آن ها دروغ هاي شاخدار گفتنه اند اما ما باورش کرده ايم
چهارشنبه 17 آبان 1396 - 10:23:39 AM
چه خبر - نگاهي به فيلم پريناز

1 – باورپذيري در سينما، امري است مهم که اگر اين‌طور نشود، فيلم خاصيتش را از دست مي‌دهد. فيلم برنده، از سينمايي مي‌آيد که توانسته باشد جهانِ برساخته خود را به يک باور به‌نسبت عمومي برساند. چه اگر غير اين شود، فيلم بي‌مخاطب مي‌ماند و فيلمِ بي‌مخاطب، فيلمي است بازنده. فيلم‌هايي هستند که قادر شده‌اند حتي غريب‌ترين مفاهيم يا فريبنده‌ترين عناصر را براي مخاطب باورپذير کنند. تعبير ساده‌اش مي‌شود اين‌که آن‌ها «دروغ‌هاي شاخ‌دار» گفته‌اند، اما ما باورش کرده‌ايم. اين يعني همراهيِ ما با فيلم که رکن اصلي سينماست. آيا فيلم «پريناز» نصيبي از همراهي تماشاگر با خودش مي‌برد؟ آيا فيلم قادر بوده حرکت و رفتار شخصيت‌هايش را در داستاني که بنا کرده، باورپذير جلوه دهد؟ آيا ما با اين آدم‌ها هم‌ذات مي‌شويم؟ سخت است بتوان به چنين پرسش‌هايي پاسخي مثبت داد؛ حتي اگر با نگاهي خطاپوش فيلم را ديده باشيم.
2 – فيلمي که حالا بر پرده است، عمري هفت ساله دارد. يعني دير رنگ پرده را به خود ديده، اما با رنگ تيغ آشنا بوده. همين‌ها را مي‌شود توجيه عدم موفقيت فيلم قلمداد کرد؟ اين‌بار نيز پاسخ مثبت نيست. نمي‌توان چيزهايي را تخيل و تصور کرد که از فيلم کاسته شده‌اند و اما همان‌ها سريشم لازم براي اتصال بندهاي فيلم بوده‌اند! به‌نظر مي‌رسد اين بي‌انسجامي چيزي نيست که دلايل بيروني داشته باشد. فيلم از پايه و بن استوار نيست.
3 – «پريناز» از ظاهرش پيداست در زمانه کنوني زيست مي‌کند و در مکاني آشنا حرکت مي‌کند. حالا گيرم که دقيق و متقن نگويد داستان در چه سالي و در چه مکاني مي‌گذرد. به‌هرحال مي‌توانيم گمان کنيم که آدم‌هاي اين محله، و شخصيت‌هاي اصلي مثل فرخنده و خورشيد با ما قرابتي زماني/مکاني دارند. اما سخت مي‌توان آن‌ها را شناسايي کرد. نمي‌توانيم خواسته‌ها و نيازهايش را باور کنيم، مگر اين‌که گمان کنيم به چند دهه قبل برگشته‌ايم. جالب است که همه نيز به يک گونه فکر و عمل مي‌کنند. از ميانشان يکي را نمي‌شود پيدا کرد که طور ديگري فکر و رفتار کند. که در برابر شخصيت‌هاي فيلم قرار بگيرد و از تقابل آن‌ها و کشمکشي که ايجاد مي‌شود، هيجان و جذابيتي رخ کند. هم از اين‌روست که همه چيز تخت پيش مي‌رود. موانعي براي توقف شخصيت ـ فرخنده ـ وجود ندارد. او مي‌تواند به‌راحتي راه برود و بر سر مواضع خود بماند. اگر چنين موانعي ايجاد مي‌شد، مي‌توانستيم شاهد تغيير تدريجي او باشيم و دگرديسي پاياني‌اش را بيشتر باور کنيم. صرفا اين‌که پريناز با پدرش مي‌رود، نمي‌تواند دلالت بر شناخت و تحول او باشد.
