چه خبر - از عاشقي تا فتواي مرگ براي خبرنگار زن
جمعه و ساعتِ ده شب بود. در آپارتمانم روي مبل نشسته بودم که يک تروريست از سوريه در فيسبوک به من پيام داد. مدتها بود درباره افراطگرايان اروپايي در داعش مطالعه و تحقيق ميکردم. دوست داشتم بفهمم چه چيز باعث ميشود همهچيز را رها کرده و جان خود را در راه چنين هدفي بگذارند.
مانند بسياري از خبرنگاران، يک حساب کاربري با اسم جعلي در فيسبوک داشتم تا حواسم به حوادث روز باشد. تصوير پروفايلم يک عکس کارتوني از پرنسس ياسمين در کارتون علاءالدين بود. خود را با نام "ملودي" بيستساله از شهر تولوز در جنوب غربي فرانسه معرفي کرده بودم.
در طول تحقيقاتم، به فيلمهاي تبليغاتي زيادي برخوردم که پر از صحنههاي شکنجه و اجساد سوخته شده بودند. خنده نوجوانان در پسزمينه ويدئو اين صحنههاي وحشتناک را غيرقابلتحملتر ميکرد.
جمعهشب به ويدئويي از يک تروريست فرانسوي و سيوپنجساله برخوردم. مردي که در فيلم بود لباس نظامي و عينک ري بن داشت و خود را "ابو بيلل" معرفي کرد. ادعا ميکرد در سوريه است. پشت ماشينش جليقه ضدگلوله و يک مسلسل ديده ميشد. بعدها فهميدم ابو بيلل در پانزده سال گذشته مشغول به گسترش عقايد افراطي در کل دنيا بوده و اکنون يکي از پيروان رهبر داعش، ابوبکر البغدادي است. درست بعد از اينکه اين فيلم را به اشتراک گذاشتم، در صندوق پيامهاي خصوصي، سه پيغام از ابو بيلل دريافت کردم. در يکي از آنها پرسيده بود "قصد داري به سوريه بيايي؟"
پاسخ دادم: "و عليکم السلام. فکر نميکردم يک جهادي با من صحبت کند. کار ديگهاي جز چت کردن نداري؟ LOL " در پيامم به او گفتم به اسلام تغيير دين دادم و از قصد با غلط املايي و همانند يک دختر نوجوان مينوشتم.
![1_copy_copy.jpg]()

" معلومه که کلي کار ديگه دارم. اما اينجا ساعت يازده شب است و کار مبارزها تمامشده. مي تونيم با اسکايپ صحبت کنيم."
با اسکايپ همهچيز لو ميرفت. پس پيشنهادش را ناديده گرفتم و خواستم زمان ديگري صحبت کنيم. مطمئن بودم هر زمان که ملودي بخواهد برايش وقت خواهد گذاشت. ابو بيلل گفت: "تو تغيير دين دادي، پس بايد براي هجرت آماده شوي. من ازت مراقبت خواهم کرد." او هيچچيز درباره اين دختر نميدانست و از او ميخواست تا در خونينترين کشور دنيا به او ملحق شود.
دفعه بعدي که با هم حرف زديم ابو بيلل پرسيد: "دوستپسر داري؟" پاسخ دادم: "نه ندارم. دوست ندارم درباره اين مسائل با يک مرد حرف بزنم. حرام است. مادرم بهزودي از سرکار برميگردد. بايد سريع قرآنم را مخفي کنم و بخوابم."
"انشا الله بهزودي مجبور نخواهي بود چيزي را مخفي کني. ميخواهم کمکت کنم به زندگياي که اينجا در انتظارت است برسي. قبل از اينکه بخوابي به اين سؤالم پاسخ بده: مي تونم دوستپسرت باشم؟"
از فيسبوک خارج شدم. در عرض دو ساعت 120 پيام ردوبدل کرديم. دوشنبه همان هفته نزد سردبير مجلهاي که در آن کار ميکردم رفتم. موافق بود که فرصتي منحصربهفرد است؛ اما تأکيد کرد اين کار خطرات زيادي دارد. او عکاسي به نام آندره را در اختيارم گذاشت. قرار شد با ابوبيلل اسکايپ کنم و آندره عکس بگيرد.
براي تبديلشدن به ملودي بايد ده سال جوانتر و باحجاب ميشدم. از دوستانم مقنعه و چادر قرض گرفتم. خوشحال بودم که صورتم را ميپوشانم. دلم نميخواست يک تروريست صورتم را ببيند؛ مخصوصاً که فرد موردنظر ممکن بود هرلحظه به کشورش، فرانسه برگردد.

