مرگ، نگاهم را به زندگي تغيير داد!
يکشنبه 15 شهريور 1394 - 3:11:44 PM
مرگ بسيار ساده‌تر از چيزي است که فکر مي‌کنيم و به اين نتيجه رسيدم که بايد با زندگي و مشکلات آن کنار بياييم و آرام باشيم. هادي مرزبان، از هنرمنداني است که براي هنر تئاتر کشورمان زحمات بسياري را متحمل شده و آثار بي‌نظيري را روي صحنه برده است. همسرش فرزانه کابلي نيز يکي از بانوان هنرمند اين ديار است که خيلي‌ها او را با نقش مادر «علي کوچولو» به خاطر دارند. چندي پيش مرزبان دچار سکته مغزي شد و براي همين مدتي در بستر بيماري بود اما خوشبختانه توانسته دوباره سلامتش را به دست آورد. اين هفته به همين بهانه با او به گفت‌وگو نشستيم تا از اين واقعه برايمان بيشتر بگويد.
از حال و هواي اين روزهايتان برايمان بگوييد.
خدا را شکر حالم خيلي بهتر است و دارم سعي مي‌کنم دوباره فعاليتم را آغاز کنم.
از اتفاقي که برايتان افتاد، بگوييد. چه شد کارتان به جراحي مغز کشيد؟
يک روز پيش آقاي طاهري (مديرکل هنرهاي نمايشي) در اداره تئاتر رفته بودم. ايشان تا من را ديدند، گفتند حالت خوب نيست و چهره‌ات مثل هميشه نيست ولي من گفتم خوبم و مشکلي ندارم تا اينکه خودشان به اورژانس زنگ زدند. تکنيسين‌هاي اورژانس آمدند و من را ديدند و گفتند بلافاصله بايد به بيمارستان مراجعه کنيد اما قبول نکردم و آنها با رضايت خودم رفتند. تا اينکه دوباره دستيار و مدير برنامه‌هايم خانم ورکياني به من گفت بيرون منتظرم است و مي‌خواهد من را به خانه برساند. گويي آنها برنامه‌ريزي کرده بودند خودشان من را به بيمارستان ببرند و چون سال‌ها قبل يکي از کليه‌هايم را از دست داده‌ام، ابتدا نزد پزشک خودم رفتم. ايشان هم گفتند که بايد سريع به بيمارستان منتقل شوم. بعد از آن را ديگر به خاطر ندارم. يک روز بعد وقتي چشمم را باز کردم، ديدم که در آي‌سي‌يو هستم و مغزم را عمل کرده‌اند. گويا در آي‌سي‌يو هم شلوغ‌بازي زيادي درآورده بودم. خلاصه در بيمارستان متوجه مي‌شوند خونريزي مغزي کرده‌ام و دکتر به خانم کابلي (همسرم) گفته بودند به خاطر خونريزي امکان دارد يا تکلمم را از دست بدهم يا نيمي از بدنم فلج شود اما او هم اين احتمال را داده بود که هيچ اتفاقي نيفتد. پس از اينکه عکسبرداري و آزمايش‌هاي اوليه انجام شده بود، دکتر همان شب من را عمل کرده بود و سر من را تراشيده بودند.
گويا اين حادثه خيلي‌ها را شوکه کرده بود؟
بله و من تازه فهميدم چه آدم‌هاي خوبي در اطرافم دارم. خيلي‌ها تا صبح در بيمارستان مانده بودند؛ از بچه‌هاي پشت صحنه گرفته تا بازيگران. کسي برايم تعريف مي‌کرد هر بار که دکتر از اتاقم خارج مي‌شده، همه به سمت او مي‌رفتند و منتظر شنيدن خبر تازه‌اي از احوال من بوده‌اند. به هر حال انرژي‌هاي مثبتي که از سمت آنها مي‌آمد، با من در اتاق عمل هم بود و قطعا احساسشان مي‌کردم.
دوستانتان آن روز از کجا متوجه شدند حال شما مساعد نيست؟
فکر مي‌کنم از حالت چشم‌هايم. گويا چشم‌هايم بي‌حال شده بودند و رنگم هم پريده بود.
