي داشت؛ اما اينکه لاتي باشد نه؛ ولي يک سري اصطلاحات داش مشتي شيرين داشت که مختص خودش بود. نمي توانست آنطور که در کوچه و خيابان با مردم عادي آن زمان ديالوگ مي گفت در خانه هم ديالوگ بگويد.
*بله تختي به خاطر مسائل و افراد پيرامونش مجبور بود در آن دوره در کوچه و خيابان يک جور صحبت کند و در خانه يک جور ديگر، به هر حال او از يک محيط و ورزش سنتي وارد يک خانواده مدرن شد و خب سنت و مدرنيته همواره در مقابل هم بوده اند.
اصلا کلام تختي هيچ وقت عوض نشد. هميشه کلامش کلام خودش بود. هيچ گاه لاتي صحبت نمي کرد. گفتار ايشان يک گفتار دوستانه در شوخي و بذله گويي بود.
*به هرحال شاه حسيني که با تختي دوست بوده نيز به اين موضوع و نوع حرف زدن جهان پهلوان اشاره کرده.
حالا من اين سبک را نمي دانم يعني چي؛ ولي يک سبک توام با بذله گويي بود. بسيار شايسته. من با دوستان مجرد او زياد بودم. آنها که با هم مي رفتند من هم بودم. يک لفظ هاي خاصي داشت اما آدم بسيار آرام و باوقاري بود.توجه کنيد، شما يک زن در دانشگاه تهران داري، مسلما نمي تواني آن ادبيات را در خانه به کار ببري.دارم مي گويم که ادبيات غيرعادي اي اصلا وجود نداشت و ادبيات ايشان خيلي هم درست بود و با همه با احترام صحبت مي کرد.
*منظور ما هم بي احترامي نيست. اصلا الان زنگ صداي تختي در گوش شما هست؟
خيلي کم.
*به عنوان مثال اگر بخواهيد يک جمله اي را که تختي مي گفت همچون او بازگو کنيد، چگونه حرف مي زديد و چه مي گفتيد؟
من اينجوري که نمي توانم بگويم. فقط مي توانم بگويم آرام و شمرده. او کاملا عادي بود و لمپني يا لحن اش را نداشت. او يک بذله گويي شايسته خودش را داشت.تختي يک سبک گفت و گوي خاص خودش را داشت. اين خاص بودنش خيلي طنزگونه نه از باب شوخي بلکه از باب بذله گويي بود. ولي با احترام با آدم ها حرف مي زد. اصلا با خواهرهايش و با همه اينطور بود؛ با خانم ها با مادر و… با احترام همه را صدا مي زد. من خيلي شيطان بودم. من مي آمدم براي کبوترها تله مي گذاشتم. او اين کار را دوست نداشت و تختي اينها را وا مي کرد و آزاد مي کرد و مي گفت که پر زده اند و رفته اند! من مي گفتم چطور رفته اند مگر امکان دارد. او مي گفت حالا که پر زده و رفته اند. يادم هست با هم به سينما مي رفتيم. او خيلي سينما را دوست داشت.
*کدام سينما مي رفت؟
تخت جمشيد يک سينما داشت. خيابان طالقاني فعلي.(روبروي همان هتلي که بعدها جسد جهان پهلوان کشف شد)
* به نظر سکوت طولاني شهلا هم درهمه نبودن هايش اين بود که بگويد تختي آنچه که گفته و نشان داده مي شود، نبود و با اين کار به نوعي اعتراض خود را نشان مي داد.
اين زندگي کاملا يک زندگي عادي زناشويي بي سر و صدا بود. بچه ها خوب مي فهمند و اگر مشکلي بود حتما من متوجه مي شدم. يک بار رفتيم ساري. شهلا به تختي گفت که برويم پيش فاميل هاي مان. از تهران به ساري يک ماشين سواري دربست گرفته بوديم. شهلا و تختي عقب بودند و من جلو. يک خبرنگاري آمد مصاحبه کرد. فاميل را ديديم و همه با تختي رفيق شدند. واقعا انساني بود که هرجا که مي نشست هيچ مشکلي نداشت چون هيچ قضاوتي از مردم نداشت. من به عنوان يک کسي که شوهر خواهرم مرا خيلي لوس کرده بود خيلي خاطرات خوبي از او و از آن موقع دارم. مثلا به من مي گفت که آقا رضا قدتو بنازم، بدو برو بازي کن و… من بچه آخر خانواده بودم؛ ته تغاري براي همين حکم سرجهازي را براي شهلا و تختي داشتم و اکثر وقت ها پيش آنها بودم.
*لحن صداي بابک (پسر تختي)با تختي يکي است؟ منظورم جنس صداي شان است؟
شايد.
*استايل شان که خيلي شبيه است.
