بازيگر سرشناس: پدرم کله پز بود و شکم يکي از لات هاي آنجارا سفره کرد!
دوشنبه 31 خرداد 1395 - 4:42:57 PM
چه خبر - مصاحبه متفاوت رضا کيانيان

روزنامه ايران مصاحبه مفصلي با رضاکيانيان انجام داده است.

بخشهايي از اظهارات او را مي خوانيد:

*پدر من کله‌پز بود و از نوچه‌هاي طيب خدابيامرز بود. بزن بهادر و باستاني کار بود و همدوره هفت کچلون و حسين رمضون يخي.

*ما کلاً در تهران بوديم. من متولد ميدان خراسان هستم، مسجد لرزاده. مادرم مشهدي بود. بعد از ازدواج در تهران ساکن شد. اول برادرم (داوود) که9سال از من بزرگتر است متولد مي‌شود و بعد من. يک سال و نيم بعد هم مهاجرت مي‌کنيم به مشهد و من آنجا بزرگ مي‌شوم. پدر من با چنين پيشينه‌اي به مشهد مي‌آيد.

*يکي از برادرهايم تعريف مي‌کند که يک روزي دم مغازه با بابام نشسته بوده‌اند که يک پيرمرد مو سرخه‌اي وارد مي‌شود. بابام خيلي تحويلش مي‌گيرد. مغازه که خلوت مي‌شود به برادرم مي‌گويد مي‌داني باباي تو چه بلايي سر ما آورده است؟! باباي من که تا آخر عمر يک هوا همچنان جاهلي حرف مي‌زد مي‌گويد «ولش کن چه کار داري پرويز» خلاصه همين پرويز تعريف مي‌کند که وقتي باباي تو وارد مشهد شد من و غلامحسين پشمي دو تا لات مشهد بوديم. حالا يک لات تهراني به مشهد آمده است. بايد دوئل مي‌کرديم. در مشهد يک ساختماني بود به اسم چهارطبقه که الان جزوي از دروازه طلايي مشهد است و خراب شده است. جلوي آن قرار مي‌گذارند. باباي من با چاقو شکم غلامحسين پشمي را پاره مي‌کند البته آنها بلد بودند چگونه چاقو بزنند که طرف نميرد و فقط روده‌هايش بيرون بريزد. بعد از اين دوئل غلامحسين پشمي روده‌هايش را جمع مي‌کند و مي‌رود که بخيه بزند و باباي من مجوز ورود به مشهد مي‌گيرد.

*خب اين داستان باباي من که به حسين تهراني مشهور بود. مادرم هم يک زن محجبه معتقد بود. هم پدر و هم مادرم بي‌سواد بودند. مادرم با نظارت بر درس و مشق برادرم و من سواد ياد گرفت و بعدها کتاب هم مي‌خواند اما باباي من هيچ‌وقت سواد ياد نگرفت، حتي حساب وکتاب‌هايش با چرتکه بود. يک نکته جالب اينکه عموها و پدرم سابقه کارنمايشي داشتند. مثلاً برخي مواقع در عروسي‌ها نمايش اجرا مي‌کردند البته نه به عنوان شغل به عنوان تفريح. يکي از نمايش‌هايي که به ياد دارم چيزي شبيه کار چارلي‌چاپلين بود که نقش سلماني را همراه با ريتم موسيقي خاصي اجرا مي‌کند.


*در دوره‌اي در مشهد در خيابان عنصري زندگي مي‌کرديم. پدرم براي من يک سه چرخه خريده بود که يک سبد هم جلوي آن داشت. من مي‌رفتم براي مادرم خريد مي‌کردم و خيلي حال مي‌کردم. آن زمان کيهان بچه‌ها در مي‌آمد که کلي قصه‌هاي مصور ادامه‌دار داشت از جمله علي بابا و چهل دزد بغداد و سندباد بحري و... که روزهاي يکشنبه مي‌آمد. من عاشقانه اينها را دوست داشتم. با سه چرخه مي‌آمدم به خيابان تهران تا نزديک‌هاي جايي که الان به اسم فلکه آب معروف است. نزديک حرم دم يک دکه روزنامه‌فروشي مي‌ايستادم تا مجله بيايد و آن را بخرم. توي راه هم طاقت نمي‌آوردم منزل به منزل مي‌ايستادم و مي‌خواندم. در خانه هم تا هفته آينده چندين بار آن را مي‌بلعيدم.