آندره حدود ساعت شش عصر به آپارتمان من آمد. حدود يک ساعت وقت داشتيم. چادر سياه و بلند را روي شلوار جين و ژاکتم پوشيدم. حلقهام را درآوردم و تتوي روي مچ دستم را پوشاندم چون فکر کردم ابو بيلل از اينجور چيزها خوشش نميآيد. وقت قرار رسيد. روي مبل نشستم و آندره هم در نقطهاي غيرقابل ديد در پشت مبل مستقر شد. داعش تعداد زيادي کارشناس و هکر ضد جاسوسي دارد. بهتر بود ابو بيلل شماره تلفن من را نداشته باشد. پس شماره ديگري براي ملودي تهيه کردم. همچنين يک اکانت اسکايپ با نام ملودي ساختم.
اسکايپ زنگ خورد. نفس عميقي کشيدم و بر روي دکمه پاسخ کليک کردم. بيلل را ديدم که با چشماني نافذ به ملودي جوان نگاه ميکرد. گويي ميخواهد با چشمهايش ملودي را طلسم کند. بيلل از داخل ماشينش اسکايپ ميکرد. ظاهري تميز و مرتب داشت.
گفت: "السلامعليکم خواهر." لبخند زدم و گفتم: "باورم نميشه با يک مجاهد در سوريه حرف ميزنم. انگار شما راحتتر از ما به اينترنت دسترسي داريد."
"سوريه فوقالعاده است. ماشاالله همهچيز اينجا داريم. اينجا شبيه بهشت است. زنان زيادي آرزوي ما رادارند. ما سربازان خدا هستيم."
"اما هرروز در بهشت شما افراد زيادي ميميرند..."
"درسته. ما هرروز براي جلوگيري از کشتارها مبارزه ميکنيم. اينجا دشمن شيطان است. بگو ببينم، هميشه حجاب داري؟"
داستان دخترهايي که مخفيانه مسلمان شده بودند و قبلاً با آنها مصاحبه کرده بودم را برايش تعريف کردم. "صبحها عادي و مثل هميشه لباس ميپوشم. با مادرم خداحافظي ميکنم و وقتي از خانه خارج ميشوم، چادرم را سر ميکنم."
ابو بيلل با هرزگي به ملودي نگاه ميکرد: "بهت افتخار ميکنم. روح بسيار زيبايي داري." ناگهان صداي کلفت چند مرد سکوت را شکست. "حرف نزن. نميخواهم کسي تو را ببيند يا صدايت را بشنود. تو جواهر من هستي." به حرفهايشان گوش دادم ولي نتوانستم صداي دو مرد ديگر را خوب تشخيص دهم. اول به زبان عربي با ابو بيلل احوالپرسي کردند و سپس حرفهايشان را به فرانسوي ادامه دادند. بلند ميخنديدند و به هم براي کشتن و قتلعام عدهاي تبريک ميگفتند.
ميتوانستم پرچم سياهوسفيد داعش را در تصوير ببينم. آن مردها با احترام با ابو بيلل حرف ميزدند. به نحوي بيلل را خطاب قرار ميدادند که معلوم بود مافوق آنهاست. چند دقيقه بعد با همرزمانش خداحافظي کرد. "اوه، هنوز اينجايي.. و همانقدر زيبا.."
"آن مردها کي بودند؟"
"همرزمانم آمده بودند سلامي بکنند. ولش کن، از خودت بگو. چه چيزي تو را به راه خدا هدايت کرد؟"
به مِنمِن افتادم. وقت نکرده بودم يک زندگي "واقعي" براي ملودي بسازم. گفتم: "يکي از پسرعموهايم مسلمان بود. مجذوب آرامشي شدم که دينش در او ايجاد کرده بود. او مرا به اسلام هدايت کرد."
"او ميداند که ميخواهي به الشام بيايي؟" بيلل فرض کرده بود همهچيز تمامشده و ملودي بهزودي به سوريه ميرود. "هنوز تصميم نگرفتم به سوريه بيام."
"گوش کن ملودي. از تو بهخوبي مراقبت خواهد شد. تو فرد مهمي خواهي بود. و اگر با من ازدواج کني، مثل يک ملکه با تو رفتار خواهم کرد."
ازدواج؟؟ در يک عکسالعمل غيرارادي از اسکايپ خارج شدم. چادر را از سرم برداشتم و به آندره نگاه کردم که مثل من زبانش بندآمده بود. بايد به خواستگاري بيلل چه پاسخي ميدادم؟ آندره پيشنهاد داد بگويم چون ملودي تابهحال ازدواجنکرده، نميخواهد تنها به سوريه برود.