بابک در اوج داستان فوت مادرش داشت با لبخند همه چيز را مديريت مي کرد و اين خيلي شبيه تختي بود. لبخند و طنز کلامي بابک من را ياد تختي مي اندازد.
*بله در مراسم ختم به خوبي مشخص بود که در برخورد با افرادي که به ختم آمده بودند بعضا از اين طنز کلامي استفاده مي کرد و حرف خود را مي زد. در اصطلاح تيکه اش را مي انداخت. راستي شهلا را در نظر داشتيد کجا دفن کنيد؟ چون بابک به شاه حسيني زنگ زده و گفته بود که مي خواهم مادرم را کنار پدرم دفن کنم.
بحث زياد داشتيم. مرگ يک دفعه پيش آمد. هيچ تدبيري نکرده بوديم. دفعه اول که بابک آمد شرايط مادر خوب نبود؛ اما نمي توانست انتظار مرگ بکشيد، پس به آمريکا برگشت و گفت به زودي برمي گردم. وقتي بابک آمد غلامرضا(نوه تختي) را هم بنا به دلايل قانوني نمي توانست بياورد.
*چرا؟
براي اينکه سربازي اذيت مي کند. بحث گرين کارت مطرح بود. در واقع بايد سيتي‌زن باشد تا بتواند پسرش را بياورد. خيلي بچه بي نظيري است غلامرضا. او پشت تلفن داد و بيداد مي کرد و مي گفت من بايد بروم پيش مادربزرگم و مهم نيست که ديگر اجازه بازگشت به آمريکا را به من ندهند. داشتم مي گفتم فکر تدارک را نکرده بوديم. يک آن پيش آمد. همانطور که من در سر کار بودم به من زنگ زدند که شهلا فوت کرده. همان جا داشتيم با بابک مشورت مي کرديم. رفتيم خانه و يک ليستي نوشتم که مراسم اين چيزها را مي خواهد و… فکر کرديم خيلي خوب است که در ابن بابويه دفنش کنيم؛ اما خب آنجا پر بود. خلاصه در قطعه 14 بهشت زهرا دفن اش کرديم. در اين بين يک نفري آمد گفت که يک قبري درابن بابويه بيرون شبستان شمشيري هاست که 60 ميليون تومان مي فروشم. انگار مي خواهيم آپارتمان بخريم؟! بچه ها گفتند تخفيف بده ولي من گفتم که ابدا، چرا که خود شهلا هم اين چيزها را دوست نداشت. که آمديم و درنهايت درهمان قطعه 14 دفنش کرديم. البته در مورد دفن شهلا در قطعه نام آوران بحث بود. از فدراسيون هم آنجا بودند و … يکي از اين آقايون زنگ زد و گفت که يک روز ديگر نگه داريد تا ما کارهاي قطعه نام آوران را هماهنگ کنيم، گفتيم که نمي شود جسد را که نگه داشت کار درستي نيست. اما واقعه خانه کاملا عادي بود. من زمان هايي يادم است که عقب ماشين تختي خواب بودم و زن و شوهر خصوصي صحبت مي کردند. هيچ گاه نديدم که شهلا را دعوا کند و خيلي هم آرام بودند. شهلا خيلي احترام ويژه براي تختي قايل بود. اين دو تا را اگر بيرون مي ديدي از رابطه شان متوجه اين نمي شدي که اينها زن و شوهرند. خيلي احترام ويژه اي به هم مي گذاشتند. ابدا اين مسايل نبود. من شاهد هيچ چيز خاصي نبودم. خيلي تختي به مادرش هم احترام مي گذاشت.
*پس شهلا را در کنار برادرش علي اکبر، يارقديمي اش دفن کرديد؟
بله خيلي هم خوب شد. اين دو تا مثل دو کبوترعاشق بودند و حالا هم کنار هم هستند.
* ما الان مي خواهيم در مرحله اي باشيم که اينها با هم ازدواج کرده اند. مي خواهيم بپردازيم به آن چند روز آخر که آن اتفاق براي تختي افتاد.
مادرتختي يک بار تعريف مي کند که يک روز زنگ زده بودند و سه چهار تا ماشين آورده بودند و تختي را مي خواستند. پرسيده بودند که تختي هست و گفته بود که تختي خانه نيست. بعدها متوجه شده بود که اينها ممکن است از ساواک باشند. اين را مادر تختي بعد از انقلاب مطرح کرده بود.
*اصلا هيچ اختلافي بين شهلا و تختي وجود نداشت؟
هيچ اختلافي من نديدم.
*من با نوه برادرتختي صحبت کردم. به اختلاف اشاره کردم و ايشان گفت که در هر خانواده اي اختلافي هست. يعني شما مي گوييد هيچ اختلاف فرهنگي اي هم نبود؟ تختي به عنوان فردي که تحصيلات نداشت؛ اما خيلي چيزهاي ديگري داشت و شهلا به عنوان کسي که تحصيلات داشت حداقل مي توانستند در بحث هاي خود دچار اختلاف شوند. به هرحال مي توانست يک بحثي اتفاق بيفتد که تختي به خوبي درکش نکند و همين موضوع باعث به وجود آمدن اختلاف شود.
