علاقه‌مان به همديگر روز به روز بيشتر شد اما...
چهارشنبه 9 فروردين 1396 - 8:34:53 AM
چه خبر -

محمدرضا تکيه‌گاهم بود

«فرزانه ابوي ثاني» همسر شهيد مدافع حرم «رضا دامرودي» طي مصاحبه اي اظهار داشت :همسرم در تاريخ 20 مرداد سال 67 به دنيا آمد و در سن 27 سالگي در 25 مهر سال 94 در سوريه و در راه دفاع از حرم حضرت زينب(س) به شهادت رسيد.

وي افزود: محمدرضا کارشناس گياه پزشکي بود و در شرکت مشاوره‌اي فوم کشاورزي مشغول به کار بود. در کنار اين عضو گردان امام علي(ع) بسيج نيز بود و دوره‌هاي بسيج را گذرانده بود.

همسر اين شهيد مدافع حرم که از اهالي سبزوار است، تصريح کرد: 11 فروردين سال 90 عقد کرديم. آن زمان تازه جنگ سوريه شروع شده بود. پس از 3-2 سال همسرم گفت که براي دفاع از حرم بايد به سوريه برود و حرم در خطر است تا اينکه مهر ماه 94 براي نخستين بار همراه با نيروهاي يگان 5 نصر عازم سوريه شد. آن روزها دخترمان يک و نيم ساله بود.

ابوي ثاني عنوان کرد: وقتي رفتنش جدي شد و کوله بار سفرش را بست، خيلي ناراحت شدم و بسيار گريه کردم. دليل گريه‌ام اين نبود که به شهادتش يا به مدت زمان ماموريتش يا سختي‌هاي بزرگ کردن فرزند يک و نيم ساله‌مان يا تنهايي خودم فکر کنم. دليل اشک‌هايم دوري از محمدرضا بود. فقط و فقط براي دلتنگي‌هايم گريه مي‌کردم.

وي ادامه داد: همسرم هميشه در زندگي به من دلگرمي مي‌داد. آن روزي هم که خواست به سوريه برود به من گفت که عزيزم نگران من نباش چرا که در سوريه جزو نيروهاي پشتيباني هستم و خطري مرا تهديد نمي‌کند.

همسر اين شهيد مدافع حرم بيان داشت: يکي دو شب پيش از رفتنش از او پرسيدم محمدرضا هدفت از رفتن به سوريه چيست و او در پاسخ به سوال من دو جمله گفت :اول اينکه رهبرم فرموده است که بايد از حرم دفاع کرد؛ رهبرم ولي فقيه من است و سخنش براي من اتمام حجت است پس حتما بايد بروم. دوم اينکه براي حضرت زينب(س) که حرمش در خطر است مي‌خواهم به سوريه بروم. فرزانه اگر ناراضي هستي و نمي‌خواهي من بروم، فرداي قيامت چه پاسخي به خانم زينب(س) خواهي داد. محمدرضا اين جمله را که گفت سکوت عميقي کردم چرا که حرفي براي گفتن نداشتم.

وي تصريح کرد: راضي بودم که همسرم به سوريه برود اما ناراحت بودم از اينکه از من دور مي‌شود و دلتنگش مي‌شوم. نمي‌خواستم محمدرضا از من دور بشود. وقتي هم که شهيد شد راضي بودم. او فدايي حرم حضرت زينب(س) شد. من در نوجواني پدرم را از دست دادم و محمدرضا نه تنها همراه و همسرم بود بلکه پدرم بود و با بودن او جاي خالي پدر را احساس نمي‌کردم.

ابوي ثاني عنوان کرد: محمدرضا يکي دو هفته پس از حضورش در سوريه آسماني شد و دو روز پس از شهادتش، خبر عروجش را به من اعلام کردند. در آن دو روز بقيه اطلاع داشتند که او شهيد شده اما به من گفتند که محمدرضا زخمي شده است اما رفتارهايي که از نزديکان مي‌ديدم، مي‌فهميدم که او شهيد شده است اما خودمم نمي‌خواستم باور کنم که محمدرضا رفته است و به اين جمله بسنده کردم که او زخمي است.

همسر اين شهيد مدافع حرم تصريح کرد: اصرار کردم که با او تماس بگيرند تا من با او حرف بزنم اما قبول نکردند و گفتند که وضعيتش خوب نيست و نمي‌تواند صحبت کند. باز که اصرار کردم گفتند همسرت به کما رفته است. حاضر بودم يک سال در کما باشد اما از او دور نباشم تا اينکه پيکر غرق در خونش را در معراج الشهدا ديدم.

وي در ادامه در خصوص آشنايي خود با همسرش تصريح کرد: هر دو دانشجو بوديم. من در رشته مديريت و او در رشته گياه‌ پزشکي درس مي‌خواند البته دانشگاه‌هايمان فرق داشت. محمدرضا براي کاري به دانشگاه ما آمده بود. دختر دايي او هم اتاقي و دوست من بود و از اين طريق آشنا شديم و وقتي که ازدواج کرديم محمدرضا ترم آخر دانشگاه بود. آن چيزي که در وجود محمدرضا نظرم را به خودش جلب کرد صداقت و سادگيش بود.

همسر اين شهيد مدافع حرم تصريح کرد: در زندگي با هم بسيار خوش بوديم. هر دويمان دوست داشتيم که فرزند دختر داشته باشيم و خداوند نيز دختري به ما عطا کرد که از او به يادگار دارم و اسمش «نيايش» است.

وي بيان کرد: محمدرضا بسيار خانواده دوست بود و گرچه بازي فوتبال را دوست داشت و يا دوستانش قرار دورهمي مي‌گذاشتند، اما او به دوستانش نه مي‌گفت و در کنار من و خانواده مي‌ماند و بيشتر وقت‌ها را نيز با هم به گردش و تفريح مي‌پرداختيم. خيلي وقت‌ها نيز به دليل ماموريت‌هاي کاري در کنارم نبود و من بسيار دلتنگش مي‌شدم.

همسر شهيد مدافع حرم دامرودي اظهار داشت: تمامي پيامک‌هاي او را از روز نخست تا موقع شهادتش را دارم و هر از چند گاهي آن‌ها را مي‌خوانم. وقتي کنارم نبود پيامک مي‌داد که فرزانه جان حواست باشد خيلي دوستت دارم. محمدرضا در اين 4 سال تغييري نکرد و بلکه علاقه‌ و محبتش به من روز به روز بيشتر شد. پيامک‌هايي هم که روزهاي قبل از شهادتش به من داد، مملو از محبت و عشق بود.

وي عنوان کرد: هميشه به خودش هم مي‌گفتم که دوست دارم زودتر از تو از دنيا بروم چرا که زندگي بعد از تو براي من بسيار سخت است و هميشه از خدا خواسته بودم که از محمدرضا زودتر از دنيا بروم اما اينگونه نشد. محمدرضا تکيه‌گاه من بود و تحمل رفتن او برايم سخت است و هر بار حضرت زينب(س) به من صبري عطا مي‌کند.

منبع: ميزان

http://www.CheKhabar.ir/News/62042/علاقه‌مان به همديگر روز به روز بيشتر شد اما
بستن   چاپ