چه خبر - مرتضوي حکم را پاره کرد
«درست همان وقت که ترافيک پرحجم تعطيلات نوروز نفس جادههايي را که از کوههاي البرز ميگذشت گرفته بود، يک کاربر خوشذوق و طناز توييتر نوشت: «خانمها، آقايان، ايران فقط يک جهت ندارد. آخه چرا فقط شمال؟!» حالا معلوم شده سعيد مرتضوي هم -دست کم از همين يک نظر - شبيه بقيه مردم ايران است و مانند بقيه فکر ميکند. او زاده تفت است؛ شهري که نامش را از گرماي کويري وام گرفته، اما مقصد آخرين سفر پرماجرايش که با دستگيرياش نيمهکاره ماند، سواحل درياي خزر بود.
نخستين شايعههاي مربوط به ديده شدن او در استانهاي شمالي، روزهاي آخر فروردين پخش شد؛ همان وقت که «مرتضوي» دوباره به صفحه يک روزنامهها بازگشته بود و تيترهاي مختلفي با نام او ساخته ميشد؛ تيترهايي که با همه خلاقيت و ظرافت، معني يکساني داشتند: «مجرم جنايت کهريزک، با وجود محکوميت قطعي، هنوز دستگير نشده است.» يک رسانه محلي گيلان ادعا کرد او در منطقه ييلاقي «رحيمآباد» رودسر ديده شده است. شايعه چنان فراگير شد که نماينده منطقه در مجلس، ناگزير مصاحبه رسمي انجام داد و پذيرايي و ديدار با سعيد مرتضوي را تکذيب کرد. همان زمان برخي شهروندان اعلاميههاي دستساز «تحت تعقيب» را با اسم و عکس او به در و ديوار چسباندند و ماجرا حتي در رسانههاي جهاني نيز بازتاب يافت.
از پخش و تکذيب شايعه ديده شدن مرتضوي در گيلان تا انتشار خبر دستگيري او در مازندران خيلي نگذشت. حوالي ظهر يکشنبه، دوم ارديبهشت، بود که خبرگزاريها، خبري را که همگان منتظر شنيدش بودند روي خروجي خود قرار دادند؛ «سعيد مرتضوي بالاخره بازداشت شد.» منابع رسمي محل دستگيري او را «سرخرود» اعلام کردند؛ شهري در 6 کيلومتري غرب فريدونکنار و 15کيلومتري شرق محمودآباد، در کنار درياي خزر؛ شهري در انتهاي مسيري که رودخانه هراز از آنجا به درياي خزر ميريزد. سرخرود تا همين اواخر بافتي محلي و تا حدودي روستايي داشته اما در سالهاي گذشته، چهرهاش مانند ساير مناطق ساحلي خزر تغيير کرده و با ساختوسازهاي گسترده براي جذب گردشگر دگرگون شده است.
اگر بخواهي از تهران به سرخرود بروي، بايد از آمل بگذري. سعيد مرتضوي روز گذشته همين راه را در جهت مخالف پيموده تا به اقامتگاه دو سال آيندهاش در شمال تهران برسد. 20 کيلومتر که در جاده باريک دوطرفه بارانزده، از ميان شاليزارهاي آبگرفته بروي و ويلاهايي که روي صورت سبز زمين لکه انداختهاند را پشت سر بگذاري، به سرخرود ميرسي. پيداست که مردمانش هنوز به طور کامل از شيوه زيست سنتي فاصله نگرفتهاند و حتي چسبيده به شهر، هنوز هستند زمينهايي کشاورزي که در برابر وسوسه تبديلشدن به ويلاهاي تازهساز مقاومت ميکنند.