من به عنوان يک پسر پانزده - شانزده ساله با اينها بودم و هيچ کدام از اين آقايوني که اين بحث ها را مي کنند ازمن نزديک تر به اينها نبودند. من دردانه شهلا و تختي بودم و مثل بچه اينها بودم. هيچکدام از اين نوه ها درآن زمان وجود نداشتند. بزرگترين شان که آن زمان بودند از من خيلي کوچک تر بودند. پس بهترين کسي که مي تواند در اين مورد صحبت کند من هستم که من هم هيچ چيزي نديدم. يکي از بچه هاي درويش، سال دوم انقلاب، درسالگرد تختي که ما رفتيم که مراسم را جبهه ملي برگزار مي کرد يک پسرافراطي انقلابي بود و رفت صحبت کند و شروع کرد حرف زدن درباره اين که خانواده تختي را ما از جبهه ملي نمي دانيم و خيلي حرف هاي ديگر! بعد برق ها را قطع کرد و اصلا مراسم را به هم ريخت. من نمي خواهم به آنها بپردازم.
*اين موضوع را براي اين مطرح مي کنيم چون خيلي ها مي گويند اختلاف بين شهلا و تختي باعث مرگ تختي شد.
خيلي ها نيست. اين را بايد تعريف کنم. اين ديدگاه صرفا نظر شخصي من است. اولا شنونده بايد عاقل باشد و روزنامه هايي که آن تيترها را زدند چقدرغافل بودند. زندگي من بعد از فوت تختي شده بود تختي. خيلي جالب است. تختي خيلي درهم و شکل خيلي غريب گونه اي مي آيد منزل. به شهلا مي گويد که من يک سفري بايد بروم شهسوار. يک سرهنگي بود در شهسوار که يک باغي دارد و قراراست شريک شويم و نگران نباش. اين ماشيني هم که گفته بودم که مادرتختي به آن اشاره داشت، ده روز قبلش آمده بود… مدير آتلانتيک ابتدا مي گويد که تختي شب اول 12 شب آمد و مي گويد که من از شکار آمده ام و يک مقداري دير شده و نمي توانم خانه بروم و اسلحه شکاري اش همراه اش بوده. گفته که اسلحه را نمي تواني بالا ببري. اسلحه را امانت گرفته و تختي رفته شب خوابيده. يعني تختي آمده آنجا خودش را بکشد چون اسلحه را از او گرفتند نتوانست. مي گويد دوباره فرداشب مي آيد و… بعد که مي رود بخوابد ساعت 10 صبح ماشينش پنچرمي شود که بعد صدا مي کنند ولي مي بينند که با جسد روبرو مي شوند.
چقدراين حرف ها خنده دار است! اصلا چرا تختي بايد درهتل خودکشي کند؟ باغ داشت و مي توانست در آنجا خودکشي کند؟ چرا اصلا آن شب خانه نرفت؟ يعني تختي ساعت 12 شب نمي توانست خانه خودش برود؟! حرف هاي خنده داري مدير آتلانتيک زده، جالب اينکه بعد از انقلاب هم محو شد و هرچقدر گشتند پيدايش نکردند. خيلي مسخره است. شب اول با اسلحه، دوباره شب دوم آمد و بعد خودکشي آن هم درهتل! اصلا براي چه؟ چه چيزي رخ داده بود؟ افسرده بود؟! براي همين مردم نپذيرفتند. چه کسي مرگ تختي را پذيرفت؟ هيچ کس نپذيرفت.
*پس خودکشي تختي بخاطر اختلاف با خواهر خودتان را رد مي کنيد؟
خودکشي به خاطر زن؟! خنده داراست، تازه بچه اش آمده. چرا بايد خودش را بکشد؟ ابدا امکان نداشت. تختي هم به شهلا گفته بود، خيلي عادي که مي روم شهسوار و مي آيم. تختي دو سه بار احضار شده بود براي گفت و گو. اين را شهلا مي دانست و به هيچ کس هم نگفته بود. اين را اکبرهم مي دانست و من از او شنيده بودم. خود مادر تختي عنوان کرده بود که ماشين آمده بود. شهلا هر وقت احساس غريبي مي کرد زنگ مي زد به خانه اما آن موقع شرايط عادي بود. تختي يک جا احضار شده بود که احساس خطر مي کرد. مي دانيد که قبل از مرگ مصدق، تختي هميشه مي رفت به او سر مي زد. هيچ کس نمي رفت حتي کساني که امروز ادعا دارند، مثل همين آقايون جبهه ملي. فقط تختي جرات مي کرد ماهي يکبار برود هيچکس جرات نمي کرد، مثل الان که خيلي ها حرف مي زنند و ادعا مي کنند؛ اما سراغي از بعضي افراد نمي گيرند. اينها هم بيشتر لج مي کردند. مصدق يعني رقيب شاه دربازداشت بود.
