روايتي از زندگي تلخ زني که همسر دوم است
پنجشنبه 25 آبان 1396 - 3:59:46 PM
چه خبر - زندگي تلخ يک همسر دوم

سن و سالي نداشت اما غم روزگار زير چشمانش را چروک انداخته بود. «شيدا» در حالي که دست دختر 4 ساله‌اش را گرفته بود، جلو در اتاق مشاوره ايستاده بود. درماندگي در چهره‌اش موج مي‌زد. شک داشت که داخل بيايد. سلام کرد اما پيش از اينکه قدم جلو بگذارد رو به مشاور کرد و گفت: «خانم، شما مي‌توانيد کمکم کنيد؟» وقتي اطمينانش جلب شد با دخترش روي صندلي نشست. دلش پر بود و مي‌خواست درددل کند. بي‌مقدمه سر اصل مطلب رفت: «از وقتي يادم هست خانواده‌ام وضع مالي خوبي نداشتند. من و 5 خواهرم، همه به اميد تولد يک پسر با فاصله سني کمي از يکديگر، نان خور اضافه خانه شده بوديم. اين را پدرم مي‌گفت و مدام غر مي‌زد که «اگر يک پسر داشتم کمک خرجم مي‌شد اما حالا...»
به همين خاطر من و خواهرانم بي‌وقفه قالي مي‌بافتيم که هم پدرم راضي شود و هم وضع زندگي‌مان ساماني بگيرد. 15 ساله بودم که با اصرار پدرم به نخستين خواستگارم جواب مثبت دادم. نمي‌دانستم او چطور آدمي است اما به هر حال اگر سن ازدواجم مي‌گذشت فاميل برايم حرف در مي‌آوردند. مدتي از ازدواج‌مان گذشته بود که متوجه رفتارهاي عجيب شوهرم شدم و وقتي تحقيق کردم فهميدم او عقب مانده ذهني است و برادرانش هم با همين مشکل تحت درمان قرار دارند. وقتي موضوع را به خانواده‌ام گفتم، طلاقم را گرفتند اما اين تازه آغاز مشکلاتم بود...»
«شيدا»نگاهي به دخترش کرد و ادامه داد: «از زماني که پا به خانه پدرم گذاشتم حرف و حديث‌ها شروع شد. سابقه نداشت کسي در خانواده ما طلاق بگيرد. به همين دليل من مايه بي‌آبرويي‌شان شده بودم. حرف و حديث‌هاي فاميل که ديگر ديوانه‌ام کرده بود. شايد يک ماهي از جدايي‌ام نگذشته بود که چند نفر از آشنايانمان برايم خواستگار آوردند. اما همه‌شان يا پير بودند يا مي‌خواستند زن دوم بگيرند. با وجود همه مخالفت هايم سرانجام زن دوم «هاشم آقا» شدم. اختلاف سني‌مان زياد بود اما مهرباني و خوش قلبي‌اش سبب شد خيلي به اين موضوع فکر نکنم. او پنهاني از زن اولش با من ازدواج کرده بود و بجز مادر و يکي از خواهرانش هيچ‌کس از اين وصلت خبر نداشت.
حدود يک سالي از زندگي مشترکمان مي‌گذشت و دخترم تازه به دنيا آمده بود که نمي‌دانم زن اولش از کجا خبردار شد و سراغ من آمد. از آن به بعد زندگي ما شد جهنم. با اينکه دخترم کوچک بود و ما نياز به مراقبت و خرجي داشتيم، اما هوويم ديگر حتي به شوهرم اجازه نمي‌داد به من زنگ بزند. بارها با واسطه و بي‌واسطه براي «هاشم آقا» پيام دادم اما خبري نشد که نشد. حالا 4 سال از آن زمان گذشته و دخترم هنوز پدرش را نديده است.طي اين سال‌ها درخانه پدرم قاليبافي کردم ولقمه ناني درآوردم تا خودم وبچه‌ام کمترسربارخانواده‌مان باشيم،ولي به هرصورت اين وضع زندگي نيست و نمي خواهم با اين وضعيت ادامه دهم. از طرفي دخترم بزرگتر شده و از پس هزينه‌هايش برنمي آيم. درمانده و ناتوان شده‌ام و نمي‌دانم دراين شرايط سخت درخانه پدرم چه کنم!»

http://www.CheKhabar.ir/News/83760/روايتي از زندگي تلخ زني که همسر دوم است
بستن   چاپ