شهر هنوز کامل از خواب بيدار نشده؛ خيابانها خميازه ميکشند و بچهمدرسهايها، تکوتوک، کيف بر شانه و دست در حال گذرند. روي پلي که رودخانه گلآلود آرام از زيرش ميگذرد، پسربچهاي تپل و سرخوسفيد، سلانهسلانه قدم ميزند. سر صحبتش که باز بشود، درست مثل يک راهنماي بزرگسال گردشگري حرف ميزند:
- اين ويلاسازيها رودخانه را آلوده کرده، قبلا خيلي قشنگتر بود...
- ميداني مرتضوي را در شهر شما گرفتهاند؟
- مرتضوي کيه؟
مسير دريا را ميپرسم. با دست خيابان خاکي حاشيه رودخانه را نشان ميدهد. در مجتمع گردشگري کنار ساحل دو مرد که از صورتشان پيداست تازه بيدار شدهاند، بيهدف قدم ميزنند. يکي حدود 50ساله است و ديگري که شلوارک پوشيده، 30ساله ميزند.
- شنيديم مرتضوي اينجا قايم شده بود. فکر کرديم بايد جاي خوبي باشد. اينجا ويلا شبي چند است؟
آن که سنش بيشتر است، سر صحبت را باز ميکند. لبخندي شيطنتآميز پهناي چهرهاش را پر ميکند.
- آره، اينجا خيلي دنج و عالي است. يک کلاهبردار باعث شد خود من هم اينجا را پيدا کنم. شريکم بود ولي پولم را خورد.
مرد جوانتر ميان حرفش ميپرد.
- فکر کنم دو، سه روز پيش گرفتنش.
- نه ديروز بوده. اين قبلا خيلي گردنکلفت بوده. احمدي نژاد گذاشته بودش رئيس تأمين اجتماعي. قبلش هم يک پست ديگه بهش داده بود.
ميخواهم صحبتمان بيشتر کش بيايد:
- نگفتي ويلا شبي چند است؟
- الان 70، 0؛ اما توي عيد تا 250 هم ميرسد.
- قيمتش که خيلي خوب است. ساحلش هم زيباست.
- آره، گفتم که دنج است. مردم بيشتر محمودآباد و رامسر و جاهاي ديگه را ميشناسند.
- نميداني مرتضوي را کجا گرفتند؟
- کجاش را که نميدانم اما شنيدم يک نصفهشب بوده. چندتا از رفيقاي ديگه احمدينژاد را هم گرفتن قبلا. اينها همهشان دستشان توي يک کاسه است. (رو ميکند به مرد جوانتر) اون دوتا که قبلا گرفتن، اسمشان چه بود؟
- مشايي و بقايي.
- آره، چون اونا را گرفتن داره اين حرفا را ميزنه. دلش که براي ما نسوخته...
کوچه امامزاده عبدالمجيد
پيداست که چيز زيادي از ماجرا نميدانند. به بهانه خوردن صبحانه، پرسانپرسان به قهوهخانهاي ميرويم تا شايد از ميان گپوگفت مردم، اطلاعات بيشتري دستگيرمان شود. آنجا هم کسي خبر دستاولي ندارد. ماجرا را اغلب در تلگرام گوشيهايشان خواندهاند. بيرون ميآييم و بيهدف در راسته مغازههاي کنار بلوار اصلي شهر قدم ميزنيم اما گاهي چيزي که به دنبالش ميگردي، خيلي نزديکتر از آن چيزي است که فکر ميکني و يک اتفاق تصادفي باعث ميشود پيدايش کني. رفتن اتفاقي به مغازه عطاري «محسن» براي خريدن عرق بهارنارنج، همان تصادفي است که ما را به جايي راهنمايي ميکند که سعيد مرتضوي، درست 24 ساعت پيش آنجا دستگير شده.
- آره. توي همين کوچه بغلي بوده. نميدانم کدام خانه ولي نزديک امامزاده بوده... .