*بعد از انقلاب پرونده و تحقيقاتي دراين باره نشد؟
بعد از انقلاب که ساواکي ها را مي بردند و مي آوردند به مرحوم پدرم زنگ مي زنند از دادگاه که فردي اينجاست به اتهام شرکت در مرگ تختي. من با پدر رفتيم. البته بگويم که خيلي طولاني شد، چرا که اين مجاهد را مي آوردند يک چيز مي گفت و بعد ديگري را و همين طور ادامه داشت. بگذريم. يک کيفر خواستي که خواندند شرکت در قتل تختي بود که طرف گفت که کدام شرکت در قتل؟ آدم معروفي بود اسمش را بگويم شما مي شناسيدش. ايشان گفتند: کي گفت تختي را کشتند، نکشتند. ايشان مي گويد من در طبقه دوم بودم که ديدم سروصدا مي آيد گفتم چه شده؟ گفتند تختي دارد مست مي کند. آن شب بالا بوديم. مرحوم فيلابي هنوز زنده است، مرحوم پدرم و فيلابي مي روند آنجا. مي روند براي گرفتن جسد. پدر، تختي را مي بوسد؛ تختي را خيلي دوست داشت. بعد متوجه مي شود که پشت سر تختي سوراخ شده. به فيلابي نشان مي دهد و به دکتر گفت يعني شما نفهميديد؟ نمي گويم که بردند او را بکشند اما اتفاقي پيش آمده. و همين راز هست. پرونده اي نيست. درهمان ساختماني که از ساواک باقي ماند، پرونده اي در مورد قتل تختي نديدند. درست که ميکروفيلم هايي بود؛ اما هيچ کدام نشان نمي دهد که تختي را کشتند.
*پس شما مي گوييد تختي خودکشي نکرده، رفتند آنجا صحبت کنند درگيري پيش آمده و زدند و تختي را کشتند.
اين برداشت خودم است.
*شاه حسيني در مصاحبه اي گفته تختي مي رود مصدق را ببيند بعد يک سرهنگي به او مي گويد چرا تو اين کار را مي کني؟ شاه که تو را دوست دارد. برو راحت زندگي کن و امتياز بگير و…
بله شاه او را دوست داشت. من اين را مي دانم. واقعيت است.
*اما اين احتمال قتل را باز کمتر مي کند.
نه. من اعتقاد ندارم سيستم شاه تختي را کشته باشد. شاه واقعا تختي را دوست داشت. اسطوره را دوست داشت؛ ولي نه شاهپور غلامرضا. اين را که شما مي گوييد که به او گفته بودند براي قبل تر بود. به تختي اخطار داده بودند که حق نداري مصدق را ببيني. يکسري اعلاميه جبهه ملي مي زند، چه بود نمي دانم. ولي اينطور نبود که اتاق هسته تشکيل دهند و ساواک آن روز به آنجا حمله مي کند. و آنجا تختي را مي بينند. براي همين در بازجويي ها نيز از تختي بازجويي کردند.
*ازشاه حسيني پرسيديم که تختي در جلسات جبهه ملي شرکت مي کرد. گفت نه بطور مدام اما در بعضي جلسات حضور داشت و از او نيز نظر مي خواستيم. اينطوربه نظر مي رسد که جبهه ملي بيشتر قصد داشت از برند تختي استفاده کند و مي کرد. شايد اصلا تختي تمايلي نداشت اما چون از وي مي خواستند و تختي از کساني بود که نه گفتن را خوب بلد نبود از روي تعارفات مي رفت.
بله از اين تعارفات زياد داشت. از روي دوست داشتن تختي مي رفت.
*تختي آزادي و آزادي خواهي را دوست داشت. مصدق را هم به همين دليل دوست داشت.
شما مي دانيد که مصدق با هرکسي صحبت کرد، جذبش کرد. هر فرد مخالفي که با مصدق نزديک مي شد شيفته اش مي شد. در دادگاه لاهه نيز اينگونه برنده شد. هيچ چيزي جز کلامش او را برنده نکرد. شاه ازهمين مي ترسيد. تختي مي رفت از او درس مي گرفت، همين اما عشق طالقاني داشت تختي.
