بدترين شب زندگي برايمان شب عيد است/ درد زندگي کارتن خوابي
شنبه 28 اسفند 1395 - 11:57:09 AM
چه خبر - روايتي از زندگي چند کارتن‌خواب

«مهدي 27 سال دارد و زماني که شش سالش بود، پدر و مادرش از يکديگر جدا شدند و هر کدام به دنبال زندگي خودشان رفتند و او هم بعد از چند سال تصميم گرفت تنها زندگي کند و خودش زندگي‌اش را بسازد!تمام درددل‌ مهدي به يک کلمه ختم مي‌شود: «محبت». انگار هنوز هم در روياي کودکي‌اش مانده و تنها چيزي که از پدر و مادرش که حالا هر کدام ازدواج کرده و زندگي جديدي تشکيل داده‌اند، مي‌خواهد همين يک کلمه است. نه پول و نه هيچ چيز ديگري جز عشق اما دريغ که حتي بوسيدن پدرش را هم به ياد ندارد و مي‌گويد: «چون خيلي از خانواده‌ام محبت نديدم، به دوستانم روي آوردم.» و همين اشتباه کافي بود که ماده سفيد، پسر مغروري را که با وجود بي‌توجهي خانواده‌اش در کار دکوراسيون و ام‌دي‌اف مهارت داشت، تبديل کند به يک «کارتن‌خواب واقعي».

او تعريف مي‌کند که مصرف هروئين را از 22 سالگي آغاز کرده است: «راستش اوايل براي رفع ناراحتي‌ها و تنهايي‌هايم مواد مي‌زدم و اصلا فکر نمي‌کردم معتاد شوم اما بعد از شش تا هفت ماه چشم باز کردم و ديدم افتاده‌ام در فاز اعتياد. کم‌کم تا جايي پيش رفتم که در مغازه‌اي که براي کار اجاره کرده بودم،‌ مواد مصرف مي‌کردم و طوري شد که همسايه‌هايمان متوجه شدند و مجبور شدم مغازه را پس بدهم. تصميم داشتم مغازه را پس بدهم و با پولش جاي ديگري را اجاره کنم، اما همه پولم خرج مواد شد.»

او يک بار هم به واسطه مصرف مواد يک سال زندان را تجربه کرده و بعد از آن چند وقتي را با دوستانش زندگي مي‌کرده اما...: «کم‌کم ديدم نگاه آنها هم نسبت به من عوض شد. تا زماني که پول داشتم، کنارم بودند اما وقتي ديدند آه در بساطم نيست،‌ بي‌توجهي مي‌کردند. به همين دليل هم بيرون مي‌خوابيدم. راستش مي‌ترسيدم بيرون بخوابم و سعي مي‌کردم در جاهايي مثل بيمارستان‌ها، راه‌آهن و... بخوابم اما چند بار گير افتادم و مجبور شدم در پارک‌ها و پاتوق‌هايي که همه در آنجا مواد مصرف مي‌کردند و کمتر مامور مي‌آمد، زندگي بگذرانم و بعد به يک کارتن‌خواب واقعي تبديل شدم و دست به خيلي کارها مي‌زدم، کارهايي مثل دزدي.»

بالاخره بعد از چهار ماه کارتن‌خوابي مهدي با طلوع بي‌نام‌ونشان‌ها آشنا شد. الان هم هفت ماه است که پاک شده. حالا پسري که تا چند وقت پيش دلش مي‌خواست در انزوا باشد و بزرگ‌ترين آرزويش مرگ بود و حداقل سه بار به خودکشي فکر کرده بود، اکنون بزرگ‌ترين آرزويش زندگي کردن و بچه‌دار شدن است. نکته مثبت کارتن‌خوابي را اين مي‌داند که ديدگاهش را به خدا تغيير داد و يار يگانه‌اش را درک کرد. او که در جواني تجربه‌اي به بهاي زندگي‌اش را کسب کرده، مي‌گويد: «مادر من محبت را در اين مي‌ديد که مرا بيش از حد آزاد بگذارد و هيچ‌وقت از من درباره دوستانم نمي‌پرسيد اما به پدر و مادرها مي‌گويم که به فرزندانتان محبت کنيد.»

