دختري سرطاني که تنها از زندگي يک شناسنامه و بيمه تأمين اجتماعي مي خواهد
دوشنبه 22 مرداد 1397 - 6:56:44 AM
چه خبر - تنها چيزي که مي‌خواهم شناسنامه و بيمه تامين اجتماعي است

«سه چهار سالي بود که توي يک کارگاه خياطي کار مي‌کردم. صاحب‌کارم مرد خوبي بود. کمکم کرد تا يک کارگاه خياطي بزنم. دنبال بيمه که رفتم، بعد از 24 سال گفتند شناسنامه‌ام فوتيه...»
"زهرا" نوزاد که بود، والدينش او را از پدر و مادر اصلي مي‌خرند. بعد از مدتي از برادر پدرش؛ شناسنامه‌ي فرزند فوت شده‌شان را مي‌خرند و به عنوان شناسنامه زهرا جا مي‌زنند.
زهرا مي‌گويد: مادرم 11 ساله بودم که فوت کرد. پدرم هم در 14 سالگي‌ام از دنيا رفت. دو برادر داشتم که يکي از آن‌ها زندان بود و برادر دومم با همسر و فرزندانش فروش مواد مخدر انجام مي‌داد. با آن‌ها نمي‌توانستم زندگي کنم. در قرعه‌کشي بين زن‌هاي همسايه يک ميليون به نامم درآمد، با همان پول در پاکدشت يک خانه اجاره کردم.
"زهرا" متولد 70 و از سال 83 در کارگاه‌هاي خياطي و چرم‌دوزي کار کرده است. خودش مي‌گويد: آن اوايل حقوقم 45 هزار تومان در ماه بود. بعد از يک‌سال سرپرستِ کارگاه شدم. صاحب‌کارمان اصلا نبود. سفارش گرفتن‌ها و اداره‌ي کارگاه با خودم بود. توليد کارگاه را به روزي 1000 دست لباس بيمارستاني در ماه رسانده بودم.
زهرا وقتي براي گرفتن بيمه اقدام مي‌کند، به او مي‌گويند که بايد کارت ملي داشته باشد. خودش مي‌گويد که تا قبل از آن براي گرفتن کارت ملي اقدام نکرده بود. شناسنامه‌‌اش را هم قبل‌تر گم کرده بود. وقتي براي گرفتن شناسنامه و کارت ملي مي‌رود، به او اعلام مي‌شود؛ شناسنامه‌اي تا امروز از آن استفاده مي‌کرده 24 سال پيش اعلام فوتي شده است.
زهرا ادامه مي‌دهد: همه چيز به‌هم ريخته بود. گيجِ اتفاقي که افتاده بود، شده بودم. 24 سال در زندگي بودم و نبودم. 24 سال کسي بودم که اصلا نبود. از قبل مي‌دانستم که فرزند اين خانواده نيستم اما ديگر نمي‌دانستم که شناسنامه و نامم هم مال من نيست. بعد از فوت مادرم؛ در يک دعواي خانوادگي همسر برادرم داد زد که من دختر اين خانواده نيستم. درست وقتي مادرم رفت، فهميدم که من از اين خانواده نبودم. از طرفي ديگر کسي که قرار بود با او ازدواج کنم، وقتي متوجه شدند چه شرايطي دارم، خانواده‌اش همه چيز را کنسل کردند. خانواده‌اش گفتند من بي‌خانواده‌ام. بله من خانواده نداشتم اما از 13سالگي روي پاي خودم بودم. خانه از خودم داشتم. يک کارگاه را مي‌چرخاندم. يک برادر قاچاق‌فروش داشتم و به راحتي مي‌توانستم به هرچيز تن دهم اما سالم زندگي کرده بودم. پس ديگر چه اهميتي داشت داشتن يا نداشتن خانواده؛ آنهم اگر داشتمش هم شايد اوضاعم همين بود؟!
بعد از اين اتفاقات "زهرا" مبتلا به افسردگي مي‌شود و از کارگاه خياطي بيرون مي‌رود. او در تمام مدت يعني بعد از فوت پدرش در اتاقي که اجاره کرده بود، تنها زندگي مي‌کرده است. ما وقتي از کارگاه بيرون مي‌زند، به دليل ضعف بدني شديد به بيمارستان مي‌رود. مي‌گويد: فکر مي‌کردم تمام اين ضعف‌ها به خاطر افسردگي است اما دکتر گفت بايد در بيمارستان شريعتي آزمايش خون بدهم. آنجا گفتند که سرطان خون دارم. نه شناسنامه داشتم و نه بيمه. به کارگاه برگشتم. بايد خرج شيمي درماني‌ها را درمي‌آوردم. کارم شده بود دوندگي از ثبت احوال به بيمه تامين اجتماعي و از بيمه تامين اجتماعي به ثبت احوال. مدام در حرکت بودم تا شايد بتوانم هزينه‌هاي شيمي درماني را کاهش دهم. دستِ تنها بودم. هيچکس نبود. من مانده بودم با بي‌کسي، با ياد پدر و مادري که حتي ديگر نمي‌دانستم که هستند يا نه؟!
زهرا مي‌گويد: همه پس‌اندازم را براي دوره‌ي اول شيمي درماني دادم. کارهاي کارگاه که زياد شد؛ ديگر نمي‌توانستم به کار ادامه دهم. ضعف و ناتواني تمام جانم را گرفته بود. با قرض از صاحب‌کار و دوستانم توانستم بخشي از داروها را بخرم اما باز به دنبال بيمه‌ام بودم. بدون داروها؛ درد امانم را بريده بود. هفته‌اي ده قرص بايد مي‌خوردم که هزينه‌اش 700 هزار تومان بود.
امروز؛ زهرا يک سال است که شيمي درماني را به خاطر نداشتنِ بيمه تامين اجتماعي رها کرده است. مي‌گويد: آدمي نيستم که سر بار کسي باشم. از کودکي کار کرده‌ام. آدم تنبلي نيستم. اگر شناسنامه از خودم بود الان صاحب يک کارگاه بودم اما نشد که بشود. تنها چيزي که مي‌خواهم يبمه و شناسنامه براي خودم است نه براي آدمي که 27 سال پيش مرده و از دنيا رفته است.


منبع: ilna.ir

http://www.CheKhabar.ir/News/135256/دختري سرطاني که تنها از زندگي يک شناسنامه و بيمه تأمين اجتماعي مي خواهد
بستن   چاپ