جايي که محسن نشان ميدهد، خيابان درازي است که در يکي از کوچههاي فرعي آن، «امامزاده عبدالمجيد» قرار دارد. بقعهاي کوچک که براي جمعآوري کمکهاي مردمي به آن، «بنري» تبليغاتي با تصوير حجمي مکعبي از ضريح مرمري و دو دست سبز به يک تير برق آويختهاند که روي آن نوشته شده «المان سلام به امامزاده عبدالمجيد» کمي آن طرفتر، يک وانت خاکستري ايستاده و زنهاي محل دورش حلقه زدهاند. وانت پر است از قابلمه و ماهيتابه و ظرف و ظروف خانه. معلوم است که فروشنده با اهالي آشناست و هرازگاهي براي کاسبي به اينجا ميآيد. همه، کنجکاوانه به همديگر نگاه ميکنيم. هم آنها، هم ما. با توجه به اتفاقات ديروز، حضور سر صبح غريبهها توجهشان را جلب کرده. کافي است يک کلمه بگويي «مرتضوي» تا همه با هم شروع به حرفزدن کنند.
من «چميک» شدم، نرفتم
- متوجه نبودم که اين بود [مرتضوي]. سه، چهار روزي اينجا بود. نميدانم چطور بود، شنود داشتند يا زير نظرش داشتند، يک روز اينجا ايستاده بودم که ديدم سه مرد آمدند. با ماشين پژو. يک هفته پيش بود. ديدند که من به آنها مشکوک شدهام، رفتند در اين کوچه و آن کوچه. گفتند که اين زن متوجه ما است، رفتند.
- شب قبلش از يکي از پسرهاي ما پرسيدند که اينجا کوچه 115 است؟ گفتيم نه ما که 115 نداريم. شب اينها را زير نظر داشتند و ما هم متوجه نبوديم. صبح که من اينجا تنها ايستاده بودم، ديدم پنج، شش ماشين آمدند. مردها هيکلي بودند و در خانه را باز کردند و رفتند تو. يکييکي که ماشينها جمع شدند، آدمها هم فراوان شدند. آدمها هم جمع شده بودند. هر چقدر به اينها ميگفتيم چه شده؟ ميگفتند هيچي. برويد داخل خانههايتان. ما ميگفتيم چه خبر است. کسي را ميبريد؟ ميگفتند نه هيچي نيست.
- از دماوند براي ما آب ميآورند. من هم اينجا داشتم آب ميگرفتم. به مردم گفتند برويد اما من «چميک» {کنه} شدم و نرفتم. گفتم من بايد ببينم. [به من ميگفتند] خانم خواهش ميکنم بريد تو، من هم نميرفتم. گفتم من نميروم اينجا درِ خانه من است، به شما چه ربطي دارد. هر کاري کردند، من نرفتم. يکدفعه ديديم در خانه باز شد. زنگ زدند 110 بيايد. آنها که آمدند، از آنجا [سر کوچه را نشان ميدهد] تا اينجا [ته کوچه] پر از ماشين و آدم شده بود. ديگه از همه خواهش کردند که بروند تو، من نرفتم. شيشه ماشين دودي بود. از آن تو {درون خانه} سوارشان کردن و ديگر رفتند.
- شما خودش را ديده بودي؟
- نه من {تا آن روز} نديده بودمش. همسايه بغلي ما فهميد.
- اين خانه تا کي خالي بود؟
-اين بيچاره هميشه مستأجر ميآورد. عيد هم اجاره داد. خانه را هميشه اجاره ميدهد.
-شب آمدند زير نظر گرفتند. دور خانه را گرفتند. سه نفر آن بالا بودند.
-آره سه نفر آن بالا بودند شب. زير نظر گرفتنش. آره از پسره پرسيده بودند که اينجا کوچه 115 داريم که گفت نه ما 115 نداريم. اين کي «بيه» [بوده؟].
قاضي بوده و از مقامات دولت قبلي... .
- قاضي کل ايران «بيه». (شلوغ ميشود و هر کسي نظر ميدهد. يکي دارد خاطره خودش را از يک قاضي ميگويد که حق را به او نداده.)