چهارشنبه‌سوري، شب سال و پدري که 16 بهار را با خاطره نو مي‌کند

رضا 63 ساله است. با موهاي کم‌پشت سفيدش روي صندلي مي‌نشيند و وقتي که مي‌خواهم سر صحبت را با او باز کنم، با اکراه و ‌کوتاه جوابم را مي‌دهد اما بعد از چند دقيقه مرا محرم مي‌داند و حتي اجازه مي‌دهد داستانش را منتشر کنم. او نزديک به هشت سال کارتن‌خواب بوده است و اکنون با غرور صدايش را بم مي‌کند، تن صدايش را بالاتر مي‌برد و مي‌گويد: «22 ماه است که پاک پاک شده‌ام.»

در سال 79 يعني زماني که 47 بهار از زندگي رضا گذشته بوده، همسر و فرزندانش را ترک مي‌کند. وقتي دليلش را مي‌پرسم با اکراه پاسخ مي‌دهد: «زن و شوهر حجب و حيا و احترامي بين‌شان است اما اگر اين حرمت از بين برود، ديگر چيزي از آن زندگي نمي‌ماند.» او بيش از اين دوست ندارد درباره دليل متارکه‌اش توضيح دهد و هر چند که با آن کار در گرداب اعتياد و کارتن‌خوابي افتاد و 16 سال است که خبري از سه دخترش ندارد اما هيچ‌گاه از ترک همسرش پشيمان نشده و فقط دلش براي فرزندانش تنگ شده. او هنوز هم به يافتن فرزندانش اميدوار است اما ردي از آنها پيدا نکرده است.

بعد از ترک خانه و زندگي رضا از تنهايي به اعتياد روي مي‌آورد. مصرف ترياک، شيره، شيشه، هروئين، متادون و... تا سقوط و از دست دادن همه چيز. کم‌کم زندگي‌اش را خرج مواد مي‌کند: «زماني که کارتن‌خواب بودم به هيچ چيزي فکر نمي‌کردم؛ حتي به خودم. تنها فکرم اين بود که مواد مصرف کنم. براي اين‌ که بتوانم پول مواد روزانه‌ام را فراهم کنم، دستفروشي مي‌کردم و کمربند، چاي و... مي‌فروختم. ديگر به فکر خانه و زندگي نبودم. حتي شب‌ها را هم در پارک مي‌گذراندم.

بدترين روزهايم روز عيد نوروز است. مي‌دانيد ارزشمندترين روزها و شب‌ها، شب عيد، چهارشنبه‌سوري و شب يلداست. من در اين روزها هر کجا بودم، خودم را به خانه مي‌رساندم و به نحوه احسن جشن را براي بچه‌هايم برگزار مي‌کردم. هيچ‌وقت برايشان کم نمي‌گذاشتم تا 22ماه پيش که کارتن‌خواب بودم، شب‌هاي عيد و يلدا در فکر بچه‌هايم بودم اما کاري از دستم برنمي‌آمد. گريه هم نمي‌کردم. فقط مي‌رفتم يک گوشه براي خودم مي‌نشستم و خلوت مي‌کردم.»

هر چند در مرکز سراي اميد براي همه بهبوديافتگان جشني مفصل مي‌گيرند و همه دور سفره هفت‌سين جمع مي‌شوند و سبزي‌پلو با ماهي مي‌خورند، مي‌گويند و مي‌خندند اما براي رضا اينها خوشي نيست و دلش تنگ دخترانش است و اميدوار به پيدا کردنشان. دعايش سر سفره هفت‌سين امسال هم براي خودش نيست، براي همه جوانان ايراني و فرزندانش است و به خدايش مي‌گويد: «خدايا هيچ جوون ايراني رو با اين مواد آشنا نکن!»

