داستاني زيبا : بيمارستان رواني!
3 مهر 1394 - 02:39:40 ب.ظ

براي ملاقات شخصي به يکي از بيمارستان‏‎هاي رواني رفتيم. بيرون بيمارستان غلغله بود. چند نفر سر جاي پارک ماشين دست به يقه بودند. چند راننده مسافرکش سر مسافر با هم دعوا داشتند و بستگان همديگر را مورد لطف قرار مي‏‎دادند.

وارد حياط بيمارستان که شديم، ديديم جايي است آرام و پردرخت. بيماران روي نيمکت‎‏ها نشسته بودند و با ملاقات کنندگان گفت‏‎وگو مي‏‎کردند.

بيماري از کنار ما بلند شد و با کمال ادب گفت: من مي‏‎روم روي نيمکت ديگري مي‏‎نشينم که شما راحت‏‎تر بتوانيد صحبت کنيد.
پروانه زيبايي روي زمين نشسته بود. بيماري پروانه را نگاه مي‏‎کرد و نگران بود که زير پا له شود. آمد آهسته پروانه را برداشت و کف دستش گذاشت تا پرواز کند و برود.

ما بالاخره نفهميديم بيمارستان رواني اين‏‎ور ديوار است يا آن‏‎ور ديوار.
از کتاب «کمال تعجب» نشر پوينده، 1386




منبع: ارسالي کاربران


http://www.CheKhabar.ir/News/5854/داستاني زيبا - بيمارستان رواني!
بستن   چاپ