زيبا و شوهرم در ويلاي شمال دستگير کردند و ...
سه شنبه 18 آبان 1395 - 11:38:47 AM
چه خبر - زيبا کاري کرد که شوهرم نسبت به من سرد شد

بهنام غروري خاص داشت و من هم از غرورش خوشم مي آمد،ميان هم شاگردي هاي پسر او از همه مغرورتر و البته با شعورتر و فهميده تر بود. اوايل آشنايي مان کم حرف بود اما کم کم در زمان گفت و گو مجالي به من نمي داد،خانواده هاي ما بعد از9 ماه از شروع ارتباط ما آن هم وقتي که من و بهنام را در خيابان ديدند متوجه رابطه ما شدند.نمي دانم چطور شد،اصلا نفهميدم چطور گذشت اما يک روز که به خود آمدم ديدم سر سفره عقد هستم.

بله را گفتم و حدود يک ماه عقد بوديم که به اصرار پدرم زندگي مشترک خود را شروع کرديم. اما بهنام شغل معيني نداشت به صورت پاره وقت در يک شرکت خصوصي کار مي کرد اوقات بيکاري هم تدريس خصوصي گيتار داشت.

آن روزها خوش بوديم،نمي دانم به طور دقيق از کجا شروع شد که احساس کردم بهنام علاقه اش نسبت به من کم شده است.

وقتي با مادرم موضوع را در ميان گذاشتم گفت:همه مردها همين طور هستند،بهنام دوست نداشت بيرون کار کنم به همين خاطر حوصله ام سر مي رفت. بعد از يک سال و نيم زندگي تقريبا سرد، فهميدم باردار شدم اوايل فکر مي کردم اگر بچه دار شويم شايد مهر بهنام بيشتر شود اما قرارداد بهنام با آن شرکت تمام شده بود و ديگر قراردادش را تمديد نکردند. اوضاع مالي مان خيلي بد بود دعواها بين ما زياد شده بود.

او دوستي داشت که به او پيشنهاد کار داده بود اما بهنام گفت آن کاربه دردش نمي خورد؛ با اصرار من که بايد سريک کار بروي دعوايمان حسابي بالا گرفت،او براي اولين بار روي من دست بلند کرد آن موقع ماه ششم بارداري ام بود،سيلي محکمي خوردم طوري که پلک چشمم از ناخن دست بهنام پاره شد.

با اين ماجرا 10روز به خانه پدرم رفتم اما هر چه منتظر نشستم بهنام دنبالم بيايد؛علاوه بر اين که نيامد حتي يک زنگ هم نزد، آن وقت بود که فهميدم چقدر غرور بهنام بيجاست غروري که يک روز دوستش داشتم.

به بهانه برداشتن برخي لوازم برگشتم خانه اما وقتي در را باز کردم کفش زنانه اي روي جاکفشي بود فکر کردم بهنوش خواهر بهنام آمده اما وقتي در را باز کردم تازه فهميدم بهنام با دختري رابطه دارد و بدون اينکه آنها متوجه شوند گريه کنان به خانه پدرم برگشتم ولي اين موضوع را با کسي در ميان نگذاشتم؛بعدها از يکي از دوستانم شنيدم که زيبا 3 سال است با بهنام دوست است.

ترسيده بودم و دلم براي خودم و بچه ام مي سوخت؛بعد از حدود 15 روز بهنام دنبالم آمد،حرفي به او نزدم بهنام آخر رفته بود سر همان کاري که دوستش معرفي کرده بود؛اما درآمد آنچناني نداشت. در خانه هيچ گونه رابطه اي با بهنام نداشتم. ساعت کارش نامنظم بود. مي دانستم که با زيبا بيرون است اما مي ترسيدم حرفي بزنم.

به خاطر زندگيم افسوس مي خوردم چه فکرهايي مي کردم و چه شد. دعواهاي ما زياد شده بود. بهنام سرد سرد بود حتي نسبت به حامد پسرم، تا اين که يک روز با عجله به خانه آمد و گفت: کاري پيش آمده و بايد به شهر ديگري بروم و از من خواست 10روزي خانه پدرم باشم.5 روزي از بهنام بي خبر بودم تا اين که به وسيله دوستش فهميدم بهنام را در شمال در يک ويلايي با زيبا گرفته اند.الآن هم کارم شده رفتن به دادگاه خانواده. دلم براي پسرم مي سوزد نمي دانم چه بگويم!

منبع: رکنا

http://www.CheKhabar.ir/News/46157/زيبا و شوهرم در ويلاي شمال دستگير کردند و
بستن   چاپ