کعبه عشق...

خانواده، خانواده، خانواده. حرف مشترک تمام کارتن‌خواب‌هاي بهبود يافته خلأ محبت خانواده است. يکي کمبود محبت پدر، يکي بي‌خيالي مادر، يکي هم آزادي بيش از حد و... امير هم يکي از کساني است که خودش را قرباني بدخلقي پدرش مي‌داند. به طوري که حتي يک بار هم نوازش پدر را به ياد ندارد. براي همين هم عطاي درس خواندن را به لقايش بخشيد و در 18 سالگي به مواد مخدر روي آورد.

او حالا 48 ساله است و يک پسر دارد اما انگار اعتياد نگذاشته آن قدرها پدري کند. امير سال 85 به مصرف شيشه روي مي‌آورد و از خانه بيرون مي‌زند. او در زمان کارتن‌خوابي شب‌هاي تابستان را در پارک مولوي مي‌گذرانده و به قول خودش زمستان را هم کج‌دار و مريز سر مي‌کرده است: «اوايل نمي‌توانستم مثل بقيه دنبال دوره‌گردي و سطل زباله بروم و اهل دزدي هم نبودم. سعي مي‌کردم ظاهرم را خوب نگه دارم و سر کار بروم اما بعد ديدم نمي‌توانم. با هزار بدبختي يک موتور خريدم و کار مي‌کردم و پول موادم را درمي‌آوردم. شب‌هاي تابستان کنار موتور در جايي مي‌خوابيدم و در زمستان هم موتورم را در پارکينگ مي‌گذاشتم و مي‌رفتم گرمخانه. تا اين که امسال تصادف کردم و کارتن خوابي مصادف شد با دو عصا زير بغل.»

وضعيت امير بعد از تصادف بدتر مي‌شود و تهيه غذا و مواد برايش دشوار. بالاخره با سراي اميد آشنا مي‌شود و حالا در اينجا مسئول تدارکات مرکز است. او وقتي از دوران کارتن‌خوابي‌اش سخن مي‌گويد نگاهش را پايين مي‌اندازد و مي‌گويد: نمي‌دانم از کجايش بگويم. اول و آخرش مصيبت بود. ما در پارک مي‌خوابيديم و يکهو ماموران شهرداري با تانکر ساعت 3 صبح رويمان آب مي‌ريختند. يک بار که اين اتفاق برايم افتاد از ترس تشنج کردم. گاهي هم ساعت 5 صبح ما را در پارک با باتوم بيدار مي‌کردند. خلاصه از همه طرف ترور مي‌شدم، يا مواد فروش فحش مي‌داد يا...»

از آرزوهايش مي‌پرسم: «تنها آرزويم در آن زمان مرگ بود و مي‌گفتم خدايا مرگ مرا برسان که برايم تولد است اما الان پاکم و آرزويم زندگي است. همسر و پسرم هم مرا پذيرفته‌اند و گاهي به ديدنم مي‌آيند. البته فعلا مشکل مسکن و کار دارم و هنوز هم خانواده‌ام آمادگي ندارند که با هم زندگي کنيم.»

او حال و هواي عيدهايش را اين گونه بيان مي‌کند: «در زمان کارتن‌خوابي، در روزهاي عيد به گذشته فکر نمي‌کردم. چون دغدغه فکري‌ام فقط مواد بود و نسبت به اين مساله بي تفاوت بودم. البته در تعطيلات، وقتي عيد را حس مي‌کرديم که شهر خلوت مي‌شد اما در اينجا با بچه‌ها شب عيد را دور هم جمع مي‌شويم و دور هم خوشيم. هر سه‌شنبه هم دعاي شمع داريم و سر دعاي شمع براي کارتن‌خواب‌هاي بيرون دعا مي‌کنيم.»

منبع: ايسنا

http://www.CheKhabar.ir/News/59178/بدترين شب زندگي برايمان شب عيد است- درد زندگي کارتن خوابي
بستن   چاپ