بيلل دوباره تماس گرفت. گفتم: "دوستم ياسمين هم مسلمان است. ميتوانم از او بخواهم با من بيايد، اما فقط پانزده سالش است."
" اينجا زنها بايد در چهاردهسالگي ازدواج کنند. اگر ياسمين با تو بيايد، برايش يک شوهر خوب پيدا ميکنم." ياسميني وجود نداشت. اما با خودم گفتم چقدر ياسمينهاي واقعي وجود دارند که توسط مردهايي مانند بيلل فريب ميخورند و به سوريه ميروند.
"بيلل، بايد تماس را قطع کنم. الآن مادرم ميرسد."
"انشا الله فردا بعد از مبارزه باهات تماس ميگيرم... شببهخير عزيزم."
عزيزم؟؟ بهمحض اينکه ابو بيلل اعلام کرد ميخواهد با ملودي ازدواج کند، به تعداد دوستهاي ملودي در فيسبوک اضافه شد. دخترها از ملودي ميخواستند امنترين راه براي رفتن به سوريه را به آنها نشان دهد. برخي از سؤالها بسيار فني و عجيبوغريب بودند: "بايد با خودم وسايل بهداشتي بيارم يا آنجا پيدا ميشود؟ آيا آنجا لباسهاي زنانه پيدا ميشود که بعد از ازدواج براي شوهرم بپوشم؟"
از اين دخترها که جان خود را براي تعلقات دنيوي به خطر ميانداختند شديداً متعجب شده بودم. چطور بايد سؤالاتشان را پاسخ ميدادم؟ زمان زيادي صرف کردم تا بتوانم اعتماد بيلل را به دست آورم. حتي آندره هم نميتوانست فشاري که تحمل ميکردم را درک کند. بيلل واقعاً ترسناک بود.
![3_copy.jpg]()

يک شب بيلل گفت: "خبرهاي خوبي دارم. با يک قاضي در رقه صحبت کردم. او ما را عقد خواهد کرد." نميدانستم چه بگويم. پرسيدم: "مراسم ازدواج در آنجا چگونه است؟"
"درواقع ما الآن هم زن و شوهر هستيم."
"چي؟"
"فکر کنم تا حالا بهاندازه کافي درباره ازدواج با تو صحبت کردهام. چند وقت پيش از تو خواستگاري کردم و دربارهاش با يک قاضي حرف زدم. او مدارک و اسناد ازدواج را تهيه کرد. پس ما رسماً زن و شوهر هستيم. حالا واقعاً مال من هستي."
تقريباً يک ماه از آشنايي ما ميگذشت. آندره ميترسيد هر چه بيشتر نقش ملودي را ادامه دهم، به خطر نزديکتر ميشوم. با او موافق بودم. با سردبير مجله تصميم گرفتيم به اين کار خاتمه دهيم. به بيلل گفته بودم که با ياسمين او را در سوريه ملاقات خواهيم کرد. به من گفت که به آمستردام و سپس به استانبول بروم. زماني که به آنجا رسيدم کمکم خواهد کرد. به من اطمينان ميداد: "تو جواهر من هستي و رقه کاخ توست. مانند يک شاهزاده با تو برخورد خواهد شد."
درست بود. قرار بود به استانبول بروم؛ اما با آندره نه ياسمين. نقشه ساده بود: بيلل گفته بود زنان مسني که به "مادر" معروفاند، در استانبول با ما ملاقات خواهند کرد. آندره مخفيانه از مادرها فيلم خواهد گرفت. همزمان که دنبال ملودي و ياسمين ميگردند، من و آندره به شهر کيليس در مرز سوريه ميرويم. کيليس تحت کنترل دولت ترکيه است و نسبت به ديگر مناطق امنيت بيشتري دارد.
قرار بود داستان در اينجا با تصويري از ملودي که به فراسوي مرز سوريه نگاه ميکند، تمام شود. بالاخره داشتيم برنامهريزي را به اتمام ميرسانديم. حداقل خودمان اينطور تصور ميکرديم. چند روز بعد در هتل کوچکي در آمستردام بوديم که بيلل با اسکايپ تماس گرفت.

" سلامعليکم عزيزم. واقعاً در آمستردام هستي؟ باورم نميشه. خيلي زود به سوريه ميرسي. من خوشبخترين مرد زمين هستم. دوستت دارم."
هرگز او را اينقدر خوشحال نديده بودم. بيلل در کافهاي تنها بود و تازه از "کار" برگشته بود. "از سفرت برام بگو. چگونه پول بليتها را دادي؟"
"کارت اعتباري مادرم را دزديم."