از بعد از عملتان چه چيزهايي به خاطر داريد؟
بعد ازعمل در بخش بودم که البته اتاق بزرگي بود و دوستان آنجا را لحظه‌اي خالي نگذاشتند و غالبا لطف کردند و حتي از شهرستان براي ديدنم آمدند و من هم با همه حرف مي‌زدم و حتي شوخي مي‌کردم. گويا چند نفري را هم تا آسانسور همراهي کردم و حتي با آقاي مشايخي هم قرار گذاشتم اما جالب است خيلي از اين چيزها را به خاطر ندارم و يادم نمي‌آيد. گويا وقايع آن دوره زماني را فراموش کرده‌ام.
گويا يک بار ديگر پس از عمل هم پايتان به بيمارستان باز شده است؟
بله، يک روز همراه همسرم بيرون رفته بوديم و وقتي به خانه آمدم، کم‌کم حالم بد شد و ديگر هيچ چيز نفهميدم. بعد به کمک او و برادرزاده‌هايم و دختر و دامادم دوباره به بيمارستان منتقل شدم. اين بار ديگر دکتر من را ممنوع‌الملاقات کرد که بسيار هم کار خوبي کرد وگرنه باز هم دوست داشتم اطرافم شلوغ باشد و دوستانم را ببينم.
: پس از اين اتفاق نگرشتان نسبت به زندگي چقدر تغيير کرد؟
قطعا نگرشم به زندگي خيلي عوض شد. ديگر خيلي زندگي را سخت نمي‌گيرم. مثلا من عاشق لباس هستم. وقتي هم به مسافرت مي‌روم به شدت دوست دارم که لباس بخرم اما الان نمي‌دانم فرصت پوشيدن لباس‌هاي خودم را هم دارم يا نه.
مرگ را چگونه ديديد؟
مرگ بسيار ساده‌تر از چيزي است که فکر مي‌کنيم و به اين نتيجه رسيدم که بايد با زندگي و مشکلات آن کنار بياييم و آرام باشيم و بدانيم که همه چيز به مرور زمان درست خواهدشد.
راهکار شما براي اينکه حالمان خوب شود؟
بايد در زندگي اين‌گونه فکر کنيم که به هر آن چيزي که مي‌خواهيم، نبايد در همان لحظه برسيم و براي رسيدن به خواسته‌هايمان به زمان نياز داريم و سنگ‌هايي را که برمي‌داريم، بايد براساس توانايي‌مان باشد. بايد آدم‌ها را همان‌گونه که هستند، بپذيريم و باور کنيم. چاپلين جمله زيبايي دارد. او مي‌گويد: وقتي دشمنانم من را مي‌زدند مي‌خنديدم. آنها فکر مي‌کردند دردي نمي‌کشم پس من را بيشتر مي‌زدند. ما بايد قبول کنيم که شعور آدم‌ها در حدي است و نبايد بيشتر از آن، از آنها توقع داشته باشيم. من در تئاتر با آدم‌هاي زيادي سر و کار دارم. از گروه توليد گرفته تا بازيگران ولي مي‌دانم که با هر کدام از آنها بايد چگونه رفتار کنم. وقتي اين مساله را باور کنيم و به آن اعتقاد داشته باشيم، قطعا مشکلاتمان هم کمتر خواهدشد.
به ‌نظر شما جاي چه چيزهايي در جامعه امروز ما خالي است؟
متاسفانه در کشورمان مشکل فرهنگ داريم. مثلا اتومبيل مي‌خريم اما فرهنگ رانندگي نداريم. به نظر من کسي که انحراف به چپ مي‌رود، با کسي که دست در جيبم مي‌کند، هيچ فرقي نمي‌کند. اگر بتوانيم فرهنگ را در همه بخش‌ها در کشورمان بالا ببريم، قطعا خيلي از مشکلاتمان حل خواهدشد. به هر حال سعي مي‌کنم حالا ديگر کمتر حرص بخورم تا آسيب کمتري ببينم.
قبل از اينکه اين مشکل برايتان به وجود بيايد، به سلامتتان اهميت مي‌داديد؟
بله، کلا ما خانواده‌اي هستيم که بسيار سالم غذا مي‌خوريم. مثلا سال‌هاست روغن جامد ديگر در خانه ما جايي ندارد و مدت‌هاست ديگر لب به کره نزده‌ام. در حال حاضر هم که به شدت غذايم را کم‌نمک مي‌خورم. البته قبلا برنج زياد مي‌خوردم چون عاشق برنج هستم اما بعد از عمل به شدت اشتهايم کم شده است و کمتر برنج مصرف مي‌‌کنم براي همين حدود 9 کيلوگرم وزن کم کرده‌ام.