خانهاي که سعيد مرتضوي روزهاي آخر در آن پنهان شده بوده، کنار يک مغازه کوچک لباسهاي زنانه است. مغازهاي که در حقيقت بخشي از ديوار حياط است که به جاي آجر، آن را شيشهاي ساخته و تبديل به ويترين کردهاند. پشت ويترين هم پردههاي ضخيم آويختهاند تا خانم خانه - که همزمان فروشنده هم است - به آسودگي و به طور همزمان به کارهاي منزل و دکان برسد. اين زن، يگانه شاهد عيني (در واقع شنيداري) بازداشت دادستان سابق پايتخت است.
- شنيدهايم که مرتضوي اينجا دستگير شده است.
- بله خانه بغلي بودند.
- وقتي دستگير شد، شما خودتان بوديد؟
- بله.
- ممکن است تعريف کنيد که چه اتفاقي افتاد؟
- والا پنج شب پيش بود که همسايه ما به شوهرم زنگ زد که من خانهام را به يک نفر، دوماهه اجاره دادهام. گفت يک آقا هست که پدر و مادرش هم همراهش هستند. خانواده هستند. گفت که اينها خيلي به حجاب اهميت ميدهند و چون حياط خانه ما به خانه آنها ديد دارد، اين ديوار [اشاره به ديوار بين خانه خودشان و خانهاي که مرتضوي در آن بوده] را ميخواهند سايهروشن کنند.
- يعني طلق بزنند؟
- آره. شوهرم نخواست که بگذارد، چون ديوار ما مشترک است اما چون همسايه ما بود، من گفتم اشکالي ندارد؛ چون ما هيچ بدياي از او نديده بوديم... . گفتم اشکالي ندارد، همسايه است و بگذار سايهروشن بزند. بعد که دو شب شد [گذشت]، من به شوهرم گفتم اصلا از اين خانه صداي زن نميشنوم. رفت و آمدشان هم همهاش از ساعت دو شب به بعد است. حرف و سروصدايشان هم همهاش ساعت دو و سه شب به بعد است.
- چند نفر بودند؟
- من احساس کردم دو نفر بودند ولي ميآمدند و ميرفتند. بعد من به شوخي به دخترم گفتم چند روز ديگر از اين خانه يک صدايي ميآيد که «کشف بزرگترين مواد منفجره» (خنده)... به خدا... چون خودم يک حس بدي داشتم. دخترم گفت نه مامان اين چه حرفيه. پريشب بود که به شوهرم گفتم من توي اين خانه اصلا هيچ صداي تلويزيون ايراني نميشنوم. فقط دارند اخبار بيگانه گوش ميدهند. چون يک ديوار بيشتر بين ما نيست.
- اخبار فارسي يا انگليسي؟
- فارسي ولي خارجي. من گفتم فقط از اين خانه صداي اخبار بيگانه ميشنوم، اينها چطور حزباللهياند که فقط اخبار بيگانه گوش ميدهند؟ شوهرم هم تعجب کرد، گفت: واقعا! من هيچ صداي تلويزيون ايران يا برنامه ديگري نميشنيدم، چون صداي تلويزيون ما هم اگر بلند باشد آنها ميشنوند. پريروز که من مغازه بودم ديدم همين آقا (مرتضوي) با يک هيونداي سفيد آمد اينجا ايستاد.
- شما خودت ديديش؟
- آره، ولي من اصلا نميشناختمش.
- چه شکلي بود؟ چه پوشيده بود؟
- يک پيراهن ساده و يک شلوار پارچهاي.
- عينک هم داشت؟
- نه، عينک هم نداشت.
- ريش و سبيل؟
- نه هيچي نداشت. باهاش قشنگ چشمتوچشم شدم ولي واقعا نشناختمش، چون اصلا از جريان اطلاع نداشتم. ديشب هم که با خواهرم تلفني صحبت ميکردم بهم گفت: «خواهر يکم اخبار گوش بده» (خنده)... بعد، [مرتضوي] رفت تو...