*تختي چقدر مذهبي بود؟
از نظر من معمولي بود. مثل خانواده اش نبود. اعتقاد دارم که چه تختي را کشته باشند و چه خودکشي باشد تفاوتي ندارد. برخي از اختلاف زناشويي مي گويند. اختلاف کجا بود؟ روزي که خبر فوت آمد شهلا خانه بود و بعد از خبرش همه اقوام به خانه او رفتند. يک دختر همسايه اي بود که خيلي احساس عجيبي به وي داشت، هم سن شهلا بود و از طرفي همسايه تختي بود. در مصاحبه با خبرنگار جمله اي در مورد اختلاف مي گويد که براي ساواک پردازش مي شود. بعد داستان اختلاف درست مي شود. تختي تا روزي که بود مردانه زيست با شهلا نيز اختلاف نداشت.
*جامعه ورزش، بخصوص جامعه کشتي که بيشتر نگاه سنتي دارند هضم شهلا براي شان سخت بود. شهلايي که مدرن بود…
ولي اينها دستي دراين کار نداشتند.
*چه کساني؟
همين جامعه کشتي.
*خيلي حرف ها را زدند.
بعدش زدند. گيج خوردند. سوژه را دادند و اينها هم از همه چيز و همه جا بي خبر سوژه را گرفتند و جلو بردند.
* جامعه ورزش که يک جامعه سنتي بود، نمي توانست شهلاي مدرن را که نگاه و پوشش مدرن داشت درکنار تختي قبول کند، شهلايي که بعدها حتي گفتند با مردها پوکر بازي مي کرد و اين حرف ها براي نگاه هاي سنتي قابل هضم نبود.
اصلا داستان پوکر و اين حرف ها چرت محض است.
*ما هم نمي گوييم اين موضوع بوده يا نه؛ اما خب اين حرف ها گفته شده و هنوزهم گفته مي شود.
نه بابا خيلي حرف ها گفته مي شد. خود شهلا به هرچه گفتد اهميت نداد. ما هم اهميت ندهيم. شهلا تفريحش در آن زمان سينما بود و ديدار با دوستانش در خانه. سرش هم پايين بود از تختي ياد گرفته بود. حال هرچه بگويند مهم نيست. يک سوژه اي دست خبرنگار آمد و اينها سوار بر اين سوژه شدند. چهلم تختي گذشت. شهلا خيلي زجر کشيد؛ اما با هيچ خبرنگاري حرف نزد. اين را هم که بهنود نوشته بعد از خبر مرگ تختي يکي آمد با چاقو شهلا را بزند درست است. برادرتختي طرف را گرفت وگرنه آنقدر بي سروصدا آمده بود که راحت مي توانست شهلا را بزند.
يکي از نوشته هاي شهلا را خواندم بغض کردم. نوشته بود «وقتي رفتم جسد تختي را ديدم بابک بغلم بود. گفتم که يعني بهار امسال را تختي نمي بيند؟ مگر مي شود بهار بياد و تختي نبيند؟ من چگونه مي توانم مشکلات را تحمل کنم.» بعد مي نويسد «مشکلاتي که پس از آن به وجود آمد باعث شد همه آن چيزها را فراموش کردم.» تو مي خواهي عشق را ببيني نوشته هاي شهلا توکلي را بخوان. بعد از اين همه سال رگه هاي آن عشق را مي بينيد. بعد مي توانيد با همه حرف هايي که نوشته شده قياس کنيد. مثلا خانه شان اگر چيزي براي تختي بود اين تختي را با يک احساس خاصي مي گفت.
* به يقين رسيده ايم که اينگونه است و اين دوعاشق هم بودند؛ اما پس چرا هيچ عکسي از تختي دراتاقش نداشت؟
يک قضيه وجود دارد و آن اينکه بابک کيست؟ و چه شخصيتي بايد داشته باشد؟ بايد مستقل باشد يا خود را فرزند پهلواني بداند که ديگر در ميان ما نيست و به او وابسته باشد. توجه کنيد ما با زني مواجه هستيم که مورد اتهام است و گفته مي شود پدر فرزندش خودکشي کرده، پس فرزندش نيز خودکشي خواهد کرد؟! يا آدم درستي مي شود؟ اين نقش شهلا بود. پدرم بابک را خيلي دوست داشت؛ اما خب شهلا خيلي مراقبت مي کرد از اين ارتباط و مي گفت لوس نبايد بشود. بايد مرد بشود. بايد مستقل بشود. طرف بعد از چهل روز از مرگ شوهرش ازدواج مي کند. شما مي دانيد شهلا چقدر خواستگار داشت؛ اما خواست بچه اش را بزرگ کند. بهتراست از اين حرف مردم بگذريم. پشت رييس جمهور حرف هست، پشت تختي حرف است، پشت شما، پشت من، اگر بخواهيم به اين حرف ها توجه کنيم که هيچ. مهم نتيجه و عمل است. واقعا شهلا رفت آمريکا و آرمان هاي تختي را ول کرد؟ چرا نرفت آمريکا؟ در صورتي که برادرم مهرداد همان موقع به شهلا گفت پاشو بيا اينجا. مهرداد بعد از انقلاب در آمريکا کاخ درست کرده بود و شهلا را در بيمارستان و در رشته اي که درس خوانده بود و دوست داشت استخدام کرده بود؛ اما شهلا هميشه مي گفت بابک بايد ايران باشد. بابک بعد ها هم که به آمريکا رفت اختيارش دست شهلا نبود. شما مي دانيد بابک بايد خيلي قبل تر به آمريکا مي رفت؟ خيلي قبل تر از ازدواج با منيرو، اصلا قبل از رفتنش به دانشگاه.