4 – «پريناز» فيلمي شخصيت‌محور است. آن‌چه اصل است، شخصيت است و ماجرا در فرع قرار دارد. حادثه اوليه فيلم که مرگ خورشيد است، به لحاظ ماهوي ارزشي ندارد. مي‌تواند هر چيز ديگري باشد. اما اين شخصيت‌ها هستند که روايت را پيش مي‌برند؛ آن هم بر اساس ديدگاه‌هاي خود. درواقع روايت از جهاني فيزيکي رشد نمي‌کند که شيميِ آدم‌ها حلقه‌هاي روايت را شکل مي‌دهند. به همين خاطر است که «پريناز» بيش از هر چيز نيازمند ترسيم شخصيت‌هايي کارشده بوده است، نه کاريکاتورهايي که درست شده‌اند تا مضمون اصلي فيلم را تقويت کنند. واقعيت اين است که آن‌ها از راهي نادرست، تبديل به عناصر پيش‌برنده داستاني مي‌شوند که خرافات و جهل را مبنا قرار داده است. اما از اين زاويه، جانب غلو و اغراق را مي‌گيرد و به بار نمي‌نشيند. از زماني که پريناز به اين محله پا مي‌گذارد، با سيلي از ايده‌هاي غلوآميز و اگزوتيک روبه‌رو مي‌شويم که بيش از اندازه نشان از دست نويسنده و مداخله او در مسير دادن به داستان دارد و باز همين باعث مي‌شود که با تک ايده‌هايي مواجه شويم که جايشان در گستره طولي فيلم نقطه‌اي درست پيدا نمي‌کنند و اگر هر کدام در پيش و پسِ همديگر باشند، اتفاقي نمي‌افتد و فرقي نمي‌کند که آن‌ها را کجاي فيلم ببينيم. عروس مردِ دکه‌اي مي‌خواهد بچه‌دار شود، اما چون آبله‌مرغان نگرفته، مي‌ترسد جنينش دچار آبله شود. آن‌ها دنبال آن هستند بچه‌اي را پيدا کنند تا عروسش به او بچسبد و مريضي را بگيرد و بعد با خيال راحت بچه‌دار شوند. اين مرد دکه‌اي گويا بودنش در فيلم فقط براي آن است که ايده‌اي وحشتناک و غيرانساني و جاهلانه را مطرح کند. نبودش واقعا چه ضربه‌اي به فيلم مي‌زند؟ پريناز و پسرک لکنتي به ديوار مي‌خورند و پسر زبان باز مي‌کند. معلوم نيست چرا مردم از اين حادثه پي به کرامات پريناز مي‌برند و او را تا حد نظرکرده‌اي بالا مي‌برند که آمده تا آن‌ها را نجات دهد. از اين به بعد، سفارش‌ها شروع مي‌شود. بچه‌ها از او تقاضاي تاب دارند. مردي مي‌خواهد پسر سرطاني‌اش، پريناز را بغل کند تا شفا يابد. حتي از پريناز خواسته مي‌شود پيرزني عليل را نجات دهد. سرآخر هم بعد از مرگ تصادفي تعميرکار دوچرخه و عيان شدن موضوع تاب و اين‌که چه کسي آن را به محله آورده است، به سرعت نگاه مردم به پريناز تغيير مي‌کند و در قطبي ديگر مي‌نشينند. فيلم که به پايان مي‌رسد، تمِ آن به مستقيم‌ترين شکل ممکن از دهان يکي از شخصيت‌ها بيرون مي‌آيد. «ما جماعتي هستيم که يک روز از آدمي ديو مي‌سازيم و روزي ديگر او را فرشته مي‌پنداريم.»و نتيجه آن اين است که کاش قضاوتي، قضاوتي، قضاوتي در کار نبود. حرف خوبي است، اما راهي که فيلم «پريناز» براي بازگو کردن آن اختيار کرده، راهي موثر نيست و دليل اصلي‌اش هم آن است که در بازه‌اي طولاني اغراق مي‌کند؛ طوري که ديگر زمان کافي برايش باقي نمي‌ماند که رستگاري آدمش را به‌درستي و خوبي نشان دهد.
5 – «پريناز» براي ترسيم شخصيت اصلي‌اش زياده از حد اسير نمادپردازي است. براي فيلمي که آدم مرکزي‌اش قصد دارد بار گناهانِ آدم‌هاي يک شهر را بشويد، پناه بردن به وسواس شست‌وشو و مدام دستکش داشتن و نايلون پهن کردن و بشور بشور کردن سهل‌انگارانه به نظر مي‌رسد. يا تطهير مردمان اين محله با ابرهاي آسماني که مدام بارانشان مي‌گيرد.
نويسنده: حميدرضا گرشاسبي
منبع: ماهنامه هنر و تجربه

http://www.CheKhabar.ir/News/83160/آن ها دروغ هاي شاخدار گفتنه اند اما ما باورش کرده ايم
بستن   چاپ