"خيلي قوي هستي. اگر هنوز کارت اعتباري را داري، برايم خريد کن."
مردي که يکلحظه درباره سربريدن دشمنان و لحظه بعد درباره عشق و احساساتش حرف ميزند.
" چي مي خواي؟"
" ادوکلن Chanel يا Dior "
"باشه عزيزم. مي شه درباره فردا صحبت کنيم؟ بعدازاينکه مادر را ديديم کجا ميرويم؟"
"راستش کسي آنجا منتظر شما نيست."
با صدايي عصباني گفتم: "اما قرار ما اين نبود. تو مطمئن بودي که يک زن دنبال ما ميآيد. گفتي در امنيت خواهيم بود."
بيلل با لحني خشن گفت: "يک دقيقه خفه شو و به من گوش کن. وقتي به فرودگاه استانبول رسيدي، دو بليت يکطرفه براي شانلي اورفه بخر."
اورفه؟ داعشي ها به اين شهر نفوذ کرده بودند. رفتن به آنجا خودکشي بود.
"من فقط ازت مي خوام به قولي که بهم دادي احترام بگذاري."
"حق نداري اينجوري با من صحبت کني. من دستور مي دم، نه تو. از اين به بعد دهنت را ميبندي. نمي دوني من کيم؟ من هرروز به صدها سرباز دستور ميدهم و فرماندهي ميکنم. حتي ذرهاي از حقيقت را هم بهت نگفتم."
زماني که مکالمه ما تمام شد با سردبيرم تماس گرفتم که از ما خواست داستان را جمع کنيم. براي اينکه ما را از رفتن منصرف کند خبر داد که بهتازگي دو خبرنگار فرانسوي بعد از ده ماه اسارت در دست داعش، آزاد شدند. صبح روز بعد به خانه برگشتيم.
ملودي به بيلل پيام داد که در فرودگاه يک مرد غريبه آنها را سؤال و جواب کرده. ملودي و ياسمين حس کرده بودند تحت نظرند و تصميم گرفتند به فرانسه برگردند تا در فرصت بهتري به سوريه بروند.
سردبيرها از ميزان اطلاعاتي که به دست آوردم شگفتزده شده بودند: بيلل جزئيات زيادي را از ساختار داعش و نحوه برخورد با اعضاي جديد فاش کرده بود. شروع به نوشتن داستان کردم و يک هفته بعد مجله مقالهام را با نام مستعار منتشر کرد. از ترس اينکه مبادا تروريستها مرا تعقيب کنند، از آپارتمانم نقلمکان کردم و دو بار شماره تلفنم را تغيير دادم.
بيش از 254 بار به شاخههاي مختلف پليس و نيروهاي امنيتي گزارش دادم. آنقدر که ديگر شمارشش از دستم خارج شد. زماني که نام واقعيام در برخي از پروندهها فاش شد، يک قاضي ضد تروريست خواست از نزديک شواهد مرا بشنود. طبق اطلاعات موجود در فايلها، بيلل سه همسر به سنهاي 20، 28 و 39 سال داشت. همه نزد او در سوريه بودند. او حداقل سه پسرِ زير سيزده سال داشت. دو پسر بزرگش در ميدانهاي مبارزه شرکت داشتند.
![5.jpg]()

ديگر هيچوقت مستقيماً با بيلل ارتباط برقرار نکردم. اما اخيراً، يکي از دوستان خبرنگارم تماس گرفت و گفت فتوايي عليه من صادرشده است.
ويدئويي در اينترنت ديدم که من را (ملودي) با چادر و حجاب بر روي مبل نشان ميداد. ابو بيلل اين عکس را گرفته بود. ويدئو صدا نداشت. در ويدئو تصاوير کارتوني از شيطان گذاشتهشده بود و زيرنويس عربي و فرانسوي داشت. تنها يکبار ويدئو را ديدم، اما تمام کلماتش را به خاطر دارم:
"برادرانم در سراسر دنيا، فتوايي عليه اين زن شرور صادر ميکنم که خداوند متعال را به تمسخر گرفته است.اگر در هر گوشه دنيا او را ديديد، از قوانين اسلام پيروي کرده و او را بکشيد. کاري کنيد که مرگ طولاني و پر عذابي داشته باشد. هر کس اسلام را مسخره کند بايد تاوانش را باجانش بدهد. او از يک سگ هم نجستر است. تجاوز، سنگسار و اعدامش کنيد. انشا الله."
منبع:جام جم آنلاين
http://www.CheKhabar.ir/News/45644/داستان رابطه عاشقانه خانم خبرنگار با يک داعشي!