*خواهرتان بعد از تختي هيچگاه نخواست ازدواج کند؟
شهلا خيلي خواستگار داشت از فلان پزشک تا خيلي ديگراز چهره هاي معروف، چون شهلا با خيلي ها معاشرت داشت. همه هم زن و شوهر بودند. کدام زنِ شوهردار يک بيوه خوشگل را مي پذيرد؟ زماني که تختي فوت کرد زن و شوهرهاي زيادي بودند و بعد نيز معاشرت ها بيشتر شد. همه مي دانند رامش عاشق تختي بود. شيفته مردانگي تختي بود، خواننده صاحب سبکي هم بود، از اين قرطي ها نبود. بعد از عروسي هم که آمد خواند خيلي ارتباط با تختي گرفته بود. الهه هم همينطور. خواهر رامش دختر خيلي جالبي بود، شوهري عالي هم داشت. بعد مرگ اينها عجيب به ما نزديک شدند. آدم هاي خوبي هم بودند. قبل از انقلاب هم رفتند خارج. يادم است زياد معاشرت مي کردند. شهلا يک دوست مجرد هم نداشت. آرمان شهلا چه بود؟ بابک نبايد متصل به تختي باشد. مي گفت بابک، تختي پدر تونيست، تختي پدر مردم است. تختي هرچه هست متعلق به مردم است. اين جمله شهلا بود که تختي شوهر من نيست، شوهر مردم است. تختي مال مردم است، براي ما نيست.
*سکوت طولاني خواهرتان هم مزيد برعلت شد و تا آخرهم لب باز نکرد؟
از هيچ چيز فرار نکرد. به حرف ياوه گويان ترسويي که تا وقتي تختي بود جرات نمي کردند حرف بزنند اهميتي نداد. اين دختر اگر در توده مردم نبود، حضور و وجود مردانه اش از صد تا مردم ثناگوي شاه بيشتر بود. دختر 21 ساله اي که به او اتهام مي زنند و بيوه مي شود و حتي نمي تواند گريه کند. اينها را من بعدها درک کردم. هرکس رسيد يک داستان درست کرد. چرت و پرت هايي که روزنامه ها مي نوشتند. بعد رفت دانشگاه. همه سوال دارند. اسطوره مرده. شهلا گفت تختي کجا افسرده بود. خود من الان افسرده بشوم بخواهم خودکشي کنم، زنم يک ماه قبل متوجه مي شود. چه اتفاقي مگر افتاده بود. حقوق تختي را قطع کرده بودند، به ورزشگاه راهش ندادند، خب اينها هميشه بوده. گلش را درباغش کاشت و فروخت. مشکلي نبود. هفته قبلش هم دوستانش را ديد. روز قبلش هم دوستانش را ديد. شهلا وصيت نامه تختي را پياده مي کرد. خودم در يادداشتي در دفتر شهلا خواندم. وصيت تختي را اجرا کرد. آرزوهاي تختي را اجرا کرد. بدون اينکه حرف بزند. بدون اينکه دفاع کند. اين شجاعت و ايمان مي دانيد يعني چه؟ شما هنوز جواني من هنوز نمي توانم آن را درک کنم. بعد اين دختر متهم به قتل مي شود؟ کجا ارزش هاي تختي را وسط آورد. کسي اين را نمي داند.
* و بابک چطور بزرگ شد؟
اول تختي زدگي شروع شد، اين بچه ويران شده بود. داشت لوس مي شد. شهلا رفت مدرسه گفت اين بچه تختي نيست، با اين بچه مثل بچه هاي ديگر مردم برخورد کنيد و تکاليفش را همچون ديگر بچه ها بخواهيد. چرا اين را تنبيه نکرديد؟ يه زماني مي خواست اسمش را عوض کند. يک زماني بابک گفت من دو بابا دارم يکي بابا توکلي و يک بابام هم در کشو است، عکس تختي را از کشو مي آورد و مي گفت اين بابام است. بابک چطور بعدها ارزش هاي تختي را فهميد؟ ارزش تختي را چه کسي به بابک گفت؟ جامعه؟ کدام جامعه. هيچ کس پا به خانه ما نمي گذاشت. مي ترسيدند. مثل خانه مجاهد سياسي بود خانه ما. شاه حسيني يک بار به خانه ما نيامد. همين هايي که سنگ مصدق را به سينه مي زنند. معاشرت نمي کردند با ما. خب به چه کسي بدهي دارد شهلا؟! به کدام جامعه؟ هرکس آمد در ورزش يک حرف زد و رفت. شهلا خواست ميراث دار تختي باشد. شهلا با بابک رفيق بود. مادر چطور مي تواند با پسر رفيق باشد. يک روز شهلا به من گفت ببين رضا اين که پدر ندارد. اکبرهم مرده، تو بايد حواست به او باشد. بابک خيلي من را دوست داشت. شهلا مي خواست بابک مستقل باشد. بابک کجا و چطور اسکي ياد مي گرفت؟ اين شهلا بود که بچه را برمي داشت مي برد اسکي و در سرما مي ايستاد تا بابک اسکي ياد بگيرد. يادم هست وقتي بابک 10 سالش بود، شهلا بابک را براي سفر به انگليس فرستاد. مثل الان که بچه ها را براي فوتبال به خارج مي فرستند؛ اما آن زمان براي فوتبال نبود. شهلا مي گفت بچه بايد مستقل باشد بايد به سفر برود بايد دنيا را ببيند. بابک ابتدا گريه مي کرد؛ اما وقتي برگشت مي گفت باز مي خواهم بروم. شهلا هرآنچه که داشت و مي توانست، به پاي بابک گذاشت.
* ارث تختي آنقدر بود که راحت زندگي کنند؟
تختي که هيچ ارث و مالي از خود نداشت، زميني داشت که خدابيامرزد کاظم حسيبي که واقعا مرد بزرگي بود، فروخت. تختي او را به عنوان وصي خود تعيين کرده بود، او هم باغ را فروخت و سهام سيمان خريد که آن هم بعد از انقلاب هيچ ارزشي نداشت. من بودم نمي فروختم، چرا که آن باغ عشق تختي بود. شهلا هم به حسيبي احترام مي گذاشت و هيچ نگفت. شهلا اصلا اهل ماديات نبود از پول و ماديات خوشش نمي آمد. خانه را هم که ديديم شهلا به بابک گفت بدهد به مادربزرگ؛ گفت اين مال مادربزرگ است. حق مادربزرگ است. بابک هميشه به مادرش احترام مي گذاشت. بچه سرکشي بود؛ اما هيچ وقت به مادرش تو نگفت. شما فکر مي کرديد اگر شهلا نبود بابک دانشگاه قبول مي شد؟ شهلا براي بابک هم پدر بود هم مادر. بابک هر کلاسي مي رفت مي گفت علاقه ندارم و رها مي کرد؛ اما شهلا کاري کرد تا اينکه بابک پيانو ياد گرفت. به شنا رفت. بابک را تنها نمي گذاشت. مسافرت بابک نمي آمد، نمي رفت. نظم داشت براي بابک. معاشرت با آدم هاي درست و حسابي.
*اين داستان خودکشي شهلا چه بود؟! شما گفتيد ساواک آمده بود و…
من اين را درست نمي دانم؛ خود شهلا يک چيزهايي به من گفت. گويا افرادي که در دانشگاه و از عوامل ساواک بودند به شهلا براي اينکه حرفي نزند و چيزي نگويد، مي گويند عکسي از شما هست که داريد فلان جا با فردين مي رقصيد جلو هنرپيشه ها. درست که ما به شما احترام مي گذاريم و شوهرتان هم آدم محترمي بودند؛ اما نکنيد اين کار را و… که شهلا از کوره در مي رود و مي گويد خودم را از پنجره پرت مي کنم پايين و… آمد خانه پدرم گفت سکوت، اکبر گفت سکوت. اذيتت مي کنند و …
*روزهاي شهلا بعد از تختي چطور مي گذشت؟ زن جوان بيوه آن هم بيوه يک آدم خيلي مشهور؟
شهلا خيلي شجاع بود. تنها مي رفت. تنها مي آمد. از هيچ کسي و هيچ چيزي نمي ترسيد. درسش را عالي مي خواند. تمام روز را کتاب مي خواند. عاشق کتاب بود. از جيب خود کتاب مي خريد و به بچه ها هديه مي داد. خانه اش را نگاه کنيد، پر کتاب است. اين چند وقت آخر را نبينيد. تلويزيوني در کار نبود، هميشه کتاب بود و مطالعه؛ با اينکه مشغله داشت و در دانشگاه هم کار مي کرد. شهلا هيچ وقت براي ميل خود زندگي نکرد. براي همين هم بچه ها، بچه هاي من و ديگر برادرانم و همه بچه هايي که او را مي شناختند عاشق شهلا هستند. مي دانيد وقتي غلامرضا نوه اش ايران بود، چقدر به او مي رسيد. خودش را وقف بابک و نوه اش کرد. با بچه ها بسيار مهربان بود و بسيار به آنها مي آموخت و براي همين بچه ها دوستش داشتند. اصلا بيان اين داستان ها درست نيست. بگذاريد هرگونه مي خواهند فکر کنند. وقتي خودش سکوت کرد ما هم بايد سکوت کنيم. اصلا خودکشي کرده باشد به ما چه. شهلا وارد موارد حاشيه اي نشد. وارد گفت وگوهاي مضحک نشد. اين ويژگي خوب شهلا بود. اين خيلي اعتماد به نفس مي خواهد. شهلا حرفي نزد، مي گفت پهلوان کس ديگري بود و من تنها همسر پهلوان بودم. من حرف بزنم چه بگويم، که چه شود؟ مگر من چه کسي هستم. مردم خيلي حرف ها مي زنند، ما نبايد توجه کنيم.