*در دوره نوجواني، من تابستان‌ها روي پشت‌بام يا در حياط مي‌خوابيدم. ساعت‌ها خوابم نمي‌برد چون آسمان را نگاه مي‌کردم و فکر مي‌کردم که خدا کجاست و از وحشت گريه‌ام مي‌گرفت و بعد خوابم مي‌برد.
همين عامل باعث شد که بشدت آدم مذهبي شوم تا رازهاي آن طرف را کشف کنم خب ما خانواده مذهبي هم بوديم ولي من به صورت مشخص رفتم دنبالش و صبح تا شب در مساجد بودم و مريد اين و آن شدم تا ببينم اين رازها چه هستند. يک دوره‌اي هم به همين دليل درس طلبگي خواندم.

*من پيش مرحوم سيد حسن ابطحي درس مي‌خواندم. يک روز گفت که فردا روز عمامه‌گذاري توست؛ وقتي شنيدم که فردا روز عمامه‌گذاري‌ام است وحشت کردم و تا صبح نخوابيدم. دعا خواندم. نماز شب ‌خواندم. هر چه دعا بلد بودم خواندم تا از اين ترديد نجات پيداکنم. بالاخره صبح به اين نتيجه رسيدم و دلم قرص شد که لزومي ندارد عمامه بگذارم. صبح مطمئن شدم رفتم پيش آقاي ابطحي و گفتم: حاج آقا اگر اجازه بدهيد من عمامه نگذارم. براي اينکه اگر عمامه بگذارم ديگر نمي‌توانم سينما بروم، تئاتر ببينم و بازي هم نمي‌توانم بکنم. موسيقي هم که نمي‌توانم گوش کنم و اصلاً ديوانه مي‌شوم. به حرف‌هايم گوش کرد و کمي فکر کرد و گفت: خب نکن، باريکلا، خيلي هم خوب است. با اين کلامش يک بار بزرگي از روي دوش من برداشته شد.


*سال 1351 در دانشکده هنرهاي زيبا قبول شدم و به تهران آمدم.وقتي به تهران آمدم از آن آدم‌هايي بودم که کله‌ام بشدت بوي قرمه‌سبزي مي‌داد. من در مشهد با دکتر شريعتي دوست بودم؛ يعني گروه تئاتر ما با ايشان دوست بود. بعد که آقاي شريعتي به حسينيه ارشاد آمد، من هم به تهران آمدم و دوباره ايشان را در حسينيه ارشاد مي‌ديدم.

*به اعتقاد من دهه شصتي‌ها هنوز آرمانخواه هستند. آرمانخواهي به‌همان شکل انقلابي. همان شکلي که دنيا را به شکلي که هست و شکلي که بايد باشد تقسيم مي‌کند. همان شکلي که وقايع بيشتر در ذهن ما واقعي است تا روي زمين! دهه هفتادي‌ها آرمانخواه نيستند. حالا فرق اساسي شان با ما چيست؟ مايي که انقلابي و آرمانخواه بوديم مي‌گفتيم براي اصلاح جهان و برقراري عدالت، بايد انقلاب کنيم که مردم همه خانه داشته باشند، تفريح و کار داشته باشند، آينده داشته باشند، رفاه نسبي داشته باشند و فاصله طبقاتي اينقدر زياد نباشد. اما دهه هفتادي‌ها مي‌گويند من اينها را همين حالا مي‌خواهم. چرا بايد انقلاب کنم؟ رفاه و زندگي و تفريح را حالا مي‌خواهم. بدون دردسر هم مي‌خواهم. چون حق من است چون مملکت من است. چون مسئولين وجودشان براي همين است. به همين دليل معتقدم دهه هفتاد است که اين کشور را خواهد ساخت. دهه شصتي‌ها با ما هستند، به ما وصل هستند.




منبع : روزنامه ايران

http://www.CheKhabar.ir/News/33963/بازيگر سرشناس- پدرم کله پز بود و شکم يکي از لات هاي آنجارا سفره کرد!
بستن   چاپ