- با هيونداي سفيد؟
- نه هيوندا را اينجا پارک کرد. اين چندروزه فقط يک 206 سفيد توي حياط بود که از در بيرون نيامد. چند دقيقه بعد که من هنوز توي مغازه بودم، يک آقايي آمد و هيوندا را برد.
- از خانه آمد بيرون و ماشين را برد؟
- متوجه نشدم. ديروز صبح ساعت 9:15 صبح بود که صداي همهمه شنيدم. خانه بودم و اصلا بيرون نيامدم. در را باز کردند [در خانه مرتضوي را]. کسي از ديوار بالا نيامد. در را با کليد باز کردند. {احتمالا رفته بودند کليد حياط را از صاحبخانه گرفته بودند} هيچکسي از ديوار بالا نرفت که بخواهد در حياط بپرد، چون من اينجا قشنگ متوجه ميشوم. در را باز کردند و رفتند تو و هِي درِ جلو را ميزدند.
- در داخل خانه را؟
- آره. در را ميزدند و ميگفتند: «در را باز کن!» کسي حرف نميزد. در ميزد و ميگفت: «در را باز کن!» بعد ديد کسي جواب نميدهد، گفت: «آقا سعيد ما ميدانيم شما تويي، در را باز کن!» يک ربع تمام صداش زد. بعد گفت: «آقا سعيد اگر در را باز نکني، ما مجبوريم در را بشکنيم و بياييم تو» اين را که گفتند در را باز کرد. در که باز شد، يک ربعي با هم جروبحث کردند.
- چه ميگفتند؟
- ميگفتند که ما حکم داريم و اينها... که [نهايتا] اين آقاهه [مرتضوي] حکم را پاره کرد.
- حکم را پاره کرد؟! از کجا متوجه شديد؟
- حکم را پاره کرد، چون من قشنگ صدايش را شنيدم. بعد {مأمور دستگيري} گفت: «براي من حکم پاره ميکني؟» اين را که گفت، صداي يک خانمي را شنيدم که گفت: «آقا توروخدا نبريدش!» اين خانم اين چند روز را در خانه بود اما صدايش درنميآمد. اين خانم چند روز توي خانه بود، چون کسي از صبح نرفت توي خانه. گفت: «توروخدا نبريدش!» که ديگه دستوپايش را گرفتند و بردنش. فکر کنم دستش را زنجير کردند و بردنش.
- دستبند؟
- بله دستبند.
- مقاومت ميکرد؟
- آره خيلي سروصدا ميکرد، ولي چنددقيقهاي هم ساکت شد. من احساس کردم که مثلا ميگويد ميخواهم به کسي زنگ بزنم يا اين که داشت زنگ ميزد ولي کسي جوابش را نميداد. سه، چهار دقيقهاي همه ساکت بودند داخل خانه. حالا منتظر کسي بودند، داشتند به کسي زنگ ميزدند، نميدانم... .
جادههاي شمال
مرتضوي حالا دوباره در «شمال» است. البته نه شمال کشور؛ شمال پايتخت. پشت ديوارهاي جايي که روزگاري بسياراني با يک حرکت قلم او ساکنش ميشدند. درست نميدانيم که او پيش از رفتن به سرخرود در کجا پنهان شده بود اما قدر مسلم، در سفر واپسين، دوبار جادههاي شمال را طي کرده است؛ يک بار براي گريز از اجراي حکم زندان و بار دوم در مسير برعکس، با دستبندي بر دست و در ميان مأموران اجراي حکم. جادههاي شمال از اين پس براي او مملو از خاطراتاند؛ خاطراتي که به نظر ميرسد محال است که فراموش کند.»
منبع: etemaadonline.ir/ sharghdaily.ir
http://www.CheKhabar.ir/News/104544/روايت شاهدان از لحظات دستگيري قاضي مرتضوي- فيلم محل اختفا