يکي از حضار: يه چيز بگويم برايتان جالب خواهد بود. اين اواخر وقتي به ديدن شهلا خانم رفتم از من خواست فيلم هاي فليني را که در دوران جواني ديده بود برايش تهيه کنم. مي گفت در دوران جواني ديده ام و باز دوست دارم ببينم. اين کار را کردم؛ اما دفعه بعد که به ديدنشان رفتم گفت فيلم ها را ببر. متوجه شدم که فيلم ها را نديده. يعني به خاطر بيماري نتوانسته بود ببيند. گفتم بماند. قابل شمار را ندارد، اصلا متعلق به خودتان است. هر وقت که ديديد مي برم. گفت نه ببر نمي خواهم مديونت شوم. يک وقت اتفاقي مي افتد دوست ندارم دين کسي بر گردنم باشد…
*بله مردم خيلي حرف ها مي زنند؛ اما نبايد جلو حرف هاي صدمن يک غاز آنها را گرفت؟ مثل آن سالي که رسول خادم از شهلا براي شرکت در مراسم تختي دعوت کرد و باز همين مردم گفتند پيرزن جوري آمده بود که سر زانويش ديده مي شد. دامن پوشيده بود. مردم حرف مي زنند يعني تفکرشان اين است؛ متاسفانه. و دوستي چه خوب نوشت «اگر تختي زنده بود مي گفت به شما چه ربطي دارد… شما دنبال کار خود باشيد به مردم چيکار داريد.» ما باور داريم شهلا اگر خوب نبود، اگر عالي نبود تختي هيچ وقت عاشقش نمي شد و با او ازدواج نمي کرد.
ما جواب خاله زنکي نمي توانيم بدهيم. مباحث سياسي بحثش جداست. من سالهاست نه سياسي صحبت مي کنم و نه چيز ديگري، فقط اخبار را گوش مي دهم. يک نکته جالب بگويم. شهلا زماني که مريض شد به ما دروغ گفت، يعني نمي گفت. او سرطان گرفته بود و ما کي فهميديم، زماني که بيماري از کنترل خارج شده بود. سکوت شهلا يک حرکت دارد، يک عالمه پيام و حرف دارد. ما يک ياوه گويي داريم و يک عمل و اين عمل جايي است که زندگي انسان شامل يک عملکرد مثبت است؛ نتيجه اش مثبت است. شهلا آدم خاصي بود، خيلي ها که خيلي حرف ها را مي زنند و ادعا دارند اينطور نيستند. هيچ وقت بد نگفت و بد نديد؛ حتي وقتي در بيمارستان بود و درد مي کشيد، حتي زماني که تختي مرد و آن همه سختي کشيد. نگاهش به زندگي يک نگاه زيبا بود. مملکتش را دوست داشت. عيد هم که بيمارستان بود مي گفت من دو خانه دارم، از بيمارستان به عنوان خانه دوم خود ياد مي کرد و مي گفت اين فرشته ها به من اينترنت مي دهند، به من کمک مي کنندو… مي گفت الان بابک من دارد اين شهر زيبا را مي بيند؛ هيچ وقت نمي گفت بابک اين جهنم، اين شهر شلوغ و آلوده تهران را مي بيند. او اين نوع نگاه کردن را به من نيز آموخت. او از کتاب مائده هاي زميني "آندره ژيد” خوانده بود و ياد گرفته بود که مي گويد "سعي کن ارزش در نگاهت باشد نه در چيزي که به آن مي نگري.” بله نگاهش به زندگي اين گونه بود. هميشه مي گفت من متاسفم که فرزندان ما از ايران به کشورهاي ديگر مي روند. شهلا انسان نازنيني بود. هرکس که او را مي شناخت نديدم بعد از مرگ بگويد انسان بدي بود، حتي نگفتند خوب بود؛ همه مي گفتند عالي بود عالي.


منبع: khabaronline.ir

http://www.CheKhabar.ir/News/87528/جزييات خواندني از زندگي خصوصي غلامرضا تختي و همسرش شهلا
بستن   چاپ