ورزش خاصي هم انجام مي‌دهيد؟
حدود 13 سال پيش تنيس بازي مي‌کردم. اين بازي را از دوران کودکي‌ام دوست داشتم و يک توپ کوچک داشتم که آن را به ديوار مي‌زدم و با اين کار يک جورهايي تنيس بازي مي‌کردم اما متاسفانه به خاطر مشکلي که برايم پيش آمد، عصب يکي از دست‌هايم قطع شد و مجبور شدم جراحي کنم و پس از آن ديگر نتوانستم اين ورزش هيجان‌انگيز را ادامه دهم.
پياده‌روي چطور؟ اين ورزش براي بهبود حالتان خوب است؟
بله، اتفاقا دکترم هم بسيار در اين مورد سفارش کرده‌اند اما واقعا هم وقت پيدا نمي‌کنم و هم تنبلي مي‌کنم چون وقتي غرق کار مي‌شوم، ديگر متعلق به خودم نيستم.
مي‌شود گفت شما همه روزهاي زندگي‌تان را زندگي کرده‌ايد؟
نه، اما واقعا بيشتر روزهاي زندگي‌ام را زندگي کردم. براي همين برخلاف عده‌اي که فکر مي‌کنند چون پسر ندارم نامي از من باقي نمي‌ماند، فکر مي‌کنم 50 سال ديگر، حتي 100 سال ديگر، به واسطه کارهايي که انجام داده‌ام، نامي از من باقي خواهدماند. من در کودکي در رفاه مطلق بزرگ نشده‌ام و هميشه باور داشتم دوچرخه مال پسر همسايه است. براي همين به شدت کودک قانعي بودم. براي همين وقتي بزرگ شدم و سرکار رفتم، اولين چيزي که خريدم يک ماشين فولکس مدل 60 بود که آن را 9500 خريدم. من از منهاي بي‌نهايت زير صفر شروع کردم اما خوب بلد بودم که چگونه بايد زندگي کنم؛ براي انجام همه کارهايم برنامه‌ريزي مي‌کنم و شايد براي همين است که تا به امروز توانسته‌ام بهترين استفاده را از روزهاي زندگي‌ام ببرم.
پيگيري يک خبر
بعد از جراحي مغز، چشم‌هايتان را چه زماني باز کرديد؟
فکر مي‌کنم يک روز بعد بود. وقتي هم چشمم را باز کردم، دخترم «هستي» را بالاي سرم ديدم. او آنقدر شگفت‌زده شده بود که دويد تا ديگران را از حالم باخبر کند. خودم هنوز نمي‌دانستم که چه اتفاقي برايم افتاده و خطر اصلي را احساس نمي‌‌کردم چون واقعا اين ماجرا برايم مثل يک بازي بود. اصلا فکر نمي‌کردم کارم به عمل مغز برسد. جالب است حتي زماني هم که من را به اتاق عمل مي‌بردند، باز هم داشتم با دوستانم شوخي و برايشان جوک تعريف مي‌کردم که برادرم مي‌‌گفت او حالش خوب نيست و نمي‌داند دارد کجا مي‌رود.
فکر مي‌کنم شب بدي را هم در آي‌سي‌يو گذرانديد. درست است؟
بله، دقيقا همين‌طور است. شب سختي برايم بود. وقتي چشم‌هايم را مي‌بستم، صحنه‌هاي عجيبي مي‌ديدم. چند نفر پالتوپوش با کلاه مخملي مثل فيلم‌هاي آلفرد هيچکاک داشتند به من نگاه مي‌کردند. در طرفي ديگر هم يک زن قاجاري داشت قليان مي‌کشيد و در تمام طول ماجرا هم صداي فرزانه به گوش مي‌رسيد که در دادگاه بود و داشت مساله‌اي را شرح مي‌داد. به هر حال تا صبح اين ماجرا ادامه داشت و وقتي هم با يک دکتر روان‌شناس درباره آن صحبت کردم، گفت که اينها به هيچ وجه کابوس نبودند.

گردآوري: گروه فرهنگ و هنر سيمرغ www.منبع: salamatiran.com
مطالب پيشنهادي:سرانجام کاسۀ صبر مرضيه برومند لبريز شد!بازيگراني که دکتر شدندسايهشهرموش‌ها با رکوردي بي سابقه به فروش رسيد نقدي بر بهترين فيلم سال
http://www.CheKhabar.ir/News/4057/مرگ، نگاهم را به زندگي تغيير داد!